جدول جو
جدول جو

معنی درآمودن - جستجوی لغت در جدول جو

درآمودن
(پَ کَ / کِ دَ)
آمودن. ترصیع. جواهر نشاندن:
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمودن
تصویر فرمودن
دستور دادن، امر کردن،
معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید،
برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید،
کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود،
هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد،
واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآمدن
تصویر درآمدن
داخل شدن، درون شدن، درون رفتن، بیرون آمدن، خارج شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرمودن
تصویر پرمودن
فرمودن، دستور دادن، امر کردن، معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید، برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید، کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود، هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد، واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
بیرون آوردن، ظاهر ساختن، داخل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردمیدن
تصویر دردمیدن
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لاظْ ظَ)
آمودن. رجوع به آمودن شود
لغت نامه دهخدا
(تَحْ شُ دَ)
نه به وقت فرارسیدن. نه در وقت معتاد آمدن: هجوم، دیرآمدن زمستان. (تاج المصادر بیهقی). تأخیر کردن:
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی.
فردوسی.
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم.
فردوسی.
آنکس که نباید برما زودتر آید
تو دیرتر آیی ببر ما که ببایی.
منوچهری.
از باغ بزندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم.
منوچهری.
با وجودش ازل پریر آمد
بگه آمد اگرچه دیر آمد.
سنایی.
هرچند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه.
سوزنی.
مثل زد سکندر بر آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار.
نظامی.
چه خوش گفت آن سخنگوی جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد.
نظامی.
بعرض بندگی دیر آمدم دیر
اگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
نظامی.
گفت بدین خرده که دیر آمدم
رو به داند که چو شیر آمدم.
نظامی.
وگر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست.
نظامی.
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست.
سعدی.
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده که دیر آمد.
اوحدی.
جامش از راه چون درست آمد
گرچه دیر آمده ست چست آمد.
اوحدی.
- امثال:
دیر آمد و بگاه آمد.
دیر آمده است زود میخواهد برود.
دیر آی و درست آی.
دیر آی و شیرآی.
دیر بیا چست بیا.
دیر بیا درست بیا.
هرچه زود بر آید دیر نپاید
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن:
کار او کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو دردمندت صور.
ناصرخسرو.
گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207).
تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد
چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند.
سوزنی.
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی.
نظامی.
خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربودن. گرفتن. اخذ کردن. بزور گرفتن و به تردستی گرفتن. (ناظم الاطباء). بسرعت گرفتن. بشتاب جدا کردن. بزور بردن. تخطف. (تاج المصادر بیهقی). خطف. بلند کردن (در تداول عامه) : درحال بادی از هوا برآمد و آن مال از او درربود. (قصص الانبیاء ص 176). اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آنرا چه حیلت توان کرد. (کلیله و دمنه). زاغ... پیرایه درربود. (کلیله و دمنه). چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود. (سندبادنامه ص 253).
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را درربود.
مولوی.
گوش هش دارید این اوقات را
درربائید این چنین نفحات را.
مولوی.
که نیم کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کی دررباید تندباد.
مولوی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هر روز از وی شب قدر بود.
سعدی.
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
صیادی ضعیف را ماهیی قوی بدام اندر افتاد... ماهی براو غالب آمد دام از دستش در ربود و برفت. (گلستان سعدی).
افتاده که سیل در ربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
- درربودن خواب کسی را، غلبه کردن خواب بر کسی. به خواب فرورفتن. در خواب شدن:
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی.
، نجات دادن. رهانیدن:
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
سعدی.
، جلب کردن. مجذوب کردن: حمدونه را طمع ملک و پادشاهی درربود. (سندبادنامه ص 47).
- هوس کسی کسی را درربودن، وی را مفتون خود ساختن: و به اتفاق زن دلالی و جمالی داشت، جوان را هوس او در ربود. (سندبادنامه ص 276).
، از بین بردن. محو کردن:
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم درربود.
مولوی.
، بکارت گرفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ دَ دَ)
رمیدن. رم کردن. متشرد شدن. گریختن: تدبیر فرو گرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و دررمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی ص 112).
چنان درمی رمد از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن.
نظامی.
، نفور شدن: نصر احمد سامانی... فرمانهای عظیم می داد... تا مردم از وی در رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101)
لغت نامه دهخدا
(پُ تُ کَ دَ)
آشوردن. شورانیدن. بهم زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیر و زبر کردن: لت ّ، در آشوردن پست. (از منتهی الارب). و رجوع به آشوردن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
آکندن. پر کردن. انباشتن. اعتباء. (از منتهی الارب). و رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ دَ / دِ شُ دَ)
پیمودن:
نیک بنگر به روزنامۀ خویش
درمپیمای خار و خس به جراب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ زَ دَ)
آگندن. آکندن. انباشتن. رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ کَ / کِ دَ)
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) :
مرا باید بچشم آتش برافروخت
به آتش سوختن باید درآموخت.
نظامی.
ستون سرو را رفتن درآموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت.
نظامی.
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم:
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم درآموخته.
نظامی.
چه باید چشم دل را تخته بر دوخت
چو نجاری که لوح از زن درآموخت.
نظامی.
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی درنیاموخت.
نظامی.
چو خسروتختۀ حکمت درآموخت
به آزادی جهان را تخته بردوخت.
نظامی.
رجوع به آموختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غلغله. (منتهی الارب). مدخل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب).
- به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن:
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراکنده کین.
فردوسی.
ازین بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99).
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
خاقانی.
پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115).
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
نظامی.
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در ندارید.
نظامی.
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحفیف، حف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب).
- از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن:
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه.
نظامی.
کسی که دست خیالم به دامنش نرسید
ببین چگونه درآورد بختش از در من.
باقر کاشی (ازآنندراج).
- به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن:
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد به بند.
فردوسی.
- به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن:
از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده درآوردمی در و دیوار.
فرخی.
- درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان:
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری.
نظامی.
- درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن:
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر.
نظامی.
- شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن:
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
نظامی.
، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب).
- به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن:
گر از شاه توران شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد غم.
فردوسی.
- پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن:
به عزم خدمت شه جستم از جای
درآوردم به پشت بارگی پای.
نظامی.
- پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن:
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
- در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) :
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هرچه خواهم درآورم بدو حرف.
نظامی.
گفتم به عقل پای درآرم ز بند او
روی خلاص نیست به جهد از کمند او.
سعدی.
- از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بدرآوردن، خارج کردن:
گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ
مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ.
نظامی.
عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
- برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء).
، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه.
نظامی.
کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی).
- بزیر درآوردن، بزیر کشیدن:
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن و بال رستم درآرد بزیر.
فردوسی.
- سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن:
سر به فرمان او درآوردند
همه با هم موافقت کردند.
سعدی.
- سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن:
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود.
، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن:
زرود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن:
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
درآورد آفرینش را به آواز.
نظامی.
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
، نزدیک کردن:
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
- بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار).
، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب).
- ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن.
- ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن.
- تآتر درآوردن، نمایش دادن.
- تعزیه درآوردن، نمایش دادن.
، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آسودن. رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ نُ / نِ / نَ دَ)
آسودن:
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد از خواب و خورد خود را بهر.
نظامی.
رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(پِ اَ تَ)
داخل شدن. درون شدن. درون رفتن. ورود کردن. وارد شدن. وارد گشتن. به درون شدن. فروشدن. بدرون آمدن. اندرآمدن. دخول کردن. داخل گردیدن. اتّلاج. ادّخال. (منتهی الارب). انخراط. (دهار). اندخال. اندکام. انغلال. (منتهی الارب). انقحام. (تاج المصادر بیهقی). ایراد. ایلاج. (ترجمان القرآن جرجانی). تداخل. تدخل. تدلث. تغلغل. تغلل. تورﱡد. تولج. (منتهی الارب). جنون. حلول. دخاله. دخول. (دهار). دقول. (منتهی الارب). سلوک. (دهار). غل ّ. (تاج المصادر بیهقی). غور. غیار. قدم. (منتهی الارب). لجه. (تاج المصادر بیهقی). مدخل. ورود. وقب. (منتهی الارب). ولوج. (دهار) (المصادر زوزنی) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
امیر سعید سپهسالار خود حمویه بن علی را فرستاد به حرب اسحاق به هزیمت شد و لشکر به سمرقند درآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112).
گر ز آنکه به پیراستۀ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی.
درآمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و رفته زی کارزار.
علی قرط.
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
به از خودندیدم ترا کدخدای
بیارای این پردۀ ما درآی.
فردوسی.
پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان.
فردوسی.
گرانی درآید ترا در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش.
فردوسی.
به یزدان کنون سوی پوزش درآی
که اویست نیکی ده و رهنمای.
فردوسی.
درآمد به بازار، مرد جوان
بیاورد با خویشتن کاروان.
فردوسی.
دهقان روزی ز در درآید شبگیر
گوید کای دختران گربز محتال.
منوچهری.
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان.
منوچهری.
چون بشنوید که من دست بر دست زدم، درآیید و او را [بومسلم خراسانی را] بکشید. (تاریخ سیستان). همه شب همی بیرون شد و باز درمی آمد و به آسمان می نگرید. (تاریخ سیستان). بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیرۀ او شدند. (تاریخ سیستان). امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین دور بر اطراف غور زد و به مضایق آن درنیامدند. (تاریخ بیهقی). ناگاه به کرمان آمدند و از دو جانب درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439) .چون به درۀ دینار رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها بر من وبال شد. (تاریخ بیهقی ص 457). هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. (تاریخ بیهقی). عبدوس سخت نزدیک بود به میانۀ همه کارها درآمده. (تاریخ بیهقی). امیر...غلامان را آواز داد، غلامی که وی را قماش گفتندی... درآمد. (تاریخ بیهقی). این سال خواجه به درگاه آمد و پیش رفت و اعیان و سرهنگان... درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. (تاریخ بیهقی).
گر سوی در آیی و بدین خانه درآیی
بیرون شوی از قافلۀ دیو ستمکار.
ناصرخسرو.
درها را محکم استوار کردندو در آنجا بنشست. ملک الموت را ایستاده دید، گفت: ازکجا درآمدی. (قصص الانبیاء ص 133). پس فرمان آمد از جلیل جبّار که درآیید. این عرش را بردارید. (قصص الانبیاء ص 4). بر در بهشت بنشست. در اندیشه بود که چگونه در بهشت درآید. (قصص الانبیاء ص 18). هر کس حیله و چارۀ خود کند و در مسجدها درآیند و تضرع و زاری کنند. (قصص الانبیاء ص 15). در حال، جبرئیل درآمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می فرماید... (قصص الانبیاء ص 53). ناگاه ابلیس از روزن خانه درآمد. (قصص الانبیاء ص 37). رسول بیامد و در بزد. دستوری خواست. خدیجه گفت. درآی، چون رسول درآمد... (قصص الانبیاء ص 315). مادر موسی در اندیشه بود که ناگاه موکلان فرعون درآمدند. (قصص الانبیاء ص 90). پسران را گفت: اگر وقت زوال، من بیرون نیامدم شما درآیید. (قصص الانبیاء ص 86). اسپی نیکو ازصحرا درآمد و زیر کوشک او بایستاد [یزد جرد] . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74).
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم ترا ثنا بسزا.
مسعودسعد.
[نوح گفت ابلیس را] درآی ای ملعون، پس ابلیس نیز به کشتی اندرشد. (مجمل التواریخ و القصص). کس نتوانست از بیرون درآمدن و بیم بود منصور را از روندیان. (مجمل التواریخ و القصص). چون موبد موبدان از آفرین پرداختی، پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی. (نوروزنامه). همسایگان درآمدند و او را [حجام را] ملامت کردند. (کلیله و دمنه).
به یکی در درآید ازگوشش
به دگر در برون کند هوشش.
سنایی.
چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.
سنایی.
درویشان دررسیدند و سنتهای درآمدن بجای آوردند. (اسرارالتوحید ص 304).
جوشن صورت رها کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا.
خاقانی.
چون به شهر درآمد به خانه پیرزنی فرود آمد. (سندبادنامه ص 303).
درآمد کوهکن مانند کوهی
کزو آمد خلایق را شکوهی.
نظامی.
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست.
نظامی.
درآمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جا نگه دار.
نظامی.
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش.
نظامی.
درآمد راوی و برخواند چون در
ثنایی کآن بساطاز گنج شد پر.
نظامی.
مگر ماه و زن از یک فن درآیند
که چون در بندی از روزن درآیند.
نظامی.
که مهمانی به خدمت می گراید
چه فرمایی درآید یا نیاید.
نظامی.
به عشرت بودروزی باده در دست
مهین بانو درآمد شاد و بنشست.
نظامی.
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم.
نظامی.
ای دل مگر تو از در افتادگی درآئی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی برآئی.
(از مرصاد العباد).
این درآید سر نهند آنرا بتان
وآن درآید سر نهد چون امتان.
مولوی.
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع می کردند کآتش درمیا.
مولوی.
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی درآی.
سعدی.
یکی که گردن زورآوران بقهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی.
سعدی.
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی). سالی محمد خوارزمشاه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد، به جامع کاشغر درآمدم. (گلستان سعدی). با طایفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد. (گلستان سعدی). قاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد. (گلستان سعدی).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که درتن مرده روان درآید باز.
حافظ.
ز در درآ و شبستان ما معطر کن
چراغ مجلس روحانیان منور کن.
حافظ.
می باید در این خانه درآمدن و آن جوال را بیرون آوردن، زود درویشان درآمدند و آن جوال پر از رخت را بیرون آوردند. (انیس الطالبین ص 78).
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون.
صائب.
شبی از در درآ، ای شمع، من هم خانه ای دارم.
قدسی.
اتهام،به تهامه درآمدن. احلال، درآمدن شیر در پستان گوسپندپیش از زاییدن. اختیاض، درآمدن به آب. ادخال، درآمدن در نقب. ادهاس، درآمدن در جای نرم. أرز و اروز، درآمدن در چیزی. استدخال، درآمدن خواستن. استعکاد، درآمدن به چیزی. اسداف، در سپیدی صبح درآمدن. اسراء، در سراه درآمدن. اسناء، درآمدن روشنی برق در خانه. اشراق، در طلوع آفتاب درآمدن. (از منتهی الارب). اشتمال، بر چیزی درآمدن. (دهار). اعتراض، بر کسی درآمدن. (دهار) (از منتهی الارب). اقصار، درآمدن به شبانگاه. اقلاع، درآمدن شتر از شش سالگی به هفت سالگی. اکاه، اکاءه، درآمدن ناگاه کسی را. اکتهاف، درآمدن به کهف. اکذاذ، به سنگستان نرم سنگ درآمدن. التکاک، درآمدن لشکر. امتناء، درآمدن ناقه در ایام منیه. انخراط، درآمدن بر کسی. انخشاف و اندماج، درآمدن در چیزی. (از منتهی الارب). انسلاک، درآمدن چیزی در چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). انقماع، درآمدن پنهان در خانه. اهجار، به گرمای روز درآمدن. اهزاء، درآمدن در شدت سرما. تجبل، به کوه درآمدن. تجزف، درآمدن در چیزی. تخلل، درآمدن در حوالی قوم. تخویض، درآمدن به آب. (از منتهی الارب). تدخل، درآمدن اندک اندک. (دهار). تدهلم، درآمدن در چیزی. تذرّی ّ، درآمدن بر بالای ذروه. تسرب، در سوراخ درآمدن. تسغسغ، درآمدن در خاک. تشاجر، درآمدن چیزی در چیزی. تطوید، درآمدن در کوهها. (از منتهی الارب). تعاقب، از پی یکدیگر درآمدن. تعقب، از پی درآمدن. (دهار). تقبقم، درآمدن در آب و فرورفتن در آن. تکرسف، و تکرفس، درآمدن بعض چیزی در بعضی. تکلیه، درآمدن به جایی که دروی جای پنهان شدن باشد. تکنس، درآمدن به خیمه و درآمدن زن در هوده. تکهف، درآمدن به سمج. تمضمض، درآمدن آب در دهان به وقت وضو. درآمدن خواب در چشم. تهامش، در یکدیگر درآمدن. تهتﱡم. به تهامه درآمدن. جحس، درآمدن در چیزی. جخجخه، درآمدن در میانۀ چیزی. ختع و خرّ، درآمدن برکسی بناگاه. (از منتهی الارب). خلف، از پی کسی درآمدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خور، آنجا که آبهای روان به دریا درآید. (دهار). خوض، درآمدن به آب. دره، ناگاه درآمدن. دشوه، درآمدن در جنگ. دعش، بناگاه درآمدن. دغور، درآمدن بر کسی. (از منتهی الارب). رهق، درآمدن به چیزی. (دهار). سرایه، درآمدن رگهای درخت در زمین. (از منتهی الارب). شروع، در آب درآمدن. (دهار). طغر، درآمدن بر کسی. (از منتهی الارب). عاقبه و عقوب، از پی درآمدن. عقاب، از پی کسی درآمدن. (دهار). قفس، درآمدن تننده به سوراخ. قمع، درآمدن در چیزی. قنوب، درآمدن در قنابه. کبس، درآمدن در چیزی و درآمدن بناگاه در سرای و درآمدن به زیر کوه. کثب، درآمدن به چیزی. کربله، درآمدن به آب. کرع، درآمدن به زمین سنگلاخ سوخته. کروز، درآمدن درچیزی و پنهان گردیدن. کف ء، درآمدن گوسپندان در درۀ کوه. کلب، درآمدن رسن میان بکرۀ چاه و چوب آن. کمع، درآمدن در آب. لحم، درآمدن در جای درآویختن به آن. متاهمه، به تهامه درآمدن. (از منتهی الارب). مخاض و مشرعه، جای آب درآمدن. مدخل، جای درآمدن. (دهار). معاقبه، از پی کسی درآمدن. مندمق، جای درآمدن. موارده، درآمدن با یکدیگر. هبوط، درآمدن به شهری. هدف، درآمدن در هدفه. همش، در یکدیگر درآمدن. (از منتهی الارب).
- از در درآمدن، وارد شدن. به اندرون درآمدن. (از آنندراج). از در داخل شدن. طروّ. (از منتهی الارب) :
چو بهر سازسفر تاختم به عزم تمام
درآمد از درم آن ماهروی سیم اندام.
فرخی.
افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
همی هر یکی گوید آن دیگران را
که زین در درآیید کاین راه بهتر.
ناصرخسرو.
وگرت رغبت باشد که درآیی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخن مختصر است.
ناصرخسرو.
با غم رفیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا.
مسعودسعد.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور از در درآید.
نظامی.
به فتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان.
نظامی.
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در درآمد.
نظامی.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ.
نظامی.
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
مولوی.
از در درآمدی و من از خود بدرشدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم.
سعدی.
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، برسم قدیم از در درآمد. (گلستان سعدی). که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان). وصیت کردکه بامدادان نخستین کسی که از در این شهر درآید تاج شاهی بر سر وی نهند... اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود. (گلستان). شبی یاد دارم که یاری عزیز از دردرآمد، چنان بیخود از جای برجستم. (گلستان سعدی).
تعبیر رفت یارسفرکرده می رسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی.
حافظ.
چنان کز در درآمد اهل ماتم را سیه بختی
فغان از بلبلان برخاست چون سوی چمن رفتم.
خواجه شعیب (از آنندراج).
واعظ سحری از در میخانه درآمد
سر کرد سخنها که کند هرزه درائی.
واعظ (از آنندراج).
به بر خوردن دوستان در سفر
به یاری که غافل درآیدزدر.
باقر کاشی (از آنندراج).
- از در دیگر درآمدن، از راه دیگر داخل شدن:
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد.
نظامی.
- به خشم درآمدن، خشمگین شدن:
برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خان خویشتن خان را.
ناصرخسرو.
- به درآمدن، بیرون آمدن:
دزدی بدرآمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه.
نظامی.
وعده تأخیر بسر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده.
نظامی.
چون سخن از خود بدرآمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام.
نظامی.
پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند. (گلستان سعدی).
- به موج درآمدن، موجناک شدن. دارای موج گشتن: حکما چنین گفته اند...با سه چیز امان نبود، با دریا که به موج درآید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بر وی مستولی شود. (سندبادنامه ص 73).
- درآمدن از راه، رسیدن از سفر و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تازه مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا در دروازه...
سوزنی.
- درآمدن به چشم کسی، مورد توجه وی واقع شدن. در نظر وی جلوه کردن: به چشم او درآمد و در دل او جای گرفت. (سندبادنامه ص 317). پادشاه چون هیکل او [پیل] بدید به چشم او درآمد و در دل او موقعی بزرگ یافت. (سندبادنامه ص 57).
ز تنگی کس به چشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
نظامی.
می رود و ز خویشتن بینی که هست
درنمی آید به چشمش دیگری.
سعدی.
- درآمدن به دین کسی، به او گرویدن:
اکنون محمد بیرون آمده است و نامه نوشته است که به دین من درآیید، شما چه می گوئید. (قصص الانبیاء ص 225).
- درآمدن سر چیزی زیر، قرار گرفتن و واقع شدن آن:
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر.
اسدی.
- درآمدن شکن به کسی، وارد شدن شکست بدو. رسیدن شکست به وی. مغلوب شدن وی:
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن.
فردوسی.
- درآمدن شوی بر زن، دخول. مباشرت: ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی. (التفهیم).
- دردل درآمدن، در خاطر گذشتن. (ناظم الاطباء).
- گرم درآمدن، مجدانه و سخت پرداختن به کاری: آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نبرد کردند. (تاریخ بیهقی).
، بیرون آمدن.برآمدن و با حرف اضافۀ ’از’ بکار می رود. بیرون شدن. (از اضداد است) بیرون آمدن. خارج شدن. برون رفتن: از خانه درآمد، برون شد. (تداول مردم قزوین). خبر به مکه رسید که رسول (ص) به مدینه رسید، به جنگ درآمدند. (قصص الانبیاء ص 222).
دیگر آن مرغ کی از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکرخا شد.
سعدی.
کژدم را گفتند: چرا به زمستان درنیایی ؟ گفت: در تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بدرآیم. (گلستان سعدی).
- از جای درآمدن، جستن. ناگهان خارج شدن:
پس از جای مانند تند اژدها
درآمد بدو کرده خشتی رها.
اسدی.
، تاختن. حمله بردن:
به بیژن درآمد چو شیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
درآیی تو در جنگ در پیش روی
نمانی که آید مرا بد ازوی.
فردوسی.
درآمد به کردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان.
فردوسی.
خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی).
- بجنگ درآمدن، آغاز جنگ کردن. نبرد آغاز کردن. به پیکار برخاستن:
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چوبا شیر جنگی درآمد به جنگ.
فردوسی.
- بر کسی درآمدن، بر او خروج کردن: بدربن حسنویه بر مجدالدوله درآمد و ملک ری بر او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 383).
- درآمدن به نیزه یا سلاحی دیگر، با آن به جنگ پرداختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). با آن حمله و کارزار کردن:
عنان را به پور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان بازداد.
فردوسی.
به نیزه درآییددر کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
فردوسی.
سپر بر سر آورد گیو سترگ
به نیزه درآمدبه کردار گرگ.
فردوسی.
، رسیدن. متوجه شدن:
چون بدان قهرمان درآمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر.
نظامی.
هر کس که خلل به مال او درمی آید بسبب عجزارتفاع او از ضمان او عجز ضمان او بر سایر ارباب خراج قسمت می نمودند. (تاریخ قم ص 143). ، حلول کردن. آغاز شدن. آغازیدن. فرارسیدن. رسیدن: درآمدن شب. درآمدن زمستان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالۀ لعل و با گل حمری.
منوچهری.
با خود گفت بباید... خدایی باشد پاک از همه عیبها... شب درآمد، گفتند... (قصص الانبیاء ص 199). چون برادران یوسف پیش گوسفندان خویش آمدند و شب درآمد... (قصص الانبیاء ص 64). شب درآمد و قوم شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی). چون شب درآمد، بگریختند. (تاریخ بیهقی). ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. (تاریخ بیهقی). چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). چون شب درآمد، مرغی سفید... بیامد و بر آن درخت نشست. (مجمل التواریخ و القصص). چون شب درآمد مسجدی بود بر طرف بازار... آتش درزدند. (مجمل التواریخ و القصص). دانه های غوره بکمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو... دررسید. (نوروزنامه). چون سرمای زمستان درآید، هرچه اندر دماغ بماند از آن رطوبتها دردسر آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون شب درآمد از آن پیرزن پرسید که در این شهر صندل به چه نرخ است. (سندبادنامه ص 303).
حکایت چون به شیرینی درآمد
حدیث خسرو و شیرین برآمد.
نظامی.
کنونم نوبت رفتن درآمد
به نیک و بد جهانم بر سر آمد.
نظامی (الحاقی).
بجستندش چنین تا شب درآمد
روان روز پاک از در درآمد.
نظامی (الحاقی).
بیاض روز درآید چواز دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد تا شب درآمد. (گلستان سعدی). اجنان، جنان و جنون، درآمدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اکتناح، درآمدن و نزدیک رسیدن شب. (از منتهی الارب). وقوب، درآمدن تاریکی شب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- درآمدن وقت، حلول اجل. رسیدن زمان:
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید.
حافظ.
، ظاهر شدن. (ناظم الاطباء). ظهور گرفتن. جلوه گر شدن. (آنندراج) :
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود.
نظامی.
ناطح، صید که از پیش درآید. (دهار). ، شکلی دیگر گرفتن.
- به دو درآمدن، دو تا شدن. غوج. (تاج المصادر بیهقی).
، طلوع آفتاب و ماه یا ستارۀ دیگر. شارق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، روییدن. سبز شدن. دمیدن. رستن:
چون درآید خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند.
سوزنی.
، آغاز کردن. شروع کردن. مداخله کردن. درشدن. مشغول شدن. پرداختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : جمله به گریه درآمدند وزاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 8). آواز زنان و فرزندان بلند شد و حاضران بگریه درآمدند. (قصص الانبیاء ص 238).
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من به سخن گفتن گستاخ درآمد.
سوزنی.
درآمد به غریدن ابر بلند
فروریخت گوهر به گوهرپسند.
نظامی.
به شیرین خنده های شکرین ساز
درآمد شکر شیرین به آواز.
نظامی.
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
درآمد غمزۀ شیرین به تاراج.
نظامی.
به بخشیدن درآمد دست دریا
زمین گشت از جواهر چون ثریا.
نظامی.
درآمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
سر اول به گل چیدن درآمد
چو گل زان رخ بخندیدن درآمد.
نظامی.
در چمن باغ چو گلبن شگفت
بلبل با باز درآمد به گفت.
نظامی.
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال.
نظامی.
لبش بادر به غواصی درآمد
سر زلفش بر قاصی درآمد.
نظامی.
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام.
نظامی.
خواجه با بندۀ پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده.
سعدی.
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآیی جهان شکر گیرد.
سعدی.
هرچه دردنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم.
سعدی.
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی.
سعدی.
چون درآید به از توئی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن.
سعدی.
نگار من چو درآید به خندۀ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.
سعدی (گلستان).
بلبلان را دیدم که با نالش درآمده بودند از درخت... چون در آواز آمد آن بربطسرای. سعدی (گلستان).
سرو بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل، جامۀ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ.
پس همه بگریه درآمدند و فریاد و افغان از میان ایشان برخاست. (تاریخ قم ص 250). افاضه، درآمدن در سخن. (دهار).
- بکار درآمدن، پرداختن به کار. آغاز کردن به انجام دادن آن:
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد بکار.
نظامی.
، واقع شدن. (ناظم الاطباء). محیط شدن. احاطه کردن. قرار گرفتن: بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره ّ نهاده است که پیرامن آن کوهی گرد بر گرد درآمده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). اًخدار، درآمدن در زیر باران و ابر و باد. (از منتهی الارب). الاستکفاف، الحف و الحفوف، گرد چیزی درآمدن. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی). ، جمع شدن. گرد آمدن: این گروهی مردم که گرد وی [مسعود] درآمده اند، هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی). اصحاب رای به مدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه).
عقل باعشق درنمی آید
جور مزدور می کشد استاد.
سعدی.
، فرورفتن: بزخ،برآمدن سینه و درآمدن پشت. (از منتهی الارب). قعس،درآمدن پشت. ضد حدب. (از منتهی الارب). خروج الصدر ودخول الظّهر. (از القاموس) (از اقرب الموارد). ، بزیر آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت برد و گریز.
خجسته.
درآمد ز زین گشت غلطان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک.
اسدی.
ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء ص 172). دختر در گهواره بود، سیمرغ درآمد و دست فروکرد و آنرا برداشت. (قصص الانبیاء ص 170). ، برو افتادن. (ناظم الاطباء). نگون شدن. پست شدن:
بدانیم کاین خرگه گاوپشت
چگونه درآمد بخاک درشت.
نظامی.
- از پای درآمدن، افتادن. بر زمین افتادن. مغلوب شدن:
وگر کامرانی در آید زپای
غنیمت شمارند فضل خدای.
سعدی.
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر بسر شد درآمدند از پای.
سعدی.
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بزانو درآمدن، بزانو نشستن. روی دو زانو قرار گرفتن. نیم خیز شدن نشسته: امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر را قلم کرد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به زانو و بزانو درآمدن در ردیفهای خود شود.
- ، خماندن دو زانو. روی دو زانو قرار گرفتن ایستاده.
- ، عاجز و مضطر شدن از ظلم و قهر و فشار کسی.
، خاستن. بلند شدن.
- درآمدن از خواب، از خواب بیدار شدن. (ناظم الاطباء). از خواب بلند شدن: در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه).
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
درآمد نرگس شیرین ز خوش خواب.
نظامی.
ز خواب خوش درآمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه.
نظامی.
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد.
نظامی.
گفت [پیامبر علیه السلام برؤیا] دوستی از دوستان ما عصیده ای از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی، درحال از خواب درآمدم و گریان شدم. (تذکره الاولیاء). چون از خواب درآمد و این خواب بر خربنداد عرضه کرد، خربنداد تعبیر کرد. (تاریخ قم ص 252).
، درآمدن از جلو کسی، در اصطلاح عامه، مقابلۀ به مثل کردن. پاداش کار بد یا نیک کسی را به وجه احسن و بطور کامل دادن. (فرهنگ لغات عامیانه). جواب گفتن بنحو مستوفی اعتراض کسی را
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
فراوان وبر روی هم انبوه شده. (شرفنامۀ وحید) :
برآموده ای دید از اندیشه دور
زسرهای سنجاب و لفج سمور.
نظامی.
، موریها. (یادداشت مؤلف از ذخیرۀ خوارزمشاهی) : از هر یک از دو گرده (کلیه) رگی رسته است و بنزدیک مثانه آمده و بدو پیوسته و بدین دو رگ آب را بمثانه فرستد و آن رگها را طبیبان برابخ گویند یعنی موریها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
استراحت کردن آسایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآکندن
تصویر درآکندن
انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآموختن
تصویر درآموختن
تعلیم، یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل شدن درون رفتن، بیرون آمدن (از اضداد)، رسیدن، ظاهر شدن، روییدن سبز شدن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا آمدن، ظاهر شدن پدید گشتن، طلوع کردن (خورشید و ستاره)، برجستگی یافتن ور آمدن، ورم کردن، طول کشیدن: دو هفته برنیامد که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرآمدن
تصویر جرآمدن
غضبناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترآمدن
تصویر ترآمدن
خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآمدن
تصویر سرآمدن
به آخر رسیدن، متقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمودن
تصویر فرمودن
حکم کردن و امر نمودن و فرمان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
((بَ. دَ))
استراحت کردن، آسایش یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
((دَ وَ دَ))
داخل کردن، بیرون آوردن، کسب کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآمدن
تصویر درآمدن
((دَ مَ دَ))
داخل شدن، بیرون آمدن، نزدیک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
آرامش یافتن، آسوده گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد