جدول جو
جدول جو

معنی درازنفس - جستجوی لغت در جدول جو

درازنفس
(دِ نَ فَ)
آنکه نفسی دراز دارد، کنایه از پرگوی و پرحرف. (برهان). بسیار حرف زن. (لغت محلی شوشتر خطی). پرگو. بسیارسخن. روده دراز. پرروده. پرچانه. وراج. مکثار
لغت نامه دهخدا
درازنفس
پر گوی پر چانه دراز روده روده دراز
تصویری از درازنفس
تصویر درازنفس
فرهنگ لغت هوشیار
درازنفس
((~. نَ فَ))
پرگوی، پرحرف
تصویری از درازنفس
تصویر درازنفس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درازنا
تصویر درازنا
زمان چیزی، مدت چیزی، برای مثال درازنای شب از چشم دردمندان پرس / که هرچه پیش تو سهل است سهل پنداری (سعدی۲ - ۵۷۶)، درازا، درازی، طول
فرهنگ فارسی عمید
(دَ نَ فَ)
درزمان. فی الحال. (شرفنامۀ منیری). درحال. دردم. درلحظه. (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً:
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی.
نبینی که آتش زبانست و بس
به آبی توان کشتنش در نفس.
سعدی.
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ رَ / رِ)
آنکه نره ای دراز دارد، چون: اسب درازنره. (یادداشت مرحوم دهخدا). که شرم بلند و طویل دارد: سملج، مرد دراز و گرد نره. فخور و فیٌخر، اسب بزرگ و دراز نره. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ)
لغت شامی است و فارسی آن شفتالو. (از الفاظالادویه). دراقن نیز گویند به لغت اهل شام، و آن خوخ است. (از اختیارات بدیعی). صاحب برهان قاطع این صورت را آورده و بدان شفتالو و خوخ معنی داده و این غلطاست، اصل دراقن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). در حاشیۀ برهان قاطع در این مورد چنین آمده است: درافس و درافق که هر دو لغت در متن کتاب مصنف به معنی شفتالوکه به عربی خوخ گویند، آورده بصورت کذائی با تصریح و بیان حروف بطریق مذکور در جمیع نسخ موجوده که عدد آن به دوازده می رسد یافت شد، و این غلط فاحش است از او، چه صحیح بدین معنی دراقن با قاف و نون است. چنانکه صاحب قاموس گوید: الدراقن کعلابط و یشدد، المشمش والخوخ شامیه. و همچنین گولیس نیز از ابن بیطار دراقن بضم دال و تشدید را و کسر قاف و نون در آخر نقل نموده. صاحب تحفه نیز گفته: دراقن به لغت شام اسم خوخ است، و همانا سبب افتادن مصنف در این غلط فاحش عدم مبالات اوست در تحقیقات لغات، چه قاف را فاء و نون آخر را قاف و گاهی سین خوانده بزعم خود دو لغت قرار داده و الله اعلم بالصواب. (از حاشیۀ نسخۀ برهان چ کلکته حکیم عبدالمجید 1834 میلادی). و رجوع به دراقن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازنای. محل درازی. (از برهان) (جهانگیری) (آنندراج). مستطیل، درازا. طول. درازی. (ناظم الاطباء) : فوت، بالای میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی). و رجوع به درازنای شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنگ. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنج. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی:
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری.
سعدی.
تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی.
سعدی.
درازنای زمان را بطول بشکافد
بلارک تو اگر بر سر زمان آید.
قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری).
- درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
طویل. دراز. طولانی:
چگونه راهی، راهی درازناک عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خارا خار.
بهرامی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازمنقار: قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
درازنویسنده. منشی. طومارنویس. کسی که روی کاغذهای دراز طوماروار چیز می نویسد. (فرهنگ لغات عامیانه) ، نام مستهزآنه که متجددین علوم مالیه به مستوفیان و سیاق دانان می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراز نوشتن و درازنویسی شود
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ خِ فِ)
لغت آلمانی به معنای سنگ اژدها، تخته سنگ شیب داری است به ارتفاع 325 متر، کنار رود راین جنوب شهر بن در آلمان غربی. صحنۀ افسانۀ پیروزی زیگفرید بر اژدهاست. خرابه های قلعۀ دراخنبورگ (از قرن 12 میلادی) بر قلۀ آنست. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَفَ)
حالت درازنفس. درازنفس بودن. رجوع به درازنفس شود، کنایه از پرگویی یعنی کلام را طویل کردن و بسیار گفتن. (غیاث). زیاده گویی. (آنندراج). روده درازی. پرچانگی. وراجی:
درازنفسی از حد گذشت می کوشم
در اختتام دعا و در اختصار بیان.
سنجر کاشی (آنندراج).
- درازنفسی کردن، پرچانگی کردن. پرگویی کردن. وراجی کردن. زنخ زدن: هرف، فزونی و درازنفسی کردن در مدح و ثنا. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در نفس
تصویر در نفس
فی الحال، درزمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز نفسی
تصویر دراز نفسی
پر گویی پر چانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز نفس
تصویر دراز نفس
پرگوی پرحرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازنای
تصویر درازنای
درازا، طول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنفس
تصویر درنفس
((دَ. نَ فَ))
دردم، فوری، بی درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازنا
تصویر درازنا
طول
فرهنگ واژه فارسی سره
دهکده ی ییلاقی واقع در بالا جاده ی کردکوی، ناوبلند چوبی.، منطقه ای در اطراف دهستان بابل کنار
فرهنگ گویش مازندرانی