جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دده

دده

دده
دد، جانور درنده مانند شیر، پلنگ و گرگ برای مِثال که گویی که پرورد خواهد تو را / کدامین دده خورْد خواهد تو را (نظامی۵ - ۷۷۸)
دده
فرهنگ فارسی عمید

دده

دده
سبع. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). جانور دشتی بود. (اوبهی). درنده. جانور درنده. دد. (برهان). وحش. جانور درنده از بهایم. مقابل دام. (از شرفنامه). چارپایه که درنده باشد مثل شیر و غیره. (غیاث). ج، ددگان: معاویه السلمی گفت یا رسول الله دشمن اندر حصار چنان بود که دده اندر سوراخ. (ترجمه طبری بلعمی).
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده باز جنبد از پدواز.
آغاجی.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده...
فردوسی.
بزد نیزه ای بر میان دده
که شد سنگ خارا بخون آژده.
فردوسی.
بداغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بر ایشان دده.
فردوسی.
بیابان بی آب و راه دده
سراپرده ای دید جایی زده.
فردوسی.
بجایی رسیدی که مرغ و دده
زنند از پس و پیش تختت رده.
فردوسی.
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده.
سنائی.
چویعقوب دلخستۀ غمزده
غریوید بسیار با آن دده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نیمۀ خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او.
نظامی.
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده ددۀ دواشکمی سیر.
نظامی.
همان نسبت آدمی تا دده
برآن رودها شد یکایک زده.
نظامی.
که یارب که پرورد خواهد ترا
کدامین دده خورد خواهد ترا.
نظامی.
گاه حیوان قاصد خونت شده
گه سر خود را بدندان دده.
مولوی.
شیر و خرس و یوز و هر گرگ و دده
گردبرگرد تو شب گرد آمده.
مولوی.
از جهاز ابرهه همچون دده
آن فقیران عرب منعم شده.
مولوی.
حجر، سوراخ دده و خزنده. هجهجه، بانگ برزدن بر دده. حجران، سوراخ دده و خزنده. جهجهه، بانگ برزدن بر دده تا بازداشته شود. جارحه، شکاری از مرغ و دده. (منتهی الارب).
- مرغ و دده، پرنده و درنده:
بجایی رسیدی که مرغ و دده
زنند از بر تخت پیشت رده.
فردوسی.
- مرغ و دام و دده، پرنده و چرنده و درنده:
شبی قیرگون ماه پنهان شده
بخواب اندرون مرغ و دام و دده.
فردوسی.
- دیو و دده، مردم وحشی و درندگان:
نه مردم شمر بل ز دیو و دده
دلی کو نباشد بدرد آزده.
فردوسی.
، بمناسبت، مجسمۀ دده. مجسمۀ وحش. تندیس حیوانات درنده:
همان چند زرین و سیمین دده
ز گوهر بر و چشمشان آزده.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2470).
بی اندازه زرین و سیمین دده
درون مشک و بیرون بزر آزده.
اسدی.
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
بنیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
، بیابان پر از شکار. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا

دده

دده
کنیز را گویند که فرزندان کلان می کند. (برهان). مربیۀ طفل از اطفال اعیان. زنی که تربیت طفلی کند. مقابل لله یعنی مردی که بدین کار مأمور باشد. در تداول گویند: من لله و ددۀ او نیستم، یعنی مربی یا مربیۀاو نیستم. امۀ سیاه پوست. صورتی از دادا. مقابل لالا. کنیز. مقابل کاکا یعنی عبد سیاه پوست. بندۀ سیاه مادینه. کنیز سیاه زرخرید. وصیفه. جاریه. داه. خطاب کنیزکان عموماً و کنیزی که طفلی را بزرگ کرده است خصوصاً. (از لغت محلی شوشتر) ، خواهر. (لغت محلی شوشتر) ، قلندر را نیز گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب آنندراج گوید: پیر مرشدرا دده گویند و آن را در اصل مشتق از دادا بود که به معنی خدمتکار پیر باشد و مخفف آن دده باشد مانند اشتقاق لله از لالا. (از آنندراج). از راه اکرام و تعظیم درویشان را نیز گویند. (شعوری ج 1 ص 426) ، در ترکی به معنی جد نیز هست. (شعوری ج 1 ص 421)
لغت نامه دهخدا

دده

دده
فاضل افندی او راست: لجهالفوائد و رساله فی السیاسه الشرعیه. (کشف الظنون)
چلبی بن حمدالله بن شیخ اماسی از خوشنویسان بلاد عثمانی بوده است
لغت نامه دهخدا