خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مِثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود: دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه. خسروانی. هرآنکس که با شاه پیوسته بود برآن پادشاهیش دلخسته بود. فردوسی. پرستنده آگه شد از راز اوی چو بشنید دلخسته آواز اوی. فردوسی. ز کینه همه پاک دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم. فردوسی. هرآنکس که از فور دلخسته بود به خون ریختن دستها شسته بود. فردوسی. سوی شهر هیتال کردند روی از اندیشه دلخسته و راهجوی. فردوسی. جهاندار کاووس خود بسته بود ز رنج و ز تیمار دلخسته بود. فردوسی. همی گفتی چنین دلخسته رامین. (ویس و رامین). آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دلخسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. بدخواهان تو هر چه هستند دلخستۀ چرخ لاجوردند. مسعودسعد. دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی. من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن. نظامی. از آنجاکه شه دل در او بسته بود ز تیمار بیمار دلخسته بود. نظامی. من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پای بسته بودم. نظامی. منم دلخسته و از درد مویان منم بی دل دل و دلدارجویان. نظامی. یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. به حال دل خستگان درنگر که روزی تو دلخسته باشی مگر. سعدی. چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری. حافظ. به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید. حافظ. همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت. حافظ. - دلخسته شدن، رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. (از منتهی الارب) : برین گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دلخسته شد. فردوسی. نه کس زین شهنشاه دلخسته شد نه بر هیچ مهمان درش بسته شد. اسدی. عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دوسه دلخسته شد. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. - دلخسته گشتن، غمناک گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن: سرانجام از چنگ ما رسته گشت هرآنکس که برگشت دلخسته گشت. فردوسی گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ، رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء) ، دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر
خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود: دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه. خسروانی. هرآنکس که با شاه پیوسته بود برآن پادشاهیش دلخسته بود. فردوسی. پرستنده آگه شد از راز اوی چو بشنید دلخسته آواز اوی. فردوسی. ز کینه همه پاک دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم. فردوسی. هرآنکس که از فور دلخسته بود به خون ریختن دستها شسته بود. فردوسی. سوی شهر هیتال کردند روی از اندیشه دلخسته و راهجوی. فردوسی. جهاندار کاووس خود بسته بود ز رنج و ز تیمار دلخسته بود. فردوسی. همی گفتی چنین دلخسته رامین. (ویس و رامین). آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دلخسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. بدخواهان تو هر چه هستند دلخستۀ چرخ لاجوردند. مسعودسعد. دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی. من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن. نظامی. از آنجاکه شه دل در او بسته بود ز تیمار بیمار دلخسته بود. نظامی. من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پای بسته بودم. نظامی. منم دلخسته و از درد مویان منم بی دل دل و دلدارجویان. نظامی. یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. به حال دل خستگان درنگر که روزی تو دلخسته باشی مگر. سعدی. چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری. حافظ. به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید. حافظ. همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت. حافظ. - دلخسته شدن، رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. (از منتهی الارب) : برین گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دلخسته شد. فردوسی. نه کس زین شهنشاه دلخسته شد نه بر هیچ مهمان درش بسته شد. اسدی. عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دوسه دلخسته شد. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. - دلخسته گشتن، غمناک گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن: سرانجام از چنگ ما رسته گشت هرآنکس که برگشت دلخسته گشت. فردوسی گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ، رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء) ، دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر
درسه. عفو. رحمت. گذشتن از جرایم. بخشیدن گناه. (برهان) (از آنندراج). - درسته کردن، عفو کردن. بخشیدن: هر آنکو کند جرم مجرم درسته کند فضل حق از دمندانش رسته. رضی الدین علی لالای قزوینی
درسه. عفو. رحمت. گذشتن از جرایم. بخشیدن گناه. (برهان) (از آنندراج). - درسته کردن، عفو کردن. بخشیدن: هر آنکو کند جرم مجرم درسته کند فضل حق از دمندانْش رسته. رضی الدین علی لالای قزوینی
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع