جدول جو
جدول جو

معنی درازگوش - جستجوی لغت در جدول جو

درازگوش
خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، حمار
تصویری از درازگوش
تصویر درازگوش
فرهنگ فارسی عمید
درازگوش
الاغ، حمار، خر، خرگوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سراگوش
تصویر سراگوش
پارچه ای که زنان با آن سر و گیسوهای خود را بپوشانند، بافته ای از مروارید با دنبالۀ پارچه ای دراز که بر روی سر قرار می گرفته و گیس ها را می پوشانید، روسری، گیسو پوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازکش
تصویر درازکش
حالتی از قرار گرفتن بر روی زمین، به خصوص در موقع تیراندازی، که به سینه روی زمین می خوابند و پاها را دراز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
نام کوهی و ناحیتی به هرسین. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مزرعه ای است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمندشهرستان شاهرود. سکنۀ دائم ندارد، فقط در زمستان از ایلات سنگسری و کرد قوچانی جهت تعلیف احشام خود به این مزرعه می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ گُ)
لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریۀ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 میلادی لاهه بتصویب رسید. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ)
در مازندران، نقطه ای از جنگل که درختان آن بریده باشند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سرآغوش. سرآغوج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سراغوش. (برهان). سرآغوش و سرآغوج. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مهره و صدف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ترازو: آنگاه هول درازو تا کفۀحسنات گرانتر آید یا کفۀ سیئات. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سهوّق
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام رودی است در ترکستان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
درازگوینده. درازگفتار. آنکه سخن بسیار گوید. آن که هر سخن طویل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
صاحب موی دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... (مجمل التواریخ و القصص). اءزب ّ. أشعر. عافی: اغدیدان، درازموی شدن. شعر و شعرانی، مرد دراز و بسیار موی اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کشیده روی. مخروطالوجه. (دهار). درازرخسار
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه لحیۀ طویل دارد. ریش بلند. طویل اللحیه. بزرگ ریش. ریش تپّه. ریشو. بلمه. لحیانی. ألحی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مأمون مردی بود... دراز ریش. (مجمل التواریخ و القصص). رجل اسحلانی ّ و سیحفانی ّ و سیحفی ّاللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب). عنافش و عنفش و عنفشیش اللحیه، مرد انبوه و دراز ریش. (منتهی الارب) ، احمق و ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازمنقار: قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سراگوش
تصویر سراگوش
کیسه ای دراز که زنان گیسوی خود را در آن نهند گیسو پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز گوش
تصویر دراز گوش
الاغ خر، خرگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراگوش
تصویر سراگوش
((سَ))
روسری، چارقد، بافته ای از مروارید که در قدیم بر سر می گذاشتند و دنباله آن پارچه درازی بوده که گیسو را می پوشاند، سراغوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراز گوش
تصویر دراز گوش
الاغ، خر، خرگوش
فرهنگ فارسی معین
اندوه، غصه، حسرت حرص و جوش خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زوار فلزی یا تخته ای
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بالا خیابان لیتکوه بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
دهکده ی ییلاقی واقع در بالا جاده ی کردکوی، ناوبلند چوبی.، منطقه ای در اطراف دهستان بابل کنار
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای قدیمی که خرابه های آن در اراضی روستای وازک از
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی