جدول جو
جدول جو

معنی درخلاندن - جستجوی لغت در جدول جو

درخلاندن
(پَ / پِ گَ دَ)
خلاندن. خلانیدن. نشاندن. داخل کردن. در میان نهادن:
تو برداشتی آمدی سوی من
همی درخلاندی به پهلوی من.
سعدی.
رجوع به خلاندن و خلانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
چرخ دادن، گرداندن و حرکت دادن چرخ دور محور خودش
کنایه از اداره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
فرو ماندن، ناتوان شدن، بیچاره شدن، عاجز شدن، فقیر و تهی دست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پِ کَدَ)
مخفف در فشاندن. در افشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ جَ)
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی).
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد ملکا.
ابوالعباس.
جز از نام ایشان بگیتی نماند
کسی نامۀ رفتگان برنخواند.
فردوسی.
فرستاده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند.
فردوسی.
به خرادبرزین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه.
فردوسی.
براه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی.
منوچهری.
در سایۀ گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت برخواند اشعار.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی).
قدر شب اندر شب قدر است و بس
این بخوان از سوره و معنی بیاب.
ناصرخسرو.
غافل منشین ز دیو و برخوان
برصورت خویش سورهالتین.
ناصرخسرو.
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر.
خاقانی.
وگر در راه اودیدی گیایی
ببوییدی و برخواندی ثنایی.
نظامی.
، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
درخشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ)
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخواندن
تصویر برخواندن
قرائت کرردن، خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ماندن
تصویر در ماندن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
چرخانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
((دَ دَ))
بیچاره شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
((چَ دَ))
حرکت دادن چرخ به دور محورش، چرخانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درماندن
تصویر درماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
Churn, Circulate, Contort, Cycle, Rotate, Spin, Swivel, Twirl, Wheel
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
baratter, circuler, tordre, cycler, tourner, pivoter, tourbillonner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تقسیم کردن آب در ملک و باغ
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
batir, circular, retorcer, ciclar, rotar, girar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
मथना , प्रसारित करना , मरोड़ना , साइकिल चलाना , घुमाना , घुमा देना , घुमा देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
mengaduk, beredar, memelintir, bersepeda, memutar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
คน , หมุนเวียน , บิด , ขี่จักรยาน , หมุน , หมุน , หมุน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
roeren, circuleren, draaien, fietsen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
bater, circular, torcer, ciclar, girar, rodopiar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
mescolare, circolare, torcere, pedalare, ruotare, girare, fare girare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
搅拌 , 循环 , 扭曲 , 旋转 , 打转 , 转动
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
mieszać, krążyć, skręcać, jeździć na rowerze, obracać, kręcić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
збивати , циркулювати , скручувати , катати на велосипеді , обертати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
rühren, zirkulieren, verdrehen, radeln, drehen, schwenken, wirbeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
взбивать , циркулировать , скручивать , циклировать , вращать , вращать , вертеть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چرخاندن
تصویر چرخاندن
לערבב , להפיץ , לסובב , לרכוב על אופניים , לסובב
دیکشنری فارسی به عبری