سرایی یا اطاقی که فراشان دربار در آن گرد آیند و منتظر اوامر مانند: بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را و بیست رطل از بهر بیت الشراب و فراشخانه و شستن اوانی را. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فراش شود
سرایی یا اطاقی که فراشان دربار در آن گرد آیند و منتظر اوامر مانند: بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را و بیست رطل از بهر بیت الشراب و فراشخانه و شستن اوانی را. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به فراش شود
سلاح خانه. (غیاث اللغات) (آنندراج). محل اسلحه و ذخایر و مهمات نظامی. قورخانه. اسلحه خانه. جبه خانه. جیباخانه. (فرهنگ فارسی معین). اسلحه خانه. (ناظم الاطباء). قورخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه را بجای قورخانه پذیرفته و آن مکانی برای نگاهداری ذخائر و مهمات ارتش است: زراد خانه تو بود هشتصد کلات انبار خانه تو بود هشتصد حصار. منوچهری. شبیخون کرد و همه سپاه او را بکشت و مال اوی و خزائن و ستوران بگرفت و زرادخانه. (تاریخ سیستان). اما شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر بار سلاح... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). فوجی غلام قوی، مقدار هزاروپانصد بار باید و سواری هشتهزار از تفاریق گزیده تر و ده پیل و آلت قلعه گشادن و اشتری پانصد زرادخانه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 464). چون به چوکانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 570). چندین چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و شتر و زرادخانه و جامه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 602). خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش. خاقانی. داری کمال عقل پی زور و زر مشو زرادخانه یافته ای دوکدان مخواه. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 376). خزانه فرستاد وزرادخانه تا با سلطان به نواحی کرج مصاف داد. (راحه الصدور راوندی). و مراکب راهوار و... بسیار و زرادخانه و آلات بیت الشراب. (جهانگشای جوینی). تیغ در زرادخانه اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست. مولوی
سلاح خانه. (غیاث اللغات) (آنندراج). محل اسلحه و ذخایر و مهمات نظامی. قورخانه. اسلحه خانه. جبه خانه. جیباخانه. (فرهنگ فارسی معین). اسلحه خانه. (ناظم الاطباء). قورخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران این کلمه را بجای قورخانه پذیرفته و آن مکانی برای نگاهداری ذخائر و مهمات ارتش است: زراد خانه تو بود هشتصد کلات انبار خانه تو بود هشتصد حصار. منوچهری. شبیخون کرد و همه سپاه او را بکشت و مال اوی و خزائن و ستوران بگرفت و زرادخانه. (تاریخ سیستان). اما شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر بار سلاح... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). فوجی غلام قوی، مقدار هزاروپانصد بار باید و سواری هشتهزار از تفاریق گزیده تر و ده پیل و آلت قلعه گشادن و اشتری پانصد زرادخانه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 464). چون به چوکانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 570). چندین چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و شتر و زرادخانه و جامه. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 602). خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش. خاقانی. داری کمال عقل پی زور و زر مشو زرادخانه یافته ای دوکدان مخواه. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 376). خزانه فرستاد وزرادخانه تا با سلطان به نواحی کرج مصاف داد. (راحه الصدور راوندی). و مراکب راهوار و... بسیار و زرادخانه و آلات بیت الشراب. (جهانگشای جوینی). تیغ در زرادخانه اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست. مولوی
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) : درازخوان پر از نان گندمی باید که در مقابلۀ راه کهکشان آری. بسحاق اطعمه (از آنندراج). بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج بر سر نتوان درازخوان پیچیدن. نظام قاری (دیوان ص 124). گفتم درازخوان او همه جا کشیده... نظام قاری (دیوان ص 132)
خوان دراز. سفرۀ دراز، پیش انداز و دستارخوان. (از برهان). دستارخوان که سفرۀ بزرگ باشد و در مهمانیهای بزرگ گسترند. (انجمن آرا). دستارخوان و آنرا کندوری نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج). سفرۀ دراز که در میزبانی فرازکنند. و آنرا دراز سفره نیز نامند. (از شرفنامۀ منیری) : درازخوان پر از نان گندمی باید که در مقابلۀ راه کهکشان آری. بسحاق اطعمه (از آنندراج). بر سفرۀ خان رفت چودستار بخرج بر سر نتوان درازخوان پیچیدن. نظام قاری (دیوان ص 124). گفتم درازخوان او همه جا کشیده... نظام قاری (دیوان ص 132)
قاب ترازو. پلۀ ترازو. کفۀ ترازو. (یادداشت بخط مؤلف) : و از وی (از آمل طبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طینوری... (حدود العالم)
قاب ترازو. پلۀ ترازو. کفۀ ترازو. (یادداشت بخط مؤلف) : و از وی (از آمل طبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طینوری... (حدود العالم)
دکۀ دوافروشی. دواخانه. داروکده. جایی که در آن دارو میفروشند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح قدما، مطب: به داروخانه پانصد مرد بودند که در هر روز نبضم مینمودند. عطار
دکۀ دوافروشی. دواخانه. داروکده. جایی که در آن دارو میفروشند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح قدما، مطب: به داروخانه پانصد مرد بودند که در هر روز نبضم مینمودند. عطار