افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن: به یک حمله از جای برکندشان پراکند و از هم درافکندشان. فردوسی. ور زآنک درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش. نظامی. ، از پای درآوردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. ، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن: هر روز خویشتن به بلایی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما. ؟ (از امثال و حکم). ، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن: به نطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل وشه رخ زن که بردی. نظامی. چون نه ای سباح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی. مولوی. فتن، در فتنه درافکندن. (دهار). - درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن: فلک مر قلعه و مر باغ او را به پیروزی درافکنده ست بنیان. عنصری. ، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن: یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. ، ریختن: خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه. منوچهری. ، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منتشر کردن: چو بلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل به کوی. سعدی. ، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن: نوا را پردۀ عشاق آراست درافکند این غزل را در ره راست. نظامی. - درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن: بنهاد رباب و سخن شعردرافکند یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد. سوزنی. شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی درافکند. نظامی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافکند. صائب. ، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن: به یک حمله از جای برکندشان پراکند و از هم درافکندشان. فردوسی. ور زآنک درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش. نظامی. ، از پای درآوردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. ، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن: هر روز خویشتن به بلایی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما. ؟ (از امثال و حکم). ، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن: به نطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل وشه رخ زن که بردی. نظامی. چون نه ای سباح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی. مولوی. فتن، در فتنه درافکندن. (دهار). - درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن: فلک مر قلعه و مر باغ او را به پیروزی درافکنده ست بنیان. عنصری. ، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن: یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. ، ریختن: خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه. منوچهری. ، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منتشر کردن: چو بلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل به کوی. سعدی. ، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن: نوا را پردۀ عشاق آراست درافکند این غزل را در ره راست. نظامی. - درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن: بنهاد رباب و سخن شعردرافکند یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد. سوزنی. شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی درافکند. نظامی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافکند. صائب. ، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود