ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در هفت هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه شوسۀ بم به سبزواران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در هفت هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه شوسۀ بم به سبزواران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جَلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوِّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مَشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
نام محله ای است در صفاهان. (برهان) (از آنندراج). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس). اصفهان... در اصل چهار دیه بوده است، کران، کوشک، جوباره و دردشت. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 48). بین اهالی این محله و اهالی محلۀ جوباره یا جویباره همواره اختلاف بود و نزاعهای خونین درمی گرفت، کما اینکه کمال الدین اسماعیل در ابیات زیر بدان اشاره کرده است: تا که دردشت هست و جوباره نیست از کوشش و کشش چاره ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که دردشت را چو دشت کند جوی خون راند او ز جوباره عدد هر دوشان بیفزاید هر یکی را کند بصد پاره. کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 693). دی بگذشتم چو بیهشان بر دردشت از بوی گلاب و گل دماغم تر گشت. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج)
نام محله ای است در صفاهان. (برهان) (از آنندراج). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس). اصفهان... در اصل چهار دیه بوده است، کران، کوشک، جوباره و دردشت. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 48). بین اهالی این محله و اهالی محلۀ جوباره یا جویباره همواره اختلاف بود و نزاعهای خونین درمی گرفت، کما اینکه کمال الدین اسماعیل در ابیات زیر بدان اشاره کرده است: تا که دردشت هست و جوباره نیست از کوشش و کشش چاره ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که دردشت را چو دشت کند جوی خون راند او ز جوباره عدد هر دوشان بیفزاید هر یکی را کند بصد پاره. کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 693). دی بگذشتم چو بیهشان بر دردشت از بوی گلاب و گل دماغم تر گشت. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)