جدول جو
جدول جو

معنی دردست - جستجوی لغت در جدول جو

دردست
(دَ دَ)
موجود و مهیا. (آنندراج). آماده. حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).
- در دست دادن، تسلیم کردن. (ناظم الاطباء).
- ، غدر و خیانت نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربست
تصویر دربست
دربسته، کنایه از چیزی که تمام آن در اختیار یک تن یا یک خانواده باشد مثلاً اتوبوس دربست، کنایه از یک جا و به طور کلی مثلاً خانه را دربست کرایه کرده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردست
تصویر وردست
کارگری که زیردست استاد کار می کند، دستیار، معاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
دردی که در سر پیدا شود، کنایه از زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردست
تصویر سردست
سرپنجه، پنجه، انگشتان دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراست
تصویر دراست
کتاب خواندن، علم آموختن، به درس روآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
جای دور، برای مثال ز بانگ سگان کآمد از دوردست / رمیدند گرگان و روباه رست (نظامی۵ - ۹۶۶)، چیزی که نزدیک نباشد، آنچه در دسترس نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تردست
تصویر تردست
زرنگ، ماهر، چست وچابک، کسی که چیزی را به آسانی و به سرعت برباید، نیرنگ باز، شعبده باز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دِ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در هفت هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه شوسۀ بم به سبزواران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ دَ)
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج).
- متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافۀ چین است متاع سردستش.
مفید بلخی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
رجوع به تردستی شود.
، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عنب الثعلب و تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
مقابل فرودست. بالادست. مقابل زیردست. (یادداشت مؤلف) :
بود دستورش آن زمان بردست
دادگرپیشۀ مسیح پرست.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) :
همی مادرش را جگر زآن بخست
که فرزند جایی شود دوردست.
فردوسی.
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست.
فردوسی.
به هر کشوری گنج آکنده است
که کس را نباید شدن دوردست.
فردوسی.
غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ز دریا به است آن ره دوردست
که دوری و دیریش را چاره هست.
نظامی.
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست.
نظامی.
ز بانگ سگان کآمد از دوردست
رسیدند گرگان و روباه رست.
نظامی.
رسیدم به ویرانۀ دوردست
در و درگهی با زمین گشته پست.
نظامی.
زهی آفتابی که از دوردست
به نور تو بینم در هرچه هست.
نظامی.
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست.
نظامی.
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همی بازند چون عشاق مست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ رْ دَ / دَ رِ دَ)
نام محله ای است در صفاهان. (برهان) (از آنندراج). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس). اصفهان... در اصل چهار دیه بوده است، کران، کوشک، جوباره و دردشت. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 48). بین اهالی این محله و اهالی محلۀ جوباره یا جویباره همواره اختلاف بود و نزاعهای خونین درمی گرفت، کما اینکه کمال الدین اسماعیل در ابیات زیر بدان اشاره کرده است:
تا که دردشت هست و جوباره
نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که دردشت را چو دشت کند
جوی خون راند او ز جوباره
عدد هر دوشان بیفزاید
هر یکی را کند بصد پاره.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 693).
دی بگذشتم چو بیهشان بر دردشت
از بوی گلاب و گل دماغم تر گشت.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
هرزه و نامعقول. (برهان) (آنندراج). ابله. بیهوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از سه ده که کازرون را تشکیل میداده است، نام دو ده دیگر ’نوردر’ و ’راهبان’ است. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 145) (از نزهه القلوب ج 3 ص 125)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
نام دهی از ولایت آذربایجان است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 79)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هردست
تصویر هردست
از یاهردستی. ازهرصنف ازهرقسم: (دیگر روز فوجی قوی ازاعیان بیرون آمدند: علویان وقضات وایمه وفقها وبزرگان وبسیارمردم عامه از هردستی اتباع ایشان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردست
تصویر سردست
مچ دست بند دست، با نوک انگشتان گرقتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردست
تصویر تردست
شخص چابک و چالاک و ماهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردست
تصویر بردست
بالا دست
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه (خانه اتومبیل کرایه وغیره) که همه آن در اختیار یک تن یا یک خانواده باشد، تمام یک چیز کامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراست
تصویر دراست
درس دادن، سبق دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربست
تصویر دربست
((دَ بَ))
آن چه (خانه، اتومبیل کرایه و غیره) که همه آن در اختیار یک تن یا یک خانواده باشد، تمام یک چیز، کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وردست
تصویر وردست
((وَ دَ))
کمک، دستیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراست
تصویر دراست
دانش آموختن، به درس رو آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تردست
تصویر تردست
((تُ))
چابک، زرنگ، ماهر، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
جلد، چابک، چست، فرز، زرنگ، ماهر، حقه باز، زرار، شعبده باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تزاحم، تصدیع، صداع، مزاحمت، گرفتاری، مخمصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درس دادن، آموختن، آموزش، درس خواندن، مطالعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستیار، شاگرد، معاون، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد