دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد: در کوی جهان که خانه عمر در اوست همسایۀ محنتیم و دربادر غم. مجیر بیلقانی
دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد: در کوی جهان که خانه عمر در اوست همسایۀ محنتیم و دربادر غم. مجیر بیلقانی
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه: همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور. پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند. خاقانی. من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی. در فغان و جستجو آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربدر. مولوی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن: دربدر هر ماه چون گردد قمر دیده شاید آن هلال ابروی تو. خاقانی. ، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد گریست بر من و حالم چو دید دربدرم. خاقانی. دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت. سعدی. - دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه). - دربدرشده، بی خانمان. آواره. - دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن: مرا سیلاب محنت دربدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد. نظامی. ، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل: ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمدهمه دربدر. فردوسی. شود بر جهان پادشا سر بسر بیابد سخنها همه دربدر. فردوسی. یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد اندرو دربدر. فردوسی. هم آنگه که شد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر. فردوسی. چنان چون ز تو بشنوم دربدر به شعر آورم داستان سر بسر. فردوسی. ز من بشنو این داستان سربسر بگویم ترا ای پسر دربدر. فردوسی. چو گیو اندرآمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر. فردوسی. بگفت این سخن پهلوان با پسر که برخوان به پیران همه دربدر. فردوسی. چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچه بشنید ازو دربدر. فردوسی. پیامی فرستم بنزد پدر بگویم بدو این سخن دربدر. فردوسی. بگفتش بر از این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر. فردوسی. بگویم کنون گفت من سربسر اگر یادگیری ز من دربدر. فردوسی. چنین گفت مر گیو را کای پدر نگفتم ترا من همه دربدر. فردوسی. همی خواندند آفرین سر بسر ابرپهلوان زمین دربدر. فردوسی. ، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه: همی دربدر خشک نان بازجست مر او را همان پیشه بود از نخست. ابوشکور. پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند. خاقانی. من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی. در فغان و جستجو آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربدر. مولوی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن: دربدر هر ماه چون گردد قمر دیده شاید آن هلال ابروی تو. خاقانی. ، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد گریست بر من و حالم چو دید دربدرم. خاقانی. دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت. سعدی. - دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه). - دربدرشده، بی خانمان. آواره. - دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن: مرا سیلاب محنت دربدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد. نظامی. ، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل: ز گفتار ایرانیان پس خبر به کیخسرو آمدهمه دربدر. فردوسی. شود بر جهان پادشا سر بسر بیابد سخنها همه دربدر. فردوسی. یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد اندرو دربدر. فردوسی. هم آنگه که شد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر. فردوسی. چنان چون ز تو بشنوم دربدر به شعر آورم داستان سر بسر. فردوسی. ز من بشنو این داستان سربسر بگویم ترا ای پسر دربدر. فردوسی. چو گیو اندرآمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر. فردوسی. بگفت این سخن پهلوان با پسر که برخوان به پیران همه دربدر. فردوسی. چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچه بشنید ازو دربدر. فردوسی. پیامی فرستم بنزد پدر بگویم بدو این سخن دربدر. فردوسی. بگفتش بر از این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر. فردوسی. بگویم کنون گفت من سربسر اگر یادگیری ز من دربدر. فردوسی. چنین گفت مر گیو را کای پدر نگفتم ترا من همه دربدر. فردوسی. همی خواندند آفرین سر بسر ابرپهلوان زمین دربدر. فردوسی. ، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دربار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دُرْبار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
نوعی است از تیره مخروطیان شبیه سرو دارای چوبی چرب و تند بو و برگهای ساده و پهن چوب آن بمصرف دکل کشتی میرسد، درختی است مانند کاج و شیره ای دارد که سابقا بمصرف علاج لقوه میرسید صنوبر هندی شجره الجن
نوعی است از تیره مخروطیان شبیه سرو دارای چوبی چرب و تند بو و برگهای ساده و پهن چوب آن بمصرف دکل کشتی میرسد، درختی است مانند کاج و شیره ای دارد که سابقا بمصرف علاج لقوه میرسید صنوبر هندی شجره الجن