دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج و سه هزارگزی جنوب راه مالرو بیابان به انگهران. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج و سه هزارگزی جنوب راه مالرو بیابان به انگهران. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پایه، پله، رتبه، مرتبه، هر یک از تقسیمات یک وسیله مثل بارومتر و ترمومتر یا چیز دیگر که به چند قسمت تقسیم شده باشد، در ریاضیات یک جزء از ۳۶۰ جزء محیط دایره، در امور نظامی مقام و رتبۀ نظامی مثلاً درجۀ سرهنگی
پایه، پله، رتبه، مرتبه، هر یک از تقسیمات یک وسیله مثل بارومتر و ترمومتر یا چیز دیگر که به چند قسمت تقسیم شده باشد، در ریاضیات یک جزء از ۳۶۰ جزء محیط دایره، در امور نظامی مقام و رتبۀ نظامی مثلاً درجۀ سرهنگی
به جا، به جای خود، در امور نظامی فرمانی که در نظام به صفی از سربازان داده می شود تا در جایی که ایستاده اند پا به زمین بزنند درجا زدن: در امور نظامی پا بر زمین زدن بدون پیش رفتن، کنایه از در یک حال یا در یک مقام باقی ماندن و پیشرفت نکردن
به جا، به جای خود، در امور نظامی فرمانی که در نظام به صفی از سربازان داده می شود تا در جایی که ایستاده اند پا به زمین بزنند درجا زدن: در امور نظامی پا بر زمین زدن بدون پیش رفتن، کنایه از در یک حال یا در یک مقام باقی ماندن و پیشرفت نکردن
درجه. مرتبت. درجه. رتبت. ج، درجات: هرکه رای ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه). هر روز... درجت وی (گاو) در احسان و انعام منیف تر می شد. (کلیله و دمنه). آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی به درجتی رسد... بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه). من ازمحل و درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه). سلطان ازجهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). رجوع به درجه و درجه شود
درجه. مرتبت. درجه. رتبت. ج، درجات: هرکه رای ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه). هر روز... درجت وی (گاو) در احسان و انعام منیف تر می شد. (کلیله و دمنه). آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی به درجتی رسد... بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه). من ازمحل و درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه). سلطان ازجهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر هرات به او داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). رجوع به درجه و درجه شود
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. واقع در 36هزارگزی شمال کرمان و 6هزارگزی خاور راه فرعی چترود - کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حُرجُند بخش مرکزی شهرستان کرمان. واقع در 36هزارگزی شمال کرمان و 6هزارگزی خاور راه فرعی چترود - کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام کوهی به دوفرسنگی شیراز و در آنجا انبارهای برف ساخته اند. به زمستان بر او برف جمع می کنند و به تابستان به شیراز برند و بنیاد برف شیراز بر آن است. و در بهار سیلاب این کوه بر ظاهر شهر شیراز می گذرد و به بحیرۀ ماهلویه می رود. (از نزهه القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 115). کوه بزرگی دوفرسخ مغربی شهر شیراز برف تابستانۀ شیراز را از این کوه آورند و در دامنۀ این کوه انگور دیمی بسیار است و ثمری فراوان دهد. (از فارسنامۀ ناصری ص 337)
نام کوهی به دوفرسنگی شیراز و در آنجا انبارهای برف ساخته اند. به زمستان بر او برف جمع می کنند و به تابستان به شیراز برند و بنیاد برف شیراز بر آن است. و در بهار سیلاب این کوه بر ظاهر شهر شیراز می گذرد و به بحیرۀ ماهلویه می رود. (از نزهه القلوب حمدالله مستوفی ج 3 ص 115). کوه بزرگی دوفرسخ مغربی شهر شیراز برف تابستانۀ شیراز را از این کوه آورند و در دامنۀ این کوه انگور دیمی بسیار است و ثمری فراوان دهد. (از فارسنامۀ ناصری ص 337)
درجه. پله. (ناظم الاطباء). نردبان. سلم. مرقات. زینه. پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درجه شود، پایگاه و پایه. (غیاث). پایه. و مرتبه. (کشاف اصطلاحات الفنون). پایگاه. (مجمل اللغه). رتبه. مرتبه. جاه. منزلت. مقام. طبقه. صف. منصب. پغنه. (ناظم الاطباء). شأن. رجوع به درجه شود: شما دانید که خوارزم شاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجۀ وزارت یافت بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ص 374). اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را به کدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 277) .تا کار وی [بوسهل] بدان درجه رسید که از وزارت ترفع می نمود. (تاریخ بیهقی ص 334). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود، بر روی زمین سبکتگین رااز درجۀ کفر به درجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد. (تاریخ بیهقی ص 95). بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد [افشین] ... از حد اندازه افزون بنواختیم [معتصم] و درجه ای سخت بزرگ بنهادیم. (تاریخ بیهقی ص 170). مر ترا بر چهارمین درجه که نشانده ست وین چه بازار است. ناصرخسرو. کار من بدان درجه رسید که به قضای آسمانی رضا دادم. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آنست که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). باش یکدل که هرکه یکدل نیست درجه ش را ز یک به ده نکنند. خاقانی. - درجۀ دادگاهها، (اصطلاح حقوقی) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف (مدنی یااداری یا کیفری) دارد، درجۀ آن دادگاه است. مثلاً در دادگاههای مدنی، دادگاه شهرستان درجۀ اول و دادگاه استان درجۀ دوم است. (از فرهنگ حقوقی). - درجۀ قرابت، (اصطلاح حقوقی) از روی عده نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است، قرابت او با پدر قرابت درجۀ اول است و قرابت نواده که نسل دوم جد است، قرابت درجۀ دوم (نسبت به جد) است. (از فرهنگ حقوقی). - درجه گونه، مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه: پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). ، هر یک از طبقات بهشت که روی به بالا دارد، مقابل درک و درکه. ج، درجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). پایگاه به بالابر. (ترجمان القرآن جرجانی). پایه به بالابر. (مهذب الاسماء)، حد. اندازه. مرحله: کار او از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). احمد گفت: کار از این درجه گذشته است. (تاریخ بیهقی ص 355)، (اصطلاح نظام امروز) مرتبۀ نظامی. رتبۀ نظامی، علائم مختلف نمایندۀ مراتب نظامی با اشکال متناسب با هر مرتبه که درجه داران بر بازو و افسران بر دوش نصب کنند، (اصطلاح طب و داروی قدیم) مراد اطباء است ازحار یا بارد و جز آن، از درجۀ اول و دوم و سوم و چهارم. در درجۀ اولی، یعنی تأثیر آن در هوای تن باشد. درجۀ ثانیه، یعنی اثر آن تأثیر از هوای تن تجاوز کند و در رطوبت آن رسد. در درجۀ ثالثه، یعنی اثر دوا از رطوبت تن تجاوز کند و در پیه رسد. در درجۀ رابعه، یعنی اثر دوا از پیه تجاوز کند و به اعضای اصلیه رسد و بر طبیعت مستولی گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا از بحرالجواهر). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی شود، (اصطلاح علم هیئت و نجوم و فلک و جغرافیا) 1360 محیط دایره، سه صدوشصتم حصه از فلک باشد. فلک را چون دوازده بخش کنند، هر بخش را برج نامند و چون برج را سی حصه کنند، هر حصه را درجه گویند وچون درجه را شصت پاره سازند، هر پاره را دقیقه خوانند و چون دقیقه را شصت جا قسمت کنند، هر قسمت را ثانیه گویند. و همچنانکه فلک را سه صدوشصت درجه است به مقابلۀ آن زمین را نیز سه صدوشصت درجه فرض کنند، مگر این نیست که مسافت درجۀ فلک با مسافت درجۀ زمین برابر باشد، بلکه میان مسافت درجۀ فلک و درجۀ زمین تفاوت عظیم است. (از غیاث). جزئی از سیصدوشصت جزء از اجزاء منطقۀ فلک هشتم، پس درجه ثلث عشر برج است. عبدالعلی بیرجندی در حاشیۀ چغمینی گوید: دایرۀ بروج درج نامیده می شود، زیرا گویی آفتاب در آن بالا رود و فرودآید، و اجزای سایر دوایر نامیده می شوند به اجزاء به رسم عام، و این اصل است، سپس توسع کردند و نامیدند اجزاء مناطق افلاک را مطلقاً به درجات تا تشبیه کرده باشند آن را به اجزای منطقهالبروج. و سیدشریف در ملخص ذکر کرده که قوم محیط هر دایره را به سیصدوشصت قسم متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا درجه و جزء نام نهاده، و اختیار این عدد بخصوص برای آسانی درحساب است، زیرا این کسور نه گانه از آن صحیح بیرون آید مگر سبع، پس هر درجه را به شصت قسمت متساوی تجزیه کرده و هر قسمتی را دقیقه نام گذارده و دقیقه را نیز به شصت جزء متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا ثانیه خوانده اند و همین عمل در ثوالث و روابع و خوامس انجام داده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقداری است از فلک که خورشید در یک شبانه روز می پیماید، و درمساحت زمین بیست وپنج فرسخ است. (از معجم البلدان). قسمتی از 360 قسمت فلک و آن اقل عددی است که دارای کسور تسعه به استثنای سبع است. سی یک یک برج است، یعنی یک برج سی درجه باشد و هر درجه به شصت دقیقه تقسیم شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). حصۀ یک درجۀ فلکی را از زمین در مساحتی که به عهد مأمون خلیفه کردندپنجاه وشش میل و دوبهر میلی یافتند. (از جهان دانش). واحد اندازه گیری زاویه برابر1360 محیط دایره، و علامت آن ’ه’ است که در طرف راست و بطرف بالای اندازۀ زاویه نوشته میشود، مثلاً 5 3 یعنی 35 درجه. درجه به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه قسمت میشود و هکذا اما معمولاً اجزای ثانیه را بصورت اعشاری می نویسند. اجزای دیگر اندازه گیری زاویه رادیان و گراد است، و 360 درجه مساوی 2 پی (2p) رادیان و 400 گراد. بوسیلۀ این واسطه اگر تعداد زاویه بر حسب یکی از سه واحد در دست باشد، میتوان مقدارش را بر حسب دو واحد دیگر بدست آورد. (از دائرهالمعارف فارسی). - درجۀ طلوع کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 204 شود. - درجۀ غروب کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب، طلوع آنست از جانب مشرق، زیرا اعتباری نیست مر طلوع او را از جانب مغرب در بعضی از مواضع، و همچنین است حال در غروب کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). - درجۀ کوکب، (اصطلاح هیئت) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجۀ تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجۀ طول کوکب هم آنرا گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - درجۀ ممر کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که بر دائرۀ نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و نیز به التفهیم ص 204 شود. ، (اصطلاح اهل جفرو ارباب علم تکسیر) اطلاق می شود بر حرفی از حروف سطرتکسیر، چنانچه در پاره ای از رسایل است. (کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فیزیکی) هر یک از خطوط که برای تقسیم چیزی بر آن کشند. واگیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). هر یک از تقسیمات آلات علمی، مانند: گرماسنج، هواسنج، بادسنج. هر یک از تقسیمات میزان الهواء و میزان الحراره، (اصطلاح جبر) 1- درجۀ یک جملۀ صحیح، مجموع نماینده های حروف آنست، مثلاً درجۀ یک جملۀ a3bX2 2 مساوی 2 + 1 + 3 یعنی 6 است. 2- درجۀ یک جملۀ صحیح نسبت به یکی از حروف آن عبارتست از نمایندۀ آن حرف در یک جمله ای، مثلاً یک جمله ای سابق الذکر نسبت به ’a’ از درجۀ سوم و نسبت به ’b’ از درجۀ اول و نسبت به ’x’ از درجۀ دوّم است. 3- درجۀ یک معادلۀ صحیح یک مجهولی بالاترین درجۀ حرف مجهول است در معادله پس از تحویل معادله به ساده ترین صورت آن، مثلاً معادلۀ 0= 3- 2X + X2 از درجۀ دوم و معادلۀ X2= 3- 2X + X2 (پس از تحویل 0 = 3- 2X) از درجۀ اول است. (از دائرهالمعارف فارسی)، (اصطلاح فرهنگی امروز) عنوانی است که یک دانشگاه یا دانشکده معمولاً به محصلی که برنامۀ کمابیش مشخص را با موفقیت به اتمام رسانده است، و گاه نیز افتخاراً به اشخاص عالیمقام اعطا می کند. سابقۀ درجات دانشگاهی کنونی ازقرون وسطی است و چنانکه اصطلاحاتی مانند دکتر و لیسانسیه گواهی می دهد این عناوین اصلاً جز جواز تدریس چیزی نبوده است و پس از چند قرن کمابیش به معانی کنونی تحول یافته. دورۀ تحصیلات و مقررات مربوط به اعطای درجات دانشگاهی در ممالک مختلف متفاوت است، درجات دانشگاهی ایران لیسانس و مهندس و دکتری (در بعضی رشته ها) است، در سالهای اخیر بسبب تعداد نسبتاً معتنابه ایرانیان فارغ التحصیل ممالک خارجه اسامی بعضی از درجات دانشگاهی ممالک خارجه زیاد شنیده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی)، میزان الحراره. میزان الهواء و هرچه بدان ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرماسنج. میزان الحرارۀ طبی، و آن میزان الحراره ای است که از 34 تا 44 درجه را نشان می دهد و برای تعیین حرارت غریزی بکار می رود پایه و نردبان. (منتهی الارب). مرقاه. (اقرب الموارد). ج، درج . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پایگاه. (منتهی الارب). طبقه ای از مراتب، و از آن جمله است در قرآن: و رفعبعضهم درجات. (قرآن 253/2). و نیز از آنست درجات کاهنی در عرف مسیحیت. (از اقرب الموارد). ج، درجات. (منتهی الارب) ، منزلت و رتبه در شرف، و از آن جمله است: و للرجال علیهن درجه. (قرآن 228/2). (از اقرب الموارد). پایۀ بالاتر. (دهار) : فضل اﷲ المجاهدین بأموالهم و أنفسم علی القاعدین درجه. (قرآن 95/4) ، خداوند برتری داده است منزلت و رتبۀ مجاهدان بوسیلۀ مال و جانشان را بر نشینندگان. الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل اﷲبأموالهم و أنفسهم أعظم درجه عنداﷲ و اولئک هم الفائزون. (قرآن 20/9) ، کسانی که ایمان آوردند و مهاجرت کردند و در راه خداوند بوسیلۀ اموال و جانهای خود جهاد کردند در منزلت و رتبه نزد خداوند بزرگترند وآنان همان رستگارانند. لایستوی منکم من أنفق من قبل الفتح و قاتل اولئک أعظم درجه من الذین أنفقوا من بعد و قاتلوا... (قرآن 10/57) ، کسانی که از بین شما پیش از فتح انفاق کردند و جنگیدند. آنان برابر نیستند و در منزلت و رتبه عظیم ترند از کسانی که پس از آن انفاق کردند و جنگیدند. رجوع به درجه شود، یک جزء از سیصدوشصت جزء محیط دایره، خواه بزرگ باشد خواه کوچک. (از المنجد). و رجوع به درجه شود. - درجۀ سینیه، یک جزء از نود جزء زاویۀ قائمه و آن برابر شصت دقیقه و دقیقه برابر شصت ثانیه و ثانیه برابر ده ثالثه و ثالثه برابر ده رابعه است. و اعراب ثانیه را به شصت ثالثه و ثالثه را به شصت رابعه... تقسیم می کردند. (از المنجد). - درجۀ مئویه یا (گراد) ، یک جزء از صد جزء زاویۀ قائمه، که بر حسب روش متریک، به ده دسی گراد و دسی گراد به ده سانتی گراد و آن به ده میلی گراد تقسیم می گردد. (از المنجد) خرقه یا چیزی که در شرم و دبر ماده شتر گذارند. چند روز چشم و بینی او را بسته دارند، پس او را از این حال اندوهی و دردی همچواندوه و درد زه عارض می گردد، سپس بندها را می گشایندو آن درجه را از آن محل برآورده بچۀ دیگری را بدان بیالایند، پس شتر ماده آن بچه را می بوید و بچۀ خود گمان می کند و بر وی مهربانی می نماید. آنچه را که چشمان وی را بدان می بندند، غمامه گویند و آنچه بینی را با آن می بندند، صفاع گویند و آنچه در شرم او گذارند، درجه نامیده می شود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پارچه ای که در آن دوانهاده در شرم ناقه گذارند جهت بیماری که بر آن عارض گردیده. ج، درج. (منتهی الارب). و در حدیث است که ’یبعثن بالدرجه’ که لته های انباشته از پنبه که زن حائض بکار می برد، تشبیه به درجه ای شده است مر زنان را، و برخی آنرا درجه خوانده اند. (از منتهی الارب) یکی درج، پیرایه دان زنان. (از منتهی الارب). رجوع به درج شود
درجه. پله. (ناظم الاطباء). نردبان. سلم. مرقات. زینه. پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درجه شود، پایگاه و پایه. (غیاث). پایه. و مرتبه. (کشاف اصطلاحات الفنون). پایگاه. (مجمل اللغه). رتبه. مرتبه. جاه. منزلت. مقام. طبقه. صف. منصب. پغنه. (ناظم الاطباء). شأن. رجوع به درجه شود: شما دانید که خوارزم شاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجۀ وزارت یافت بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ص 374). اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را به کدام درجه رساند. (تاریخ بیهقی ص 277) .تا کار وی [بوسهل] بدان درجه رسید که از وزارت ترفع می نمود. (تاریخ بیهقی ص 334). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود، بر روی زمین سبکتگین رااز درجۀ کفر به درجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد. (تاریخ بیهقی ص 95). بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد [افشین] ... از حد اندازه افزون بنواختیم [معتصم] و درجه ای سخت بزرگ بنهادیم. (تاریخ بیهقی ص 170). مر ترا بر چهارمین درجه که نشانده ست وین چه بازار است. ناصرخسرو. کار من بدان درجه رسید که به قضای آسمانی رضا دادم. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آنست که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت... به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). باش یکدل که هرکه یکدل نیست درجه ش را ز یک به ده نکنند. خاقانی. - درجۀ دادگاهها، (اصطلاح حقوقی) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف (مدنی یااداری یا کیفری) دارد، درجۀ آن دادگاه است. مثلاً در دادگاههای مدنی، دادگاه شهرستان درجۀ اول و دادگاه استان درجۀ دوم است. (از فرهنگ حقوقی). - درجۀ قرابت، (اصطلاح حقوقی) از روی عده نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است، قرابت او با پدر قرابت درجۀ اول است و قرابت نواده که نسل دوم جد است، قرابت درجۀ دوم (نسبت به جد) است. (از فرهنگ حقوقی). - درجه گونه، مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه: پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). ، هر یک از طبقات بهشت که روی به بالا دارد، مقابل دَرَک و درکه. ج، درجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). پایگاه به بالابر. (ترجمان القرآن جرجانی). پایه به بالابر. (مهذب الاسماء)، حد. اندازه. مرحله: کار او از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). احمد گفت: کار از این درجه گذشته است. (تاریخ بیهقی ص 355)، (اصطلاح نظام امروز) مرتبۀ نظامی. رتبۀ نظامی، علائم مختلف نمایندۀ مراتب نظامی با اشکال متناسب با هر مرتبه که درجه داران بر بازو و افسران بر دوش نصب کنند، (اصطلاح طب و داروی قدیم) مراد اطباء است ازحار یا بارد و جز آن، از درجۀ اول و دوم و سوم و چهارم. در درجۀ اولی، یعنی تأثیر آن در هوای تن باشد. درجۀ ثانیه، یعنی اثر آن تأثیر از هوای تن تجاوز کند و در رطوبت آن رسد. در درجۀ ثالثه، یعنی اثر دوا از رطوبت تن تجاوز کند و در پیه رسد. در درجۀ رابعه، یعنی اثر دوا از پیه تجاوز کند و به اعضای اصلیه رسد و بر طبیعت مستولی گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا از بحرالجواهر). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی شود، (اصطلاح علم هیئت و نجوم و فلک و جغرافیا) 1360 محیط دایره، سه صدوشصتم حصه از فلک باشد. فلک را چون دوازده بخش کنند، هر بخش را برج نامند و چون برج را سی حصه کنند، هر حصه را درجه گویند وچون درجه را شصت پاره سازند، هر پاره را دقیقه خوانند و چون دقیقه را شصت جا قسمت کنند، هر قسمت را ثانیه گویند. و همچنانکه فلک را سه صدوشصت درجه است به مقابلۀ آن زمین را نیز سه صدوشصت درجه فرض کنند، مگر این نیست که مسافت درجۀ فلک با مسافت درجۀ زمین برابر باشد، بلکه میان مسافت درجۀ فلک و درجۀ زمین تفاوت عظیم است. (از غیاث). جزئی از سیصدوشصت جزء از اجزاء منطقۀ فلک هشتم، پس درجه ثلث عشر برج است. عبدالعلی بیرجندی در حاشیۀ چغمینی گوید: دایرۀ بروج درج نامیده می شود، زیرا گویی آفتاب در آن بالا رود و فرودآید، و اجزای سایر دوایر نامیده می شوند به اجزاء به رسم عام، و این اصل است، سپس توسع کردند و نامیدند اجزاء مناطق افلاک را مطلقاً به درجات تا تشبیه کرده باشند آن را به اجزای منطقهالبروج. و سیدشریف در ملخص ذکر کرده که قوم محیط هر دایره را به سیصدوشصت قسم متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا درجه و جزء نام نهاده، و اختیار این عدد بخصوص برای آسانی درحساب است، زیرا این کسور نه گانه از آن صحیح بیرون آید مگر سبع، پس هر درجه را به شصت قسمت متساوی تجزیه کرده و هر قسمتی را دقیقه نام گذارده و دقیقه را نیز به شصت جزء متساوی قسمت کرده و هر واحدی از آنرا ثانیه خوانده اند و همین عمل در ثوالث و روابع و خوامس انجام داده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقداری است از فلک که خورشید در یک شبانه روز می پیماید، و درمساحت زمین بیست وپنج فرسخ است. (از معجم البلدان). قسمتی از 360 قسمت فلک و آن اقل عددی است که دارای کسور تسعه به استثنای سبع است. سی یک یک برج است، یعنی یک برج سی درجه باشد و هر درجه به شصت دقیقه تقسیم شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). حصۀ یک درجۀ فلکی را از زمین در مساحتی که به عهد مأمون خلیفه کردندپنجاه وشش میل و دوبهر میلی یافتند. (از جهان دانش). واحد اندازه گیری زاویه برابر1360 محیط دایره، و علامت آن ’ه’ است که در طرف راست و بطرف بالای اندازۀ زاویه نوشته میشود، مثلاً 5ْ 3 یعنی 35 درجه. درجه به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه قسمت میشود و هکذا اما معمولاً اجزای ثانیه را بصورت اعشاری می نویسند. اجزای دیگر اندازه گیری زاویه رادیان و گراد است، و 360 درجه مساوی 2 پی (2p) رادیان و 400 گراد. بوسیلۀ این واسطه اگر تعداد زاویه بر حسب یکی از سه واحد در دست باشد، میتوان مقدارش را بر حسب دو واحد دیگر بدست آورد. (از دائرهالمعارف فارسی). - درجۀ طلوع کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 204 شود. - درجۀ غروب کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب، طلوع آنست از جانب مشرق، زیرا اعتباری نیست مر طلوع او را از جانب مغرب در بعضی از مواضع، و همچنین است حال در غروب کوکب. (کشاف اصطلاحات الفنون). - درجۀ کوکب، (اصطلاح هیئت) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجۀ تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجۀ طول کوکب هم آنرا گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - درجۀ ممر کوکب، (اصطلاح هیئت) درجه ای است از فلک البروج که بر دائرۀ نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و نیز به التفهیم ص 204 شود. ، (اصطلاح اهل جفرو ارباب علم تکسیر) اطلاق می شود بر حرفی از حروف سطرتکسیر، چنانچه در پاره ای از رسایل است. (کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فیزیکی) هر یک از خطوط که برای تقسیم چیزی بر آن کشند. واگیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). هر یک از تقسیمات آلات علمی، مانند: گرماسنج، هواسنج، بادسنج. هر یک از تقسیمات میزان الهواء و میزان الحراره، (اصطلاح جبر) 1- درجۀ یک جملۀ صحیح، مجموع نماینده های حروف آنست، مثلاً درجۀ یک جملۀ a3bX2 2 مساوی 2 + 1 + 3 یعنی 6 است. 2- درجۀ یک جملۀ صحیح نسبت به یکی از حروف آن عبارتست از نمایندۀ آن حرف در یک جمله ای، مثلاً یک جمله ای سابق الذکر نسبت به ’a’ از درجۀ سوم و نسبت به ’b’ از درجۀ اول و نسبت به ’x’ از درجۀ دوّم است. 3- درجۀ یک معادلۀ صحیح یک مجهولی بالاترین درجۀ حرف مجهول است در معادله پس از تحویل معادله به ساده ترین صورت آن، مثلاً معادلۀ 0= 3- 2X + X2 از درجۀ دوم و معادلۀ X2= 3- 2X + X2 (پس از تحویل 0 = 3- 2X) از درجۀ اول است. (از دائرهالمعارف فارسی)، (اصطلاح فرهنگی امروز) عنوانی است که یک دانشگاه یا دانشکده معمولاً به محصلی که برنامۀ کمابیش مشخص را با موفقیت به اتمام رسانده است، و گاه نیز افتخاراً به اشخاص عالیمقام اعطا می کند. سابقۀ درجات دانشگاهی کنونی ازقرون وسطی است و چنانکه اصطلاحاتی مانند دکتر و لیسانسیه گواهی می دهد این عناوین اصلاً جز جواز تدریس چیزی نبوده است و پس از چند قرن کمابیش به معانی کنونی تحول یافته. دورۀ تحصیلات و مقررات مربوط به اعطای درجات دانشگاهی در ممالک مختلف متفاوت است، درجات دانشگاهی ایران لیسانس و مهندس و دکتری (در بعضی رشته ها) است، در سالهای اخیر بسبب تعداد نسبتاً معتنابه ایرانیان فارغ التحصیل ممالک خارجه اسامی بعضی از درجات دانشگاهی ممالک خارجه زیاد شنیده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی)، میزان الحراره. میزان الهواء و هرچه بدان ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرماسنج. میزان الحرارۀ طبی، و آن میزان الحراره ای است که از 34 تا 44 درجه را نشان می دهد و برای تعیین حرارت غریزی بکار می رود پایه و نردبان. (منتهی الارب). مرقاه. (اقرب الموارد). ج، دَرَج َ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پایگاه. (منتهی الارب). طبقه ای از مراتب، و از آن جمله است در قرآن: و رفعبعضهم درجات. (قرآن 253/2). و نیز از آنست درجات کاهنی در عرف مسیحیت. (از اقرب الموارد). ج، دَرَجات. (منتهی الارب) ، منزلت و رتبه در شرف، و از آن جمله است: و للرجال علیهن درجه. (قرآن 228/2). (از اقرب الموارد). پایۀ بالاتر. (دهار) : فضل اﷲ المجاهدین بأموالهم و أنفسم علی القاعدین درجه. (قرآن 95/4) ، خداوند برتری داده است منزلت و رتبۀ مجاهدان بوسیلۀ مال و جانشان را بر نشینندگان. الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل اﷲبأموالهم و أنفسهم أعظم درجه عنداﷲ و اولئک هم الفائزون. (قرآن 20/9) ، کسانی که ایمان آوردند و مهاجرت کردند و در راه خداوند بوسیلۀ اموال و جانهای خود جهاد کردند در منزلت و رتبه نزد خداوند بزرگترند وآنان همان رستگارانند. لایستوی منکم من أنفق من قبل الفتح و قاتل اولئک أعظم درجه من الذین أنفقوا من بعد و قاتلوا... (قرآن 10/57) ، کسانی که از بین شما پیش از فتح انفاق کردند و جنگیدند. آنان برابر نیستند و در منزلت و رتبه عظیم ترند از کسانی که پس از آن انفاق کردند و جنگیدند. رجوع به درجه شود، یک جزء از سیصدوشصت جزء محیط دایره، خواه بزرگ باشد خواه کوچک. (از المنجد). و رجوع به درجه شود. - درجۀ سینیه، یک جزء از نود جزء زاویۀ قائمه و آن برابر شصت دقیقه و دقیقه برابر شصت ثانیه و ثانیه برابر ده ثالثه و ثالثه برابر ده رابعه است. و اعراب ثانیه را به شصت ثالثه و ثالثه را به شصت رابعه... تقسیم می کردند. (از المنجد). - درجۀ مئویه یا (گراد) ، یک جزء از صد جزء زاویۀ قائمه، که بر حسب روش متریک، به ده دسی گراد و دسی گراد به ده سانتی گراد و آن به ده میلی گراد تقسیم می گردد. (از المنجد) خرقه یا چیزی که در شرم و دبر ماده شتر گذارند. چند روز چشم و بینی او را بسته دارند، پس او را از این حال اندوهی و دردی همچواندوه و درد زه عارض می گردد، سپس بندها را می گشایندو آن درجه را از آن محل برآورده بچۀ دیگری را بدان بیالایند، پس شتر ماده آن بچه را می بوید و بچۀ خود گمان می کند و بر وی مهربانی می نماید. آنچه را که چشمان وی را بدان می بندند، غمامه گویند و آنچه بینی را با آن می بندند، صفاع گویند و آنچه در شرم او گذارند، درجه نامیده می شود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پارچه ای که در آن دوانهاده در شرم ناقه گذارند جهت بیماری که بر آن عارض گردیده. ج، دُرَج. (منتهی الارب). و در حدیث است که ’یبعثن بالدرجه’ که لته های انباشته از پنبه که زن حائض بکار می برد، تشبیه به درجه ای شده است مر زنان را، و برخی آنرا دَرَجَه خوانده اند. (از منتهی الارب) یکی دُرج، پیرایه دان زنان. (از منتهی الارب). رجوع به دُرج شود
نیک دریابنده. (منتهی الارب) (دهار). درک کننده آنچه را میخواهد. (از اقرب الموارد). کثیرالادراک. که زود دریابد. که آسان دریابد: عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. عقل پاک آن و نفس دراک این به از این نیست در ثنا گفتار. خاقانی. مرا لفظ شیرین خواننده داد ترا سمع دراک داننده داد. سعدی. - دراک فعال، (اصطلاح فلسفی) صفت موجود حی است. ’الحی هو الدراک الفعال’. (فرهنگ علوم عقلی از مجموعۀ دوم مصنفات سهروردی ص 117). و رجوع به حکمت اشراق ص 117 شود
نیک دریابنده. (منتهی الارب) (دهار). درک کننده آنچه را میخواهد. (از اقرب الموارد). کثیرالادراک. که زود دریابد. که آسان دریابد: عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. عقل پاک آن و نفس دراک این به از این نیست در ثنا گفتار. خاقانی. مرا لفظ شیرین خواننده داد ترا سمع دراک داننده داد. سعدی. - دراک فعال، (اصطلاح فلسفی) صفت موجود حی است. ’الحی هو الدراک الفعال’. (فرهنگ علوم عقلی از مجموعۀ دوم مصنفات سهروردی ص 117). و رجوع به حکمت اشراق ص 117 شود
دررسیدن اسب جانور دشتی را، پیاپی شدن چیزی بر چیزی، در پی آواز رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مدارکه. و رجوع به مدارکه شود، اندریافتن. (المصادر زوزنی)
دررسیدن اسب جانور دشتی را، پیاپی شدن چیزی بر چیزی، در پی آواز رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مُدارکه. و رجوع به مدارکه شود، اندریافتن. (المصادر زوزنی)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، با 370 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 25هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، با 370 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قریه ای است در بیست ویک هزاروپانصدگزی شمال شرقی خنک علاقۀ شیوه حکومت اعلی بدخشان افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 71 درجه و یک دقیقه و ده ثانیه و عرض شمالی: 37 درجه و 34 دقیقه و 18 ثانیه، (از قاموس جغرافیائی افغانستان ج 2)
قریه ای است در بیست ویک هزاروپانصدگزی شمال شرقی خنک علاقۀ شیوه حکومت اعلی بدخشان افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 71 درجه و یک دقیقه و ده ثانیه و عرض شمالی: 37 درجه و 34 دقیقه و 18 ثانیه، (از قاموس جغرافیائی افغانستان ج 2)
نام نوعی از انواع جرثقیل است منسوب به نام شخصی که در حدود سال 1600 میلادی در تیلبری انگلستان شغلش کشیدن طناب دار بود. جرثقیل دریک پایۀ قائمی موسوم به دگل دارد که بوسیلۀ سیمها یا طنابهائی مهارشده است و با تیری موسوم به برج جرثقیل، که به آن اتصال مفصلی دارد می تواند بوسیلۀ چرخی در حول محور خود بگردد. این نوع جرثقیل در معادن و پل سازی و ساختمانهای دیگر بکار میرود. (از دائره المعارف فارسی)
نام نوعی از انواع جرثقیل است منسوب به نام شخصی که در حدود سال 1600 میلادی در تیلبری انگلستان شغلش کشیدن طناب دار بود. جرثقیل دریک پایۀ قائمی موسوم به دگل دارد که بوسیلۀ سیمها یا طنابهائی مهارشده است و با تیری موسوم به برج جرثقیل، که به آن اتصال مفصلی دارد می تواند بوسیلۀ چرخی در حول محور خود بگردد. این نوع جرثقیل در معادن و پل سازی و ساختمانهای دیگر بکار میرود. (از دائره المعارف فارسی)
پایه، رتبه، نردبان، حد و اندازه چیزی، مقام، منزلت، مرتبه نظامی، واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل 1360 یک دور کامل، بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت
پایه، رتبه، نردبان، حد و اندازه چیزی، مقام، منزلت، مرتبه نظامی، واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل 1360 یک دور کامل، بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت