جدول جو
جدول جو

معنی دحسم - جستجوی لغت در جدول جو

دحسم
(دُ سُ)
مرد گندم گون فربه گرداندام. دحسمان. دحسمانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسم
تصویر حسم
بریدن، قطع کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بدی افکندن در میان قوم. (منتهی الارب). تباه کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی افکندن میان قومی. (زوزنی) ، پر کردن چیزی را، پرشدن خوشه از دانه ها، لغزیدن، پوشیدن سخن را، پنهان کردن بدی را بطوری که معلوم نشود. (منتهی الارب). پوشیدن بدی، دستها در پوست بالایین و پوست تنک گوسپند کردن بوقت سلخ یعنی پوست کندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ سِ)
پیوسته، بداختر. ج، حسوم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَهَْ هی)
بریدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان عادل). قطع، گسستن. بگسلیدن.
- حسم عرق، بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب).
- حسم کسی از چیزی، بازداشتن از آن.
- حسم مادۀ خلاف، فصل مابه الاختلاف: این آیت فرستاد برای حسم مادۀ تعجب ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). چون ناصرالدین از ایشان خبر یافت، امیر سیف الدوله نیشابور نگذاشت و بکفایت کارو حسم مادۀ ایشان متکفل شد و بر پی ایشان برفت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- حسم مرض، بریدن بیماری را بدوا. بیخ برکردن.
، پیوسته داغ کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). داغ کردن. (ترجمان عادل) ، بریدن و بازایستادن خون و جز آن. بند آمدن
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بیخ. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از اعلام عربان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت راندن. (از منتهی الارب) ، آرمیدن و گردآمدن با زن. (منتهی الارب). بقوت گردآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صاحب نشوء اللغهگوید: مدح چون قلب شود حمد گردد و چون بار سوم قلب شود حدم گردد و در مرتبۀ چهارم بصورت دحم درآید و در مرحلۀ پنجم صورت دمح پذیرد. (نشوءاللغه ص 130)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دردی که ناخن ازو بیفتد. (مهذب الاسماء) ، کشتزاری که پر از دانه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دُ سُ)
جمع واژۀ أدسم. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دسماء. (اقرب الموارد). رجوع به أدسم و دسماء شود
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
نام موضعی است. نام جائی در شعر نابغه
لغت نامه دهخدا
(دَسِ)
چرب. (منتهی الارب) (غیاث). دارای دسم و چربی. (از اقرب الموارد). چربی دار، فربه. (ناظم الاطباء) ، از خوردنیهای طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. (از اقرب الموارد) ، ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) ، گویند: ’انه لدسم الثوب’ و آنرا در بارۀ شخص پلید اخلاق گویند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
چربش. (منتهی الارب). چربو. چربی. چربش. (مهذب الاسماء). روغن. (زمخشری) ، چربش گوشت. (منتهی الارب). چربی از گوشت یا پیه. (از اقرب الموارد) ، ریم و چرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کناره و طرف. گویند: أنا دسم الامر، یعنی بر کنارۀ آن کارم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
موضعی است نزدیک مکه. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سربند بستن شیشه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بند کردن در را. (از منتهی الارب). بستن در را. (از اقرب الموارد) ، داخل کردن در جراحت چیزی را که بند کند آنرا. (از منتهی الارب). فتیله قرار دادن در داخل جراحت. (از اقرب الموارد). گوش و جراحت و جز آن بیاکندن از بهر بستن. (تاج المصادر بیهقی). بند کردن گوش و جراحت و داخل کردن در آن چیزی که بند کند آنرا. (آنندراج) ، ناپدید شدن اثر، اندک تر کردن باران زمین را، قطران مالیدن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آرمیدن بازن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
چرب شدن طعام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرب شدن. (تاج المصادر بیهقی). دسومه. و رجوع به دسومه شود، ریمناک و چرکین گردیدن. (از منتهی الارب). کثیف و پلید و چرک شدن دست یا جامه. (از اقرب الموارد) ، تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). خاکی رنگ بودن که به سیاهی زند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُ نی ی)
مرد گندم گون فربه گرداندام. (منتهی الارب). دحسم. دحسمان
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
ابن ربیعه بن حارث بن اسامه بن لوی. از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُ)
مرد گندم گون فربه گرداندام، و انه لدحسمان الامر، بدرستی که او فسادکننده در کارست. (منتهی الارب). دحسم. دحسمانی
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دهی است از دهستان خیر رودکنار، بخش مرکزی شهرستان نوشهر با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رفیق کار. مهربان. (منتهی الارب). الرفیق بالعمل، المشفق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ حَ)
عبدالرحمن بن ابراهیم. رجوع به عبدالرحمن بن ابراهیم بن عمرو... و رجوع به الاعلام زرکلی شود، لقب قاضی ابوسعید عبدالرحمن است. (سمعانی). رجوع به ابوسعید عبد الرحمن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ / دِ مَ)
سیاه از هر چیز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از نامهای زنانست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
روباه. (از تاج العروس) (منتهی الارب) ، بچۀ روباه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ روباه از ماده سگ، بچۀ گرگ از ماده سگ. (از تاج العروس) (منتهی الارب) ، مشفق و رفیق کار. داسم. (از تاج العروس) ، خرس و یا بچۀ خرس. (از تاج العروس) (منتهی الارب) ، بچۀ زنبور. (از تاج العروس). چوزۀ زنبور. (منتهی الارب) ، تاریکی، سیاهی، نباتی است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). نباتی است که آن را تاج خروس گویند. بستان افروز. بستان اپروز. (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
ابن ابراهیم کردی ملقب به ابوسالم. مادرش دختر یکی از رؤسای قبائل کرد آذربایجان و پدرش از اصحاب هارون الشاری حاکم آذربایجان بود. چون هارون شاری بقتل رسید و آذربایجان را یوسف بن ابوالساج تصرف نمود دیسم به او پیوست و مقام و منصبی بدست آورد بعد از ابوالساج نیز آذربایجان را بتصرف خویش درآورد. دیسم خارجی مذهبی بود و اغلب سربازان وی را اکراد و عده ای از دیلمیان وشمگیری تشکیل میدادند. وزیر او ابوالقاسم علی بن جعفر از مردم آذربایجان و از داعیان باطنیه (اسماعیلیه) بود. مرزبان بن محمد بن مسافر برای تصرف آذربایجان با دیسم درآویخت دیسم به ارمینیه گریخت مجدداً با سپاهی در خارج شهر تبریز با مرزبان گلاویز شد اما باز شکست خورد و به اردبیل گریخت و پس از محاصرۀ طولانی تن بصلح داد آنگاه در سال 342 هجری قمری دیسم به بغداد نزد معزالدوله رفت و از وی برای مقابله با مرزبان کمک خواست و چون مأیوس گردید بموصل نزد ناصرالدین بن حمدان رفت و او نیز دیسم را نا امید گرادنید و از آنجا نزد سیف الدوله بشام رفت و تا سال 344 هجری قمری در آنجا بماند ولی بنا بدعوت اکراد مجدداً به آذربایجان بازگشت و پس از شکست از مرزبان به ارمینیه گریخت و بحاکم آن دیارپناهنده شد و حاکم ارمینیه بسبب ترس از مرزبان دیسم را تسلیم وی نمود و مرزبان او را بزندان افکند و چشمش را کور نمود و پس از مرگ مرزبان توسط طرفداران مرزبان بقتل رسید. (از کامل ابن الاثیر ج 8 ص 150، 198)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
رهگذر آب وادی که تنگ باشد. ج، لحاسم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسم
تصویر دسم
چربی گوشت، پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسم
تصویر حسم
بریدن، گسستن، قطع، بگسیلدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحم
تصویر دحم
بیخ، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحس
تصویر دحس
دردی که ناخن ازو بیفتد، تباه کردن میان قومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحسم
تصویر لحسم
آبگذر دره رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسم
تصویر دسم
((دَ س))
چرب، پرروغن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسم
تصویر حسم
((حَ))
بریدن
فرهنگ فارسی معین
نام روستایی ییلاقی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی