جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با درازنفس

درازنفس

درازنفس
آنکه نفسی دراز دارد، کنایه از پرگوی و پرحرف. (برهان). بسیار حرف زن. (لغت محلی شوشتر خطی). پرگو. بسیارسخن. روده دراز. پرروده. پرچانه. وراج. مکثار
لغت نامه دهخدا

درازنفسی

درازنفسی
حالت درازنفس. درازنفس بودن. رجوع به درازنفس شود، کنایه از پرگویی یعنی کلام را طویل کردن و بسیار گفتن. (غیاث). زیاده گویی. (آنندراج). روده درازی. پرچانگی. وراجی:
درازنفسی از حد گذشت می کوشم
در اختتام دعا و در اختصار بیان.
سنجر کاشی (آنندراج).
- درازنفسی کردن، پرچانگی کردن. پرگویی کردن. وراجی کردن. زنخ زدن: هَرف، فزونی و درازنفسی کردن در مدح و ثنا. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

دراخنفلس

دراخنفلس
لغت آلمانی به معنای سنگ اژدها، تخته سنگ شیب داری است به ارتفاع 325 متر، کنار رود راین جنوب شهر بن در آلمان غربی. صحنۀ افسانۀ پیروزی زیگفرید بر اژدهاست. خرابه های قلعۀ دراخنبورگ (از قرن 12 میلادی) بر قلۀ آنست. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

درازنویس

درازنویس
درازنویسنده. منشی. طومارنویس. کسی که روی کاغذهای دراز طوماروار چیز می نویسد. (فرهنگ لغات عامیانه) ، نام مستهزآنه که متجددین علوم مالیه به مستوفیان و سیاق دانان می دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دراز نوشتن و درازنویسی شود
لغت نامه دهخدا

درازنول

درازنول
درازمنقار: قُعقُع، مرغی است درازنول و درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا