جدول جو
جدول جو

معنی دخاس - جستجوی لغت در جدول جو

دخاس(دِ)
شمارۀ بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گفته میشود: عدد دخاس و نعم دخاس، یعنی شمارۀ بسیار و نعمت فراوان. و درع دخاس، زرهی که حلقه های آن بهم نزدیک باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دخاس
زره ریز باف، شمار بسیار
تصویری از دخاس
تصویر دخاس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دخان
تصویر دخان
چهل و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۹ آیه، دود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخاس
تصویر نخاس
برده فروش، دلال یا فروشندۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
(دَبْ با)
آنکه عمل دبس کند یا آنرا بفروشد. دوشاب گر. (مهذب الاسماء) (دهار). دوشاب پز. شیره پز. این انتساب اشتغال به عمل دوشاب را میرساند. (سمعانی) ، دوشاب فروش. شیره فروش
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
درشت از مردم و شتر یا شتر بسیارگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ غُ)
کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب). کوفتن خرمن. (تاج المصادر بیهقی). کوفتن گندم را با خرمن کوب. (از اقرب الموارد) ، سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر، کهنه کردن جامه. (از منتهی الارب). درس. و رجوع به درس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ رُ)
بر یکدیگر خواندن مطلبی را، خواندن و مطالعه کردن کتابها را، آمیختن با گناهان. (از اقرب الموارد). مدارسه. و رجوع به مدارسه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خواب که غلبه کند بر کسی. (منتهی الارب). نعاس و چرت. (از اقرب الموارد). پینکی. خواب سبک
لغت نامه دهخدا
به سریانی بول است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام وزنیست
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خوی درد. گوشه. داحس. داحوس. ورم حاری که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک. آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماسی بود گرم و دردناک و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغولۀ ران برسد و باشد که تب آرد و باشد که ریش گردد و ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شده الم و ضربان و ربما یبلغ المه الابط و ربما اشتدت معه الحمی. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاری است که عارض میشود بنزدیک ناخنهای آدمی و دردی سخت دارد با ضربان قوی و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دخّان. (منتهی الارب). دود که از آتش برآید. (غیاث اللغات). دود. نحاس. یحموم. (یادداشت مؤلف). درعرف عامه جسم سیاه بالارونده ای است که محصول آنچه ازآتش سوخته است میباشد. و در اصطلاح حکماء اعم از تعریف مذکور است و عبارتست از جسمی که ترکیب یافته از اجزاء خاکی و آتشی خواه سیاه و خواه برنگ دیگر باشد. ج، ادخنه. دواخن. دواخین. (منتهی الارب) :
هواگسست گسست از چه ؟ برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو از بخار و دخان.
فرخی.
ای بار خدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو دخانی.
فرخی.
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب
گفتا بهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
فرخی.
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی.
فرخی.
زیرا که بجای چراغ روشن
اندر دل پرغدر تو دخانست.
ناصرخسرو.
از آتش حسام تو بدخواه را
در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد.
مسعودسعد.
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
کز او سپهر و ستاره دخان نمود و شرار.
مسعودسعد.
در صف ّ کارزاربرآید دخان مرگ
در تف ّ رزمگاه بخیزد شرار تیغ.
مسعودسعد.
آری ز نور آتش و از لطف آب پاک
رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست.
سنایی.
خورشید نه برق نعل رخشت
ناری است که بی دخان ببینم.
خاقانی.
وزپی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بی دخان افشانده اند.
خاقانی.
از اختر و فلک چه بکف داری ای حکیم
گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان.
خاقانی.
وگر آتش خشم سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی.
(از کلیله).
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان.
مولوی.
معدن گرمی است اندر لامکان
هست دوزخ از شرارش یک دخان.
مولوی.
هم ز آتش زاده بودند آن خسان
حرف میراندند از نار و دخان.
مولوی.
آتش به نی و قلم درانداخت
وین رود که میرود دخانست.
سعدی.
آتشین سطوتی و دیدۀ کفر
پر دخان تو و شرار تو باد.
؟
غناج، غنج، نئور، دخان نیل. نیلج، نیلنج، دخان پیه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دود شود.
- دخان شکستن از آب، کنایه از ایجاد کردن دخان از آب بود. (آنندراج). بخار از آب بر آوردن:
از آب تف هیبت تو بشکند دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار.
انوری.
- دخان محترق، دود مشتعل:
ابر تیره دخان محترق است
بر چنین نکته عقل متفق است.
نظامی.
، تنباکو. تتن. توتون.
- دخان نوشان، قلیان کشان. (آنندراج). کسانی که دود تنباکو استعمال میکنند. (ناظم الاطباء).
، تنگسالی. (مهذب الاسماء). قحط، کنایه از تاریکی:
گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم
شد چو جهنم بوصف دخمۀ ارض از دخان.
خاقانی.
، دوده
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سوره چهل وچهارمین از قرآن. مکیه و آن پنجاه ونه آیت است. پس از زخرف و پیش از جاثیه. (یادداشت مؤلف) ، اشاره بکسانی که منکرقیامت اند و میگوید که خدا آسمانها و آنچه را در میان آنها است بیهوده نیافریده و ناچار هر کس جزای کار خود را روزی خواهد دید. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مِ)
سیاه ستبر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ / دُ)
گیسوهای اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَخْ خا)
آنکه بسیار در کارهای دیگران درآید. (یادداشت مؤلف). که در کارها دخل و تصرف کند.
- دخال الاذن، هزارپا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوش خزک. گوش خز. گوش خیه
لغت نامه دهخدا
(دَخْ خا)
مؤنث ادخ، یعنی سیاه و کدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام اسپ جبار بن قرط است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرفتن چیزی را یک بار این و یک بار آن و شتافتن بسوی آن چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخاس چیزی، تداول و تبادر آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخاس
تصویر نخاس
فروشنده حیوانات و دلال فروش آنها
فرهنگ لغت هوشیار
یال ها گیسوی اسپ، درگیری (مداخله) کسی که در کارها دخل و تصرف کند، سود ورز، گوش بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخان
تصویر دخان
دود، نام سوره 44 از قرآن کریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخرس
تصویر دخرس
دانا کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواس
تصویر دواس
شیر درنده، مرد دلاور و شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیاس
تصویر دیاس
خرمنکوب کوفتن به پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکاس
تصویر دکاس
خواب سبک چرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماس
تصویر دماس
پوشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراس
تصویر دراس
گندمکوبی خرمن کوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دساس
تصویر دساس
بسیار مکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخیس
تصویر دخیس
بسیار، زیر خاکی، آگنده، در هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخاس
تصویر نخاس
((نَ خّ))
برده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخال
تصویر دخال
((دَ خّ))
کسی که در کارها دخل وتصرف کند، سود ورز، گوش بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخان
تصویر دخان
((دُ))
دود، جمع ادخنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخاس
تصویر نخاس
((نُ))
مس
فرهنگ فارسی معین