بریدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان عادل). قطع، گسستن. بگسلیدن. - حسم عرق، بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب). - حسم کسی از چیزی، بازداشتن از آن. - حسم مادۀ خلاف، فصل مابه الاختلاف: این آیت فرستاد برای حسم مادۀ تعجب ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). چون ناصرالدین از ایشان خبر یافت، امیر سیف الدوله نیشابور نگذاشت و بکفایت کارو حسم مادۀ ایشان متکفل شد و بر پی ایشان برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). - حسم مرض، بریدن بیماری را بدوا. بیخ برکردن. ، پیوسته داغ کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). داغ کردن. (ترجمان عادل) ، بریدن و بازایستادن خون و جز آن. بند آمدن