بگفتۀ حمدالله مستوفی (نزهه القلوب ج 3 ص 83) از بلاد آذربایجان است ودر زمان سابق قصبه بوده و اکنون ولایتی است و قشلاق جمعی از مغول. حاصلش از غله و پنبه و شلتوک می باشد
بگفتۀ حمدالله مستوفی (نزهه القلوب ج 3 ص 83) از بلاد آذربایجان است ودر زمان سابق قصبه بوده و اکنون ولایتی است و قشلاق جمعی از مغول. حاصلش از غله و پنبه و شلتوک می باشد
زردچوبه، غدۀ زیرزمینی و زرد رنگ گیاهی علفی با برگ های بیضی شکل به همین نام که به عنوان ادویه و دارو مصرف می شود، این غده ها در اطراف ساقۀ زیرزمینی تولید می شود، زرچوبه، هرد
زَردچوبه، غدۀ زیرزمینی و زرد رنگ گیاهی علفی با برگ های بیضی شکل به همین نام که به عنوان ادویه و دارو مصرف می شود، این غده ها در اطراف ساقۀ زیرزمینی تولید می شود، زَرچوبه، هُرد
منسوب به دارابجرد بر خلاف قیاس. و قاعدهً منسوب بدان باید درابی یا جردی شود، و گویند که چون تلفظ دارابجردی ثقیل است آنرا به دراوردی تبدیل کرده اند. (از المعرب جوالیقی و اللباب فی تهذیب الانساب)
منسوب به دارابجرد بر خلاف قیاس. و قاعدهً منسوب بدان باید درابی یا جردی شود، و گویند که چون تلفظ دارابجردی ثقیل است آنرا به دراوردی تبدیل کرده اند. (از المعرب جوالیقی و اللباب فی تهذیب الانساب)
محمد بن بحیی بن ابی عمر عدنی دراوردی، مکنی به ابوعبدالله و مشهور به ابن عمر. عالم به حدیث و قاضی عدن بود و در مکه مجاور گشت. وی از فضیل بن عیاض و طبقۀ او روایت حدیث کرد، و مسلم بن حجاج و ترمذی از او حدیث آموخته اند. دراوردی هفتاد و هفت بار با پای پیاده به حج رفت و عمری طولانی داشت و بسال 243 ق. در گذشت. او راست: المسند، در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 3). از تذکره الحفاظ ج 2 ص 76، المستطرفه ص 50 و تهذیب التهذیب ج 9 ص 518 عبدالعزیز بن محمد بن عبید جهنی مدنی، مکنی به ابومحمد. محدث قرن دوم هجری است. رجوع به عبدالعزیز در همین لغت نامه و نیز به الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 150 و تذکره الحفاظ ج 1 ص 248 و تهذیب ج 6 ص 353 و اللباب ج 1 ص 414 و معجم البلدان ج 4 ص 47 شود
محمد بن بحیی بن ابی عمر عدنی دراوردی، مکنی به ابوعبدالله و مشهور به ابن عمر. عالم به حدیث و قاضی عدن بود و در مکه مجاور گشت. وی از فضیل بن عیاض و طبقۀ او روایت حدیث کرد، و مسلم بن حجاج و ترمذی از او حدیث آموخته اند. دراوردی هفتاد و هفت بار با پای پیاده به حج رفت و عمری طولانی داشت و بسال 243 ق. در گذشت. او راست: المسند، در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 3). از تذکره الحفاظ ج 2 ص 76، المستطرفه ص 50 و تهذیب التهذیب ج 9 ص 518 عبدالعزیز بن محمد بن عبید جهنی مدنی، مکنی به ابومحمد. محدث قرن دوم هجری است. رجوع به عبدالعزیز در همین لغت نامه و نیز به الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 150 و تذکره الحفاظ ج 1 ص 248 و تهذیب ج 6 ص 353 و اللباب ج 1 ص 414 و معجم البلدان ج 4 ص 47 شود
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از در. ز در. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) : که درخورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس. فردوسی. نه درخورد جنگ تو است این سوار که مرد تو آمد کنون پای دار. فردوسی. ز دادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف و زلیخا). درخورد تنور و تنوره باشد شاخه که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. جز آن را مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید. ناصرخسرو. ایزد چو قضای بد برخلق ببارد آنگاه شما یکسره درخورد قضائید. ناصرخسرو. گر تو ندهی داد او بطاعت درخورد عذابی و ذل و خواری. ناصرخسرو. زین چرخ دونده گر بقا خواهی درخورد تو نیست هست این مشکل. ناصرخسرو. چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دین حق تاج و افسر مرد است تاج نامرد را چه درخورد است ؟ سنائی. درخورد تست خاتم اقبال و سروری چونانکه رخش رستم درخورد رستم است. سوزنی. برسم آرایشی درخوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد. نظامی. که خوبانی که درخورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند. نظامی. مرا عشق از کجا درخورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. کای در عرب از بزرگواری درخورد شهی و تاجداری. نظامی. وآن پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی. نظامی. متاعی که درخورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود. نظامی. خنده که نه در مقام خویش است درخورد هزار گریه بیش است. نظامی. مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست. مولوی. گر بلا درخورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. اگر من بنالیدم از درد خویش وی انعام فرمود درخورد خویش. سعدی. گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید. سعدی. نه درخورد سرمایه کردی گرم تنک مایه بودی از آن لاجرم. سعدی. یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. مرا چندگوئی که درخورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش. سعدی. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تو درخورد من. سعدی. نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که درخورد اوست. سعدی. - درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن: درخورد ثنا شوی به دانش هرچند که درخور هجائی. ناصرخسرو
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از درِ. ز درِ. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) : که درخورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس. فردوسی. نه درخورد جنگ تو است این سوار که مرد تو آمد کنون پای دار. فردوسی. ز دادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف و زلیخا). درخورد تنور و تنوره باشد شاخه که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. جز آن را مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید. ناصرخسرو. ایزد چو قضای بد برخلق ببارد آنگاه شما یکسره درخورد قضائید. ناصرخسرو. گر تو ندهی داد او بطاعت درخورد عذابی و ذل و خواری. ناصرخسرو. زین چرخ دونده گر بقا خواهی درخورد تو نیست هست این مشکل. ناصرخسرو. چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دین حق تاج و افسر مرد است تاج نامرد را چه درخورد است ؟ سنائی. درخورد تست خاتم اقبال و سروری چونانکه رخش رستم درخورد رستم است. سوزنی. برسم آرایشی درخوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد. نظامی. که خوبانی که درخورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند. نظامی. مرا عشق از کجا درخورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. کای در عرب از بزرگواری درخورد شهی و تاجداری. نظامی. وآن پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی. نظامی. متاعی که درخورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود. نظامی. خنده که نه در مقام خویش است درخورد هزار گریه بیش است. نظامی. مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست. مولوی. گر بلا درخورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. اگر من بنالیدم از درد خویش وی انعام فرمود درخورد خویش. سعدی. گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید. سعدی. نه درخورد سرمایه کردی گرم تنک مایه بودی از آن لاجرم. سعدی. یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. مرا چندگوئی که درخورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش. سعدی. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تو درخورد من. سعدی. نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که درخورد اوست. سعدی. - درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن: درخورد ثنا شوی به دانش هرچند که درخور هجائی. ناصرخسرو
فرانسوی تراتیر چوب های ستبری که در ساختمان راه آهن به کار می رود تخته های چوبی ضخیم که در عرض راه آهن زیر ریل ها گذارند تا ریلها درمقابل عبور واگنهامقاومت بیشتری بخرج دهند
فرانسوی تراتیر چوب های ستبری که در ساختمان راه آهن به کار می رود تخته های چوبی ضخیم که در عرض راه آهن زیر ریل ها گذارند تا ریلها درمقابل عبور واگنهامقاومت بیشتری بخرج دهند