جدول جو
جدول جو

معنی دد - جستجوی لغت در جدول جو

دد
جانور درنده مانند شیر، پلنگ و گرگ، برای مثال نه هر آدمی زاده از دد به است / که دد زآدمی زادۀ بد به است (سعدی۲ - ۶۲)
تصویری از دد
تصویر دد
فرهنگ فارسی عمید
دد
(دَ)
وحش. وحشی. مقابل دام. سبع. (زمخشری). درندگان. دده. جانور درنده چون شیر و پلنگ و جز آن. جانور درنده از بهایم. حیوان درنده. هر چهارپایی که درنده باشد مثل شیر و گرگ و یوز و سیاه گوش. (غیاث) :
ایا بدتر از دد به مهر و به خوی
همی تاج شاه آیدت آرزوی.
فردوسی.
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست.
فردوسی.
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دد از کارزار.
فردوسی.
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه.
فردوسی.
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.
فردوسی.
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید.
فردوسی.
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته ازنیک و بد.
فردوسی.
میر ابواحمد آنکه حشر نمود
مر ددان را بصیدگاه اندر.
فرخی.
سخندان چو رای ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
عنصری.
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه.
اسدی.
بگشت آن همه مرغ و کندآب ونی
ندیداز ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
دژآگه ددی سهمگین منکرست
بزور و دل از هر دد آن برترست.
اسدی.
که دد آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه).
ای دل رفتی چنانکه درصحرا دد
نه انده من خوری و نه انده خود
همجالس بد بدی تو و رفته بهی
تنهایی به بسی ز همجالس بد.
(قابوسنامه).
هرکه انصاف ازو جدا باشد
دد بود دد نه پادشا باشد.
سنائی.
شاه غمخوار نایب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است
مملکت را ثبات در خرد است
بیخرد مردهمچو غول و دد است.
سنائی.
آب وآتش و دد و سباع و دیگر موذیان را در آن اثری ممکن نگردد. (کلیله و دمنه).
خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا
ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.
خاقانی.
گروهی دد و آدمی سار دید.
نظامی.
رو که رستی از خود و از خوی بد
وز زبانۀ نار و از دندان دد.
مولوی.
نزپی سود و زیان می جویدش
لیک تا کرگس ندرد یا ددش.
مولوی.
مدتی واماند (شیر) زان ضعف از شکار
بینوا ماندند دد از چاشتخوار.
مولوی.
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که ددزآدمیزادۀ بد بهست.
سعدی.
ز یاد ملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند.
سعدی.
گر دیو مسخر تو گر دد
ز این هر دو چه حاصل تو گردد.
(نزههالارواح).
مرد اگر در دم ددان باشد
به که همصحبت بدان باشد.
مکتبی.
اختواء، دزدیدن دد بچۀ گاو را و خوردن. هنبله، رفتار ددان رفتن مرد. مخلب، چنگال جوارح دد باشد یا مرغ. خرضم، دد نر. جرمه، خانه که در آن ددان را شکار کنند. دحلان، ددی است. طوارف، دد که برباید شکار را. (از منتهی الارب).
- دام و دد، جانور اهلی و وحشی:
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد.
فردوسی.
همی دام و دد مغز مردم خورد
همان نعل اسب استخوان بسپرد.
فردوسی.
ترا دام و دد بازداند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
فردوسی.
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
سعدی.
- دد و دام، جانور وحشی واهلی:
به شهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست.
فردوسی.
دد و دام را سالیان هزار
خورش داد شمشیر اسفندیار.
فردوسی.
دد و دام بر هرسویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
فردوسی.
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر.
فرخی.
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام.
ناصرخسرو.
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
دد و دام از نشاط دانۀ خویش
همه مطرب شده در خانه خویش.
نظامی.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک.
سعدی.
- دیو و دد، مردم تور و جانوران وحشی:
همه دیو و دد بد بفرمان اوی
سراسر جهان بد به پیمان اوی.
فردوسی.
- دیو و دد و دام، مردم تور و حیوانات وحشی و اهلی:
که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روزش سرآمد برفت و بمرد.
فردوسی.
- شاه ددان، شیر. اسد:
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
ابوشکور.
بدانی که شاه ددان سربسر
بر شاه مردان ندارد هنر.
اسدی.
، بیابان شکاری را گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
دد
(دَ)
نام وادیی است در شعر طرفه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دد
(دَ)
بازی. (از مهذب الاسماء). هزل. لهو. بازی. و فی الحدیث: ما انا من دد و لاالدد منی. و فیه لغات هذا: دد. دداً. ددن و ددد، پاره ای از زمان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دد
(دَ دُن)
بازی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دد
(دُ)
به هندی کلمه ای است که جانور چرنده مثل سگ وگربه را بدان رانند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
دد
وحشی، درندگان
تصویری از دد
تصویر دد
فرهنگ لغت هوشیار
دد
((دَ))
جانور درنده، جانور غیراهلی
تصویری از دد
تصویر دد
فرهنگ فارسی معین
دد
سبع، وحشی، حیوان
تصویری از دد
تصویر دد
فرهنگ واژه فارسی سره
دد
جانور، حیوان، درنده، سبع، وحش، وحشی
متضاد: دام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ددر
تصویر ددر
کوچه و بازار، خارج از خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دده
تصویر دده
دد، جانور درنده مانند شیر، پلنگ و گرگ برای مثال که گویی که پرورد خواهد تو را / کدامین دده خورد خواهد تو را (نظامی۵ - ۷۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دده
تصویر دده
کنیزی که مسئول پرورش و بزرگ کردن اطفال است، دایه
فرهنگ فارسی عمید
(پَ نِ دَ)
سم حشره کش ’د د ت ’ پاشیدن برای کشتن حشرات. رجوع به د د ت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در تداول عامه، بیرون خانه و جای خودنمائی و خانه نامشروع برای زن. جای نامجاز و نامشروع که زن رود.
- اهل ددر بودن، بدکاره بودن زن. تک پرانی زن.
، در زبان اطفال، بیرون اطاق. بیرون خانه و کوچه. کوی. برزن. خیابان. مهمانی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
منسوب به ددر، آنکه بیرون خانه دوست دارد. کودکی که میل دارد به کوچه و خیابان رود، زن شایق به گردش در کوچه و بازار. زن که به خانه های کسان رود تباهکاری را. زن که به کار بد رود به خانه های غیر. زن بدعمل. زن تباهکار
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ دَ)
تباهی کردن زن. بیرون رفتن زن از خانه برای تباهی. به عمل ناشایست شدن زن. به تبهکاری شدن زن. به کار بد رفتن زن. بیرون رفتن زن از خانه برای اعمال بد، در تداول اطفال، از خانه به کوچه یا خیابان رفتن برای گردش
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
بازی دوست. بازیگوش. (ناظم الاطباء). در گفته طرماح:
و استطرقت طعنهم لما احزأل بهم
آل الضحی ناشطاً من داعب ددد.
(از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
بازی. (منتهی الارب). لعب. بازی و لهو. (ناظم الاطباء). رجوع به دد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ددر
تصویر ددر
کوچه و بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددا
تصویر ددا
سرگرمی بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددر رفتن
تصویر ددر رفتن
بیرون رفتن، خروج زنی بد کار به منظوری نامشروع
فرهنگ لغت هوشیار
کودکی که میل دارد غالبا به کوچه و خیابان برود، زنی که گاه گاه از خانه بدر رود و با مردان بیگانه در آمیزد، شخص هرزه و بد عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددوک
تصویر ددوک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددیگر
تصویر ددیگر
دوم ثانیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددر
تصویر ددر
((دَ دَ))
در تداول کودکانه، بیرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددر رفتن
تصویر ددر رفتن
((~. رَ تَ))
بیرون رفتن، خروج زنی بدکار به منظوری نامشروع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددری
تصویر ددری
((دَدَ))
کودکی که میل دارد غالباً به کوچه و خیابان رود، کنایه از زنی که گاه گاه از خانه به در رود و با مردان بیگانه درآمیزد، شخص هرزه و بدعمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دده
تصویر دده
((دَ دَ))
پرستار کودک که زن باشد، جمع ددگان، دادگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دده
تصویر دده
((دَ دِ))
جانور درنده، قلندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددیگر
تصویر ددیگر
((دُ گَ))
دودیگر، دوم، ثانیاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددمنشانه
تصویر ددمنشانه
سبوعانه، وحشیانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ددمنشی
تصویر ددمنشی
توحش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ددوش
تصویر ددوش
حیوانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ددمنش
تصویر ددمنش
وحشی
فرهنگ واژه فارسی سره