جدول جو
جدول جو

معنی درازلات - جستجوی لغت در جدول جو

درازلات
(دِ)
ده کوچکی است از دهستان رحیم آباد، بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 22هزارگزی جنوب رودسر و 10هزارگزی جنوب رحیم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
درازلات
روستایی بر سر راه دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درازدست
تصویر درازدست
کسی که دست های دراز داشته باشد، کنایه از متعدی، متجاوز، کنایه از شخص مسلط و چیره و غالب، کنایه از حریص، طماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراسلات
تصویر مراسلات
نامه هایی که به یکدیگر بنویسند، نامه نگاری ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازنا
تصویر درازنا
زمان چیزی، مدت چیزی، برای مثال درازنای شب از چشم دردمندان پرس / که هرچه پیش تو سهل است سهل پنداری (سعدی۲ - ۵۷۶)، درازا، درازی، طول
فرهنگ فارسی عمید
(دِ مَ)
که قامتی دراز دارد. طویل القامه. بلندبالا. اءمطی ّ. علیان. قیاق. هرطال. (منتهی الارب) : مردی بود درازقامت. (مجمل التواریخ و القصص). عنطبول، زن درازقامت درشت. لهیف، درازقامت درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دلاله. رجوع به دلاله و دلالت شود: خردمندان و دانایان را معلوم شد که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات ننمایند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
آنکه لب دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازنای. محل درازی. (از برهان) (جهانگیری) (آنندراج). مستطیل، درازا. طول. درازی. (ناظم الاطباء) : فوت، بالای میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی). و رجوع به درازنای شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درایه، درایت: و محققان درایات و مدرسان سور و آیات. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 119). و رجوع به درایت و درایه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازپای. آنکه پای دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پای طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اسطّ، خجوجاء، خجوجی ̍ و شحول، مرد درازپای. شجوجی ̍، مرد بسیار درازپای کوتاه پشت. (منتهی الارب). شرجب، درازپای بزرگ استخوان. قطوطی ̍، مرد درازپای نزدیک گام. (منتهی الارب) ، پادراز. مقابل پاکوتاه. هر مرغ که در آب و خشکی هر دو زندگی کند و پای دراز دارد. مانند بوتیمار و کرکی. مرغان که پاهای سخت بلند دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : طوّل: مرغی است آبی درازپا. (منتهی الارب). قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (از منتهی الارب) ، از احشام آنکه پای دراز دارد، چون اسب: استر، خر، اشتر. حیوانات چون: شتر، اسب، استر، خر. نوع حیوان چون: اسب، خر و استر، مقابل کوتاه پا که گوسفند، بز، قوچ و غیره است. ج، درازپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ناقه رزوف، ناقۀ درازپا. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
جمع واژۀ منازله. رجوع به منازله شود، معانیی که از غیب بر دل نازل شود: بر مترسمان و متشبهان و طایفه ای که از معاملات قوالب به منازلات قلوب نرسیده اند حلال نباشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 158). تا بدان واسطه مقبول ومنظور دلهای اهل معاملات و منازلات شوند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 157). رجوع به منازلت (اصطلاح تصوف) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ / سِ)
مکتوبها که به مساویان نویسند. (غیاث اللغات). مکتوبهائی که از طرفین به یکدیگر نوشته شود و پیغام های به یکدیگر و نوشتجات که به یکدیگر از جائی به جائی فرستند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مراسله. رجوع به مراسله شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه ساق دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أسوق. سوّاق. سوهق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
که شاخی دراز دارد: طروح خرمابن درازشاخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کنایه از شخصی است که مرتکب کارهایی شود که زیاده بر حالت و مرتبۀ او باشد، و متکلم به سخنان لاف و گزاف گردد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
درازکار بودگر به کسوت کملی
به تاج و تخت کند میل رای پیر و گدای.
رضی الدین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ)
مرکز بلوک بابل کنار، در ناحیۀ بارفروش. (جغرافیای سیاسی کیهان). دهی است از دهستان نوکندکا، بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 23/5هزارگزی جنوب باختری شاهی، و در انتهای راه فرعی بابل به بابل کنار با 1700 تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل و چشمه تأمین می شود، و محصول آن برنج، نیشکر، ابریشم، غلات، کتان و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ایذه بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
آنکه دست دراز دارد. طویل الباع. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حریص. طماع. (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیلی) ، غالب و چیره. (آنندراج). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط:
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
صائب (از آنندراج).
سلاطه، درازدست و چیره شدن. (از منتهی الارب) ، ظالم. متجاوز. متعدی. تجاوزکار:
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان.
فرخی.
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم). لقب اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) پنجمین پادشاه هخامنشی. درازانگل. ریونددست. مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) .در تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) ودر داستانهای ایرانی، بهمن بن اسفندیار کیانی را به لقب درازدست و درازانگل و ریونددست خوانده اند. مرادف این صفت در اوستا درغوبازو (= درازبازو) و درسنسکریت مهابهو (= بزرگ بازو) و در یونانی ماکروخیر (معرب آن مقروشر) و درلاتینی لنژی مانوس است.
وجه تسمیۀ نادرست - در وجه تسمیۀ این القاب و نعوت، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی (آثار الباقیه ص 111) نویسد: اردشیر بن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر، أی طویل الیدین. و در جای دیگر (ص 105آثار الباقیه) لقب او را طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپزیگ ص 18) او را طویل الید گفته. ابوالفرج ابن العبری در مختصرالدول (ص 87) وی را طویل الیدین نامیده است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسد: ’کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او رااردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده دست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی، واندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است:
چو بر پای بودی سر انگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او.
نیز منوچهری گوید:
شنیدستم که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین.
بیشتر مورخان یونانی نیز همین اشتباه را کرده اند: سترابون (کتاب 15، و این لقب را به داریوش نسبت داده است) گوید: دستهای شاه وقتی می ایستاده به زانوانش میرسیده است. فلوطرخس (پلوتارک) (کتاب اردشیر، بند اول) نوشته: دست راست وی (اردشیر) از دست چپ درازتر بود.
مفهوم کلمه - نلدکه گوید: اول کسی که این لقب اردشیر را ذکر کرده دی نن بوده و یونانیان دیگراز او نقل قول کرده اند، اما دی نن خود این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال کرده است، ولی بعدهایونانیان آنرا به معنی تحت اللفظ فهمیده اند. ’درغوبازو’ نیز در اوستا به معنی مجازی زبردستی و تسلط و اقتدار استعمال شده است، و همچنین مهابهو در سانسکریت بهمین معنی آمده است.
منشاء این اطلاق - داریوش بزرگ در کتبیۀ نقش رستم گوید: ’اگر نزد خود گمان کنی چند بود آن بومها که داریوش شاه داشت این پیکرها را بنگر که تخت مرا می برند، آنجا شناسی شان، آنگاه ترا آشکار شود که مرد پارسی را نیزه بدور رفت، آنگاه ترا آشکار گردد که مرد پارسی دور از پارس خود را به جنگ افکند’. و هم پادشاه مزبور در کتیبۀ مذکور گوید: ’منم داریوش... شاه زمین بزرگ، دور (= دراز، فراخ)’. ظاهراً بمناسبت دوردستی و درازدستی و تسلط بر ممالک وسیع، نخستین بار داریوش بزرگ را به لقب درازدست (بدیهی است به لغت پارسی باستان، فارسی هخامنشی) خوانده اند، چنانکه استرابون (کتاب 15) تصریح کرده است، و بعدها این لقب به نوادۀ او اردشیر اطلاق شده. ابوریحان در الجماهر (ص 25) گوید: ’سمی الهند أحد ملوکهم مهاباهو، أی طویل العضد، و الفرس بهمن اردشیر ریونددست... کل ذلک علامات لعلوالهمه و انبساطالید بالقدره’. در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 52) آمده است: ’بهمن بن اسفندیار... و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندی، از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید...’. و نیز مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30) آرد: ’و بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم’. (از مقالۀ مرحوم معین در مجلۀ ایندوایرانیکا)
لغت نامه دهخدا
(دِ پُ)
که پشت طویل دارد. أطنب. حبرکی. سناب. (منتهی الارب) : مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین... و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ. (مجمل التواریخ و القصص). شجوجی ̍ و شجوجاء، درازپشت کوتاه پای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی:
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری.
سعدی.
تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی.
سعدی.
درازنای زمان را بطول بشکافد
بلارک تو اگر بر سر زمان آید.
قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری).
- درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
طویل. دراز. طولانی:
چگونه راهی، راهی درازناک عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خارا خار.
بهرامی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سهوّق
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلالات
تصویر دلالات
راهنمایی ها، جمع دلالت، جمع در جمع دلاله
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مراسله، نامه نویسی ها نامه ها گسیله ها جمع مراسله مکاتبات. نامه نگاریها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازا
تصویر درازا
طول، کشیدگی، مقابل پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازدست
تصویر درازدست
((~. دَ))
متجاوز، حریص، طماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازنای
تصویر درازنای
درازا، طول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازا
تصویر درازا
درازی، کشیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازنا
تصویر درازنا
طول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درازا
تصویر درازا
طول ، قد
فرهنگ واژه فارسی سره
متجاسر، متجاوز، متعدی، متغلب، دست دراز، آزمند، حریص، طماع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مکاتبات، مکاتبه ها، نامه نگاری ها، نامه ها، خطها، رقعات، رقعه ها، مکتوبات
فرهنگ واژه مترادف متضاد