جدول جو
جدول جو

معنی درانداخته - جستجوی لغت در جدول جو

درانداخته
(دَ اَ تَ / تِ)
درافکنده:
مرغ پر انداخته یعنی ملک
خرقه درانداخته یعنی فلک.
نظامی.
پرده درانداخته دست وصال
از در تعظیم سرای جلال.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در انداختن
تصویر در انداختن
درگیر کردن، انداختن، افکندن، به درون افکندن، شروع کردن، آغازکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برانداخته
تصویر برانداخته
از میان رفته، نابود شده، منقرض، برافتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده، افتاده، پرت شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
انداختن. برافکندن. (آنندراج). افکندن. به اطراف افکندن. (ناظم الاطباء) : موج او را بخشک براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز.
نظامی.
- حیله برانداختن، چاره کردن. تدبیر کردن: حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
افکنده. پرتاب شده. پرت شده. (فرهنگ فارسی معین). ملفوظ. لفیظ. لقی. قذیفه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
وسیع و پهناور. دراندشت. دراندردشت. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دراندردشت شود
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ)
پرانداخ. سختیان. چرم. تیماج
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ / تِ)
نسنجیده و از پیش فکر ناکرده: و اندیشه نکردند که سخن ناانداخته نباید گفت. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 110)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
متعدی ورافتادن. منسوخ کردن. از مد انداختن. (فرهنگ فارسی معین). نسخ کردن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن. نیست و نابود کردن. مستأصل کردن. ریشه کن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به برانداختن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ دَ اَ تَ / تِ)
آنکه خرقه تسلیم کرده. کنایه از تسلیم محض:
مرغ پرانداخته یعنی ملک
خرقه درانداخته یعنی فلک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پُ تَنْ)
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی.
- آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، پرتاب کردن. انداختن:
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.
نظامی.
- از پای درانداختن، از پای افکندن:
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
- پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن:
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای.
سعدی.
- جان درانداختن، جان فشاندن:
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
- طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن:
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
، طرح کردن. مطرح کردن سخن:
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن:
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
، درو کردن. برافکندن:
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برانداخته
تصویر برانداخته
از میان رفته نابود شده، ملغی شده ملغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورانداختن
تصویر ورانداختن
منسوخ کردن از مد انداختن، از بین بردن نیست و نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرانداخت
تصویر پرانداخت
تیماج سختیان ساغری سوخته کیمخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرانداختن
تصویر جرانداختن
جرانداختن کسی را. بغضب آوردن او را اوقات ویرا تلخ کردن: (فلانی از بس بیهوده اصرار کرد جرم انداخت) (یکی بود یکی نبود)
فرهنگ لغت هوشیار
از میان بردن نابود کردن، رسم و عادتی را از بین بردن قانون و مقرراتی را ملغی کردن، منقرض کردن (پادشاهی دولت سلسله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده پرتاب شده پرت شده، رای زده مشورت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در انداختن
تصویر در انداختن
انداختن، بمجادله و مناظره افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرانداختن
تصویر پرانداختن
((پَ. اَ تَ))
کنایه از نشاط کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانداختن
تصویر برانداختن
((بَ اَ تَ))
از بین بردن، سرنگون کردن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین