جدول جو
جدول جو

معنی درزر - جستجوی لغت در جدول جو

درزر
(دَ زَ)
ده کوچکی است از دهستان ده سرد بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 83 هزارگزی جنوب بافت و 4 هزارگزی باختر راه فرعی دولت آباد به بافت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربر
تصویر دربر
در بغل، در کنار، در سینه
دربر داشتن: در بغل داشتن، شامل بودن
دربر کشیدن: در آغوش کشیدن
دربر گرفتن: شامل بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزی
تصویر درزی
کسی که برای مردم لباس می دوزد، خیاط، جامه دوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرزر
تصویر زرزر
گریه و نالۀ ناخوشایند و آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزه
تصویر درزه
شکاف، چاک، شکاف باریک، بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند
پشته و تودۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگر
تصویر درگر
درودگر، چوب تراش، نجار
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
درر. جمع واژۀ دار: نوق درار، ناقه های بسیارشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(زِ زِ)
آواز گریۀ نامطبوع در طفل و جز آن. آوازگریۀ اطفال ناشکیبا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع مرغی و سار. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشک. ج، زرازر، زرازیر. (از اقرب الموارد). زرزور. (فرهنگ فارسی معین). زرازر. زرزور. باسترک دجاج بری. (از دزی ج 1 ص 585)
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
ابن صهیب. محدث است. (منتهی الارب) (آنندراج). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
راندن. رد. طرد. دفع. بزور دور کردن. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد گرداندام توانا. (منتهی الارب) ، ستور تیزرو، چراغ روشن و نورانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیز دویدن اسب یا نرم دویدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روان شدن خوی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
محمد بن اسماعیل درزی، مکنی به ابوعبدالله. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمرالله عبیدی فاطمی. نسبت طایفۀ درزیه به اوست. گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 هجری قمریوارد مصر شد و بخدمت الحاکم بأمرالله درآمد، و برای او کتابی تصنیف کرد که در آن چنین آمده است که روح آدم به علی بن ابی طالب (ع) منتقل گشت و از او به اسلاف الحاکم بأمرالله حلول کرد و از یکی پس از دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید، ابوعبدالله در دعوت به پرستش الحاکم بأمرالله با حمزه بن علی زوزنی همداستان شد و گروه کثیری از مردم به آنان پیوستند.
اما در مورد ضبط این کلمه زبیدی در تاج العروس گوید صحیح آن درزی بفتح اول است نسبت به ’اولاد درزه’ به معنی دوزندگان و جولاهگان، و ذهبی در سیرالنبلاء او را لقب ’دروزی’ داده است. اما غزی در نهرالذهب گوید دروزیها را مردم به ابوعبدالله درزی نسبت می دهند با اینکه این طایفه از او اکراه دارند زیرا قائل به اموری است که مخالف اعتقادات آنان می باشد، و برخی نسبت آنان را به طیروز یکی از بلاد فارس دانند. برخی بر این عقیده اند که الحاکم او را برای نشر دعوت به شام فرستاد و وی در وادی تیم در نزدیکی جبل الشیخ فرود آمد و در زد و خوردی که با مغولان داشت به سال 411 هجری قمری بقتل رسید. اما دروزیها تا بامروز همگی براین عقیده اند که ابوعبدالله درزی در اواخر عمر خود ازالحاکم برگشته و با وی دشمن شده بود، و برخی او را همان نشتکین (انوشتکین) درزی دانند که به سال 410هجری قمری به امر الحاکم به قتل رسید. بهرحال در نام و نسب و ترجمه احوال وی مانند سایر افراد این گروه ابهامات بسیاری وجود دارد. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 259) از سیر النبلاء و تاج العروس ذیل درز) (از نهر الذهب ج 1 ص 214) (از خلاصه الاثر ج 3 ص 268) (از النجوم الزاهره ج 4 ص 184) (از خطط الشام ج 6 ص 268)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ)
منسوب به طایفۀ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری. (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت واقع در 42 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و دو هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
سار از پرندگان سو بدی پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید ساری جمع زرازیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزه
تصویر درزه
پارسی تازی گشته درزی دوزنده، جولاهه فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی
تصویر درزی
پارسی تازی گشته درزی دوزنده دوزنده لباس خیاط
فرهنگ لغت هوشیار
گرد اندام، ستور تیزرو، چراغ روشن، تیز دویدن، خویروانی روان شدن خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربر
تصویر دربر
در کنار، در سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درور
تصویر درور
بازار گرمی، نرم شدن، خویرانی (خوی عرق)، خازروانی (خاز خمیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزر
تصویر زرزر
((زِ زِ))
نق، غرولند، آواز نامطبوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
درژه، توده علف، پشته خار و خاشاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزی
تصویر درزی
((دَ رْ))
خیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
((دَ زِ یا زَ))
چاک دوخته. (پارچه)، درز، دختر خردسال
فرهنگ فارسی معین
خیّاط
دیکشنری اردو به فارسی