دنده احمق، ابله، کودن، برای مثال اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند / همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)، فرومایه تخم میوۀ بیدانجیر ختایی که به اندازۀ پستۀ کوچک است و هر سه دانۀ آن در یک غلاف جا دارد و در ابتدا سبز رنگ است و پس از رسیدن زرد یا سیاه می شود، مغز آن در طب به کار می رود، برگ هایش شبیه برگ بادنجان و گل هایش زرد رنگ است و بلندیش تا سه متر می رسد، حب السلاطین
دنده احمق، ابله، کودن، برای مِثال اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند / همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)، فرومایه تخم میوۀ بیدانجیر ختایی که به اندازۀ پستۀ کوچک است و هر سه دانۀ آن در یک غلاف جا دارد و در ابتدا سبز رنگ است و پس از رسیدن زرد یا سیاه می شود، مغز آن در طب به کار می رود، برگ هایش شبیه برگ بادنجان و گل هایش زرد رنگ است و بلندیش تا سه متر می رسد، حب السلاطین
کلمه ای که شماره را بیان می کند، شماره، تعداد، کنایه از کسی که بتوان به او توجه یا اعتنا کرد، فرد مهم مثلاً تو پیش او عددی نیستی، عدد صحیح مثلاً عدد اصلی، هر یک از عددهای ۴، ۳، ۲، ۱، و..، عدد ترتیبی مثلاً نشان دهندۀ مرتبۀ یک چیز در یک جمع است، یکم، دوم، سوم، ..، عدد کسری مثلاً به صورت کسر نوشته می شود مانند ۵/۱، ۴/۲، یک صدم
کلمه ای که شماره را بیان می کند، شماره، تعداد، کنایه از کسی که بتوان به او توجه یا اعتنا کرد، فرد مهم مثلاً تو پیش او عددی نیستی، عدد صحیح مثلاً عدد اصلی، هر یک از عددهای ۴، ۳، ۲، ۱، و..، عدد ترتیبی مثلاً نشان دهندۀ مرتبۀ یک چیز در یک جمع است، یکم، دوم، سوم، ..، عدد کسری مثلاً به صورت کسر نوشته می شود مانند ۵/۱، ۴/۲، یک صدم
جسم تیره رنگ شبیه بخار یا ابر که هنگام سوختن چیزی از آن جدا می شود و به هوا می رود، کنایه از ناله جمع واژۀ دودة، کرم ها دود دادن: چیزی را نزدیک دود یا میان دود قرار دادن برای خشکانیدن آن دود زدن: دود کردن، دود پخش کردن چیزی که در حال سوختن است، دود پس دادن چراغی که با نفت می سوزد دود و دم: کنایه از دایر بودن بساط چای و قلیان و پخت و پز و لوازم مهمانی
جسم تیره رنگ شبیه بخار یا ابر که هنگام سوختن چیزی از آن جدا می شود و به هوا می رود، کنایه از ناله جمعِ واژۀ دَودَة، کرم ها دود دادن: چیزی را نزدیک دود یا میان دود قرار دادن برای خشکانیدن آن دود زدن: دود کردن، دود پخش کردن چیزی که در حال سوختن است، دود پس دادن چراغی که با نفت می سوزد دود و دم: کنایه از دایر بودن بساط چای و قلیان و پخت و پز و لوازم مهمانی
دیدن، کنایه از نگاه، نظر، کنایه از قوۀ بینایی دید زدن: برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر، تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین دید و بازدید: دید و وادید به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن
دیدن، کنایه از نگاه، نظر، کنایه از قوۀ بینایی دید زدن: برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر، تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین دید و بازدید: دید و وادید به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن
مقابل بیداد، عدل، انصاف، برای مثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش
مقابلِ بیداد، عدل، انصاف، برای مِثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مِثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مِثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مِثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مِثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خِرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مِثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش