ارزن، گیاهی از تیرۀ گندمیان با بوتۀ کوچک، ساقه های کوتاه و نازک و دانه های ریز که بیشتر خوراک پرندگان است و گاهی از آرد آن نان می پزند، الم، تنگس
اَرزَن، گیاهی از تیرۀ گندمیان با بوتۀ کوچک، ساقه های کوتاه و نازک و دانه های ریز که بیشتر خوراک پرندگان است و گاهی از آرد آن نان می پزند، اَلُم، تَنگَس
بوی دود گرفتن طعام. (منتهی الارب). دودگند شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (المصاد زوزنی) ، دودگند کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بد شدن خوی کسی و ردی و پلیدی گردیدن وی. (منتهی الارب) ، هیزم انداختن بر آتش و فاسد گردانیدن وی را تا دود برآورد. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم شدن. (تاج المصادر بیهقی) دود برآمدن از آتش. (منتهی الارب). دودکردن. (زوزنی) (دهار). دود کردن آتش، تیره گون گردیدن ستورو همچنین نبات. تیره گون شدن. (منتهی الارب). دخون
بوی دود گرفتن طعام. (منتهی الارب). دودگند شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (المصاد زوزنی) ، دودگند کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بد شدن خوی کسی و ردی و پلیدی گردیدن وی. (منتهی الارب) ، هیزم انداختن بر آتش و فاسد گردانیدن وی را تا دود برآورد. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم شدن. (تاج المصادر بیهقی) دود برآمدن از آتش. (منتهی الارب). دودکردن. (زوزنی) (دهار). دود کردن آتش، تیره گون گردیدن ستورو همچنین نبات. تیره گون شدن. (منتهی الارب). دخون
تخس. دلفین. (از اقرب الموارد). خرک ماهی و آنرا بهندی سوس گویند. (منتهی الارب). نوعی پستاندار دریایی از راستۀ شناگران که در بیشتر اقیانوسها و گاهی رودخانه ها گله وار زندگی میکنند. تیره دلفین ها مشتمل بر انواع است که از آن جمله است ’بال کشنده ’’بال سینه’ و ’فوسن’ و رجوع به تخس شود
تُخَس. دلفین. (از اقرب الموارد). خرک ماهی و آنرا بهندی سوس گویند. (منتهی الارب). نوعی پستاندار دریایی از راستۀ شناگران که در بیشتر اقیانوسها و گاهی رودخانه ها گله وار زندگی میکنند. تیره دلفین ها مشتمل بر انواع است که از آن جمله است ’بال کشنده ’’بال سینه’ و ’فوسن’ و رجوع به تخس شود
ارزن. ارزن که بهندی کنکنی یا چنیاست. (منتهی الارب). غله ای باشد که آن را ارزن و گاورس گویند و بهندی چنیا نامند. (غیاث). گاورس. (دهار). گاورس یا دانه ای است از گاورس کوچکتر. ارزن ریزترست و گاورس همانست. (یادداشت مؤلف). گال. ج، دخان. (مهذب الاسماء). در ترجمه صیدنۀ ابوریحان جاورس دانسته شده است و نیز گفته شده است که قوت او و جاورس یکیست. حکیم مؤمن در تحفه گوید ارزن است و قسمی از جاورس باشد و از آن بزرگتر و در طبع مثل او و در افعال و خواص مانند آن. صاحب اختیارات بدیعی گوید به شیرازی الم نامند و نوعی ازجاورس باشد و بگفتۀ صاحب آنندراج ارزن است و نام هندی آن کنگی یا چنیا است و گاورس را به هندی باجرا گویند. از مجموع آنچه نقل شد برمی آید که ارزن نوع ریزو زردتر و گاورس نوع درشت و سفیدتر این دانه است
ارزن. ارزن که بهندی کنکنی یا چنیاست. (منتهی الارب). غله ای باشد که آن را ارزن و گاورس گویند و بهندی چنیا نامند. (غیاث). گاورس. (دهار). گاورس یا دانه ای است از گاورس کوچکتر. ارزن ریزترست و گاورس همانست. (یادداشت مؤلف). گال. ج، دخان. (مهذب الاسماء). در ترجمه صیدنۀ ابوریحان جاورس دانسته شده است و نیز گفته شده است که قوت او و جاورس یکیست. حکیم مؤمن در تحفه گوید ارزن است و قسمی از جاورس باشد و از آن بزرگتر و در طبع مثل او و در افعال و خواص مانند آن. صاحب اختیارات بدیعی گوید به شیرازی الم نامند و نوعی ازجاورس باشد و بگفتۀ صاحب آنندراج ارزن است و نام هندی آن کنگی یا چنیا است و گاورس را به هندی باجرا گویند. از مجموع آنچه نقل شد برمی آید که ارزن نوع ریزو زردتر و گاورس نوع درشت و سفیدتر این دانه است
سوره چهل وچهارمین از قرآن. مکیه و آن پنجاه ونه آیت است. پس از زخرف و پیش از جاثیه. (یادداشت مؤلف) ، اشاره بکسانی که منکرقیامت اند و میگوید که خدا آسمانها و آنچه را در میان آنها است بیهوده نیافریده و ناچار هر کس جزای کار خود را روزی خواهد دید. (از دایره المعارف فارسی)
سوره چهل وچهارمین از قرآن. مکیه و آن پنجاه ونه آیت است. پس از زخرف و پیش از جاثیه. (یادداشت مؤلف) ، اشاره بکسانی که منکرقیامت اند و میگوید که خدا آسمانها و آنچه را در میان آنها است بیهوده نیافریده و ناچار هر کس جزای کار خود را روزی خواهد دید. (از دایره المعارف فارسی)
دخّان. (منتهی الارب). دود که از آتش برآید. (غیاث اللغات). دود. نحاس. یحموم. (یادداشت مؤلف). درعرف عامه جسم سیاه بالارونده ای است که محصول آنچه ازآتش سوخته است میباشد. و در اصطلاح حکماء اعم از تعریف مذکور است و عبارتست از جسمی که ترکیب یافته از اجزاء خاکی و آتشی خواه سیاه و خواه برنگ دیگر باشد. ج، ادخنه. دواخن. دواخین. (منتهی الارب) : هواگسست گسست از چه ؟ برگسست از ابر ز چیست ابر؟ ندانی تو از بخار و دخان. فرخی. ای بار خدایی که کجا رای تو باشد خورشید درخشنده نماید چو دخانی. فرخی. گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب گفتا بهیچ حال چو آتش بود دخان ؟ فرخی. بلی آفتابست لیکن نگردد نهان زیر هر میغی و هر دخانی. فرخی. زیرا که بجای چراغ روشن اندر دل پرغدر تو دخانست. ناصرخسرو. از آتش حسام تو بدخواه را در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد. مسعودسعد. ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان کز او سپهر و ستاره دخان نمود و شرار. مسعودسعد. در صف ّ کارزاربرآید دخان مرگ در تف ّ رزمگاه بخیزد شرار تیغ. مسعودسعد. آری ز نور آتش و از لطف آب پاک رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست. سنایی. خورشید نه برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم. خاقانی. وزپی افروزش بزم جلالش دان و بس نورها کاین هفت شمع بی دخان افشانده اند. خاقانی. از اختر و فلک چه بکف داری ای حکیم گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان. خاقانی. وگر آتش خشم سوزانش را چو سوزنده آتش دخان باشدی. (از کلیله). چون رود نور و شود پیدا دخان بفسرد عشق مجازی آن زمان. مولوی. معدن گرمی است اندر لامکان هست دوزخ از شرارش یک دخان. مولوی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند از نار و دخان. مولوی. آتش به نی و قلم درانداخت وین رود که میرود دخانست. سعدی. آتشین سطوتی و دیدۀ کفر پر دخان تو و شرار تو باد. ؟ غناج، غنج، نئور، دخان نیل. نیلج، نیلنج، دخان پیه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دود شود. - دخان شکستن از آب، کنایه از ایجاد کردن دخان از آب بود. (آنندراج). بخار از آب بر آوردن: از آب تف هیبت تو بشکند دخان وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار. انوری. - دخان محترق، دود مشتعل: ابر تیره دخان محترق است بر چنین نکته عقل متفق است. نظامی. ، تنباکو. تتن. توتون. - دخان نوشان، قلیان کشان. (آنندراج). کسانی که دود تنباکو استعمال میکنند. (ناظم الاطباء). ، تنگسالی. (مهذب الاسماء). قحط، کنایه از تاریکی: گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم شد چو جهنم بوصف دخمۀ ارض از دخان. خاقانی. ، دوده
دُخّان. (منتهی الارب). دود که از آتش برآید. (غیاث اللغات). دود. نحاس. یحموم. (یادداشت مؤلف). درعرف عامه جسم سیاه بالارونده ای است که محصول آنچه ازآتش سوخته است میباشد. و در اصطلاح حکماء اعم از تعریف مذکور است و عبارتست از جسمی که ترکیب یافته از اجزاء خاکی و آتشی خواه سیاه و خواه برنگ دیگر باشد. ج، ادخنه. دواخن. دواخین. (منتهی الارب) : هواگسست گسست از چه ؟ برگسست از ابر ز چیست ابر؟ ندانی تو از بخار و دخان. فرخی. ای بار خدایی که کجا رای تو باشد خورشید درخشنده نماید چو دخانی. فرخی. گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب گفتا بهیچ حال چو آتش بود دخان ؟ فرخی. بلی آفتابست لیکن نگردد نهان زیر هر میغی و هر دخانی. فرخی. زیرا که بجای چراغ روشن اندر دل پرغدر تو دخانست. ناصرخسرو. از آتش حسام تو بدخواه را در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد. مسعودسعد. ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان کز او سپهر و ستاره دخان نمود و شرار. مسعودسعد. در صف ّ کارزاربرآید دخان مرگ در تف ّ رزمگاه بخیزد شرار تیغ. مسعودسعد. آری ز نور آتش و از لطف آب پاک رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست. سنایی. خورشید نه برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم. خاقانی. وزپی افروزش بزم جلالش دان و بس نورها کاین هفت شمع بی دخان افشانده اند. خاقانی. از اختر و فلک چه بکف داری ای حکیم گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان. خاقانی. وگر آتش خشم سوزانش را چو سوزنده آتش دخان باشدی. (از کلیله). چون رود نور و شود پیدا دخان بفسرد عشق مجازی آن زمان. مولوی. معدن گرمی است اندر لامکان هست دوزخ از شرارش یک دخان. مولوی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند از نار و دخان. مولوی. آتش به نی و قلم درانداخت وین رود که میرود دخانست. سعدی. آتشین سطوتی و دیدۀ کفر پر دخان تو و شرار تو باد. ؟ غِناج، غُنج، نئور، دخان نیل. نیلج، نیلنج، دخان پیه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دود شود. - دخان شکستن از آب، کنایه از ایجاد کردن دخان از آب بود. (آنندراج). بخار از آب بر آوردن: از آب تف هیبت تو بشکند دخان وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار. انوری. - دخان محترق، دود مشتعل: ابر تیره دخان محترق است بر چنین نکته عقل متفق است. نظامی. ، تنباکو. تتن. توتون. - دخان نوشان، قلیان کشان. (آنندراج). کسانی که دود تنباکو استعمال میکنند. (ناظم الاطباء). ، تنگسالی. (مهذب الاسماء). قحط، کنایه از تاریکی: گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم شد چو جهنم بوصف دخمۀ ارض از دخان. خاقانی. ، دوده
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.