تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد، برای مثال تو نبینی که اسب توسن را / به گه نعل برنهند لبیش (عنصری - ۳۳۷)
تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد، برای مِثال تو نبینی که اسب توسن را / به گه نعل برنهند لبیش (عنصری - ۳۳۷)
نویسنده. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (اوبهی). منشی. (برهان) (جهانگیری). پناغ. (سروری). بناغ. (دهار). کاتب. (مهذب الاسماء). ادیب. کتّاب. قلم زن. باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. دارای هنر نویسندگی. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گفته اند که در سراج اللغات نوشته شده است که این لفظ نزد اکثر فارسی است ونزد بعضی عربی و در یکی از رساله های معتبره بنظر آمده که دبیر در اصل ’دوبیر’ بود بضم دال چه ’بیر’ به معنی حافظه است و منشی هم صاحب دو حافظۀ نظم و نثر میباشد و نزد بعضی دبیر بفتح معرب همین دوبیر است. (غیاث) (آنندراج). دبیر و دویر نویسندۀ نامه و در اصل دوبیر و دوویر بوده و نیز ’ویر’ به معنی حافظه است یعنی آنکه حافظۀ نظم و نثر دارد و قیل آنکه حافظۀتازی و پارسی دارد و مشهور بفتح دال است و ’دویر’ افصح است از دبیر لکن متأخران عجم که بعرب آمیخته واو را به باء بدل کردند و ضم دال بفتح جهت خفت و نیامدن صیغۀ فعیل (بضم فا) در لغت عرب، و ممکن است که دویر (بضم دال و کسر واو فارسی) باشد و دبیر (بفتح دال و کسر بای موحده) معرب آن باشد و در بعضی شروح انوری گفته که دویر در اصل دوویر بوده یعنی صاحب دو ادراک و دو حافظه چه او را دو ادراک باید یکی برای جمع کردن معانی در دل و دیگر برای جمع حروف بقلم، بخلاف دیگران که یک ادراکشان بسنده است. و نیز صاحب آنندراج از انجمن آرا نقل کند که: در اصل دبیر و دویر بوده که دویر تبدیل آن است و به معنی حافظ نظم و نثر و تازی و پارسی، و ویر به معنی دانش هم گفته اند اصل به پارسی دویر است و شاید دبیر معرب آن باشد چه دبیر به معنی کاتب و نویسنده نیامده و دبور و دابر و تدبیر و دبار هیچیک از این چهار به این معنی نیامده، و دبربضم و بضمتین پشت و مقعد را گویند و پس هر چیزی را نیز گویند و دبر اللیل و الشهر آخر شب و آخر ماه و تدبیر و ملاحظۀ پس کار و در پارسی ویر به معنی فهم و ادراک و حفظ و صاحب این حال را تندویر و تیزویر گفته اند یعنی تیزدانش و تندادراک و زیرک... و احمد بن ابوحامد کرمانی صاحب تاریخ عقدالعلی که از معاریف فضلاء بوده در این رباعی خود واضح تر کرده است: از وزر بترسم و وزیری نکنم میرم به گرسنگی و میری نکنم با آنکه دو چاه است و دو حضرت در یزد در قعر دو بیر من دبیری نکنم. - انتهی. اما این تعابیر و تفاصیل بر اساسی نیست و واژۀ دبیر از لغات عاربه است و میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسید این واژه نیز همان زمان در زبان ما درآمد چه به لغت دبیر و دبیریه که معنی خط دارد حدود شش سده پیش از میلادمسیح در فرس هخامنشی برمی خوریم و در سنگنبشته های هخامنشیان چندین بار به هیأت ’دیپی’ دیده میشود. این واژه با همه قدمتی که دارد یادگاری از قوم سومر است و از بن و اصل ’دوب’ که در آن زبان به معنی لوحه و خط است گرفته شده و سپس از سومر به اکد رسیده است و از این زبانها به آرامی نیز درآمده و سپس وارد زبان عربی شده و صورت ’دف’ گرفته است چه ’دف’ علاوه از معنی معمول معنی لوحه نیز دارد. در کارنامۀ اردشیر بابکان ’دیپیبر’ مخفف ’دیپیور’ صورت پهلوی کلمه است چنانکه در نقش نگینی که از زمان ساسانیان بجامانده است دپیور آمده است و در زبان ارمنی ’دپیر’ نیز از پهلوی به عاریت گرفته شده است و از همان بن اصلی است لغات دبیر و دبستان و دبیرستان و دیبا یا دیباه یا دییه و دیباج و دیباجه (نه دیباچه) و دیوان. اما اینکه ریشه لغت ’دبیر’ را با ’دفتر’ یکی دانسته اند درست نیست زیرا دفتر از یونانی به فارسی رسیده است و دیفتر در یونانی معنی پوست دارد و بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد کتاب را دفتر نامیده اند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص 209- 212) : و این ناحیت جبال ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان و جای دبیران و ادیبان و بسیار نعمت. (حدود العالم). چنین گفت کز خرۀ اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر. فردوسی. بهر کار دستور بد برزمهر دبیر جهاندیدۀ خوب چهر. فردوسی. بدیدند نقشی بر آن تیز تیر بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر. فردوسی. کجا نام آن گو جوانوی بود دبیر و بزرگ و سخنگوی بود. فردوسی. گزین کن از ایران یکی مرد پیر خردمند و گویا و گرد و دبیر. فردوسی. کجا نام آن مرد بهرام بود سوار و دبیر و دل آرام بود. فردوسی. اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر. فردوسی. صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال و خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). و چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). کافی تر و دبیرتر ابنای عصر بود. (تاریخ بیهقی). گر گشته ای دبیر فروخوانی این خطهای خوب معما را. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ور چه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر زرهنامۀ روشناسان پیر. نظامی. قلمی را که موی در سر ماند کار ساز دبیرنتوان یافت. خاقانی. خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری. خاقانی. دبیر ما بصفت روبه است کو دم او بلی هر آینه روباه را دم است گواه. خاقانی. و گروهی را گفت به دکان و بازار باشید و کار کنید و دبیران را گفت به دیوان نشینند. (قصص الانبیاء ص 36). - داننده دبیر، عالم. دانشمند: گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - سردبیر، رئیس گروه نویسندگان مجله یا روزنامه. آنکه بر نویسندگان مجله یا روزنامه ریاست و نظارت دارد در نویسندگی. رجوع به سردبیر شود. - فاضل دبیر، دبیر دانشمند: بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو. ، منشی شاه یا امیر و نویسنده یا خوانندۀ فرمانها و نامه ها در محضر شاه یا امیر یا رئیس. هر یک از نویسندگان دیوان رسالت. رئیس دارالانشاء وهر یک از نویسندگان آن: بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر. فردوسی. مرآنرا چوبر تو بخواند دبیر منه پیش دیر و سگالش مگیر. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هر چه بایست با او براند. فردوسی. ستاینده بد شهریار اردشیر چو دیدی بدرگاه مردی دبیر. فردوسی. جوان شد ز گفتار او شاه پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر. فردوسی. بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتش یکی نامه ای بر حریر. فردوسی. بفرمود خواندن دبیرانش را ز توران جوانان و پیرانش را. فردوسی. چو پردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بفرمود تا پیش اوشد دبیر نبشته ازو نامه ای بر حریر. فردوسی. ابا موبد موبدان اردشیر چو شاپور و چون یزدگر دبیر. فردوسی. مأمون رضا علیه السلام را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی ص 137). و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردی. (تاریخ بیهقی ص 246). گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص 245). بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند. (تاریخ بیهقی ص 245). ندیمان و دبیران و دیگر چاکران را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی. (تاریخ بیهقی). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند به دیوان رسالت با بونصر مشکان می نشستند. (تاریخ بیهقی). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود... بخواند. (تاریخ بیهقی ص 152). چون ملطفه به خط خداوند باشد اعتماد کند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی). نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابک دل و یادگیر. اسدی. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. پادشا را دبیر چیست زبان که سخنهاش را کند تحریر. ناصرخسرو. مهتر خویش را حقیر کنند سوی دانا دبیر با تقصیر. ناصرخسرو. امیر ناصرالدین را از جملۀ فوائد آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در غزارت فضل و فضایل و کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت و دبیر بایتوز بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 118). چون دبیر تو نگارد به قلم نام ترا آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر. معزی. آن قصب که با نیرو بوددبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه). دبیری چو من زیر دست وزیری ندارند، حاشا که دارند حاشا. خاقانی. - تیر دبیر، عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم: ز گردون چو بر نامۀ من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو. تیر مانندۀ دبیر آمد. - دبیران دبیر، رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دبیر انجم، کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر. - دبیر بزرگ، نویسندۀ استادو زبردست. - ، رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک. - دبیر جهاندیده، کاتب مجرّب. نویسندۀ سالخوردۀ باتجربه و پخته: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی. - دبیرخردمند، نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل. - دبیر حضرت، منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد: خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی. - دبیر خاص، منشی مخصوص: دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی. - دبیر غلامان، نویسندۀ خاص رستۀ غلامان: امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). - دبیر نویسنده، منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت: دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. به خیمه بپوشید روی زمین دبیر نویسنده را گفت هین. اسدی. - فرخ دبیر، دبیر نیکوفال و نیک طالع. - مرد دبیر، مرد نویسنده: چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی. به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغ است و تیر. فردوسی. - مرد هندی دبیر، نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی: بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ، نویسندۀ وقایع. وقایعنگار. ثبت کننده و جامع حوادث و اتفاقات و کارنامۀ شاهان و بزرگان.شده بند. شده وند. نوپدیدنویس: و دبیری به پنج تا کاغذ و قرصی مداد که دو درم سیم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 10). ، محاسب. نویسنده که شمار چیزها نگاه دارد. دبیر خزانه: دبیران را به آتشگاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک. نظامی. ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج. نظامی. - دبیرخزانه (خزینه) ، مستوفی و محاسب گنج خانه: خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها رابه خزانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260). ، گاهی به معنی نقاش و مصور نیز آمده است چنانکه نظامی در تمثیل به احوال مانی مصور گوید: گذارندگیهای کلک دبیر برانگیخته موج زان آبگیر نگارید زان کلک مانی دبیر سگ مرده بر روی آن آبگیر. نظامی (از آنندراج). برنوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. روی اگر سرخ و گر سیاه بود نقشبندی دبیرشاه بود. نظامی. ، موبد. ، هر یک از دو فرشتۀ چپ و راست که اعمال آدمی ثبت کنند. رقیب و عتید: ز پادشا دو دبیرست شر و خیر نویس که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا دبیر خیر ز من فارغ و نبشته شدست هزار نامۀ شر از دگر دبیر مرا. سوزنی. ، معلم. مدرس. آموزگار. که عمل آموزد. که تعلیم دهد. که بدیگری آموزد: کودکان را اندر بیماری امید چیزی خوب فرماید داد (طبیب) و از هیبت معلم و دبیرشان ایمن فرماید تا شاد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سیمین تخته و مشکین ده آیت دبیران رادبستان تازه کردی. خاقانی. دادش به دبیر دانش آموز تا رنج برد بر او شب و روز. نظامی. ، در تعلیمات آموزشی امروز ایران معلمی که در دبیرستان تدریس کند. ، کارمند صاحب مقام و دارای مصونیت سیاسی سفارتخانه. نایب سفارت. - دبیر اول، نایب اول سفارت. - دبیر دوم، نایب دوم سفارت
نویسنده. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (اوبهی). منشی. (برهان) (جهانگیری). پناغ. (سروری). بناغ. (دهار). کاتب. (مهذب الاسماء). ادیب. کتّاب. قلم زن. باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. دارای هنر نویسندگی. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گفته اند که در سراج اللغات نوشته شده است که این لفظ نزد اکثر فارسی است ونزد بعضی عربی و در یکی از رساله های معتبره بنظر آمده که دبیر در اصل ’دوبیر’ بود بضم دال چه ’بیر’ به معنی حافظه است و منشی هم صاحب دو حافظۀ نظم و نثر میباشد و نزد بعضی دبیر بفتح معرب همین دوبیر است. (غیاث) (آنندراج). دبیر و دویر نویسندۀ نامه و در اصل دوبیر و دوویر بوده و نیز ’ویر’ به معنی حافظه است یعنی آنکه حافظۀ نظم و نثر دارد و قیل آنکه حافظۀتازی و پارسی دارد و مشهور بفتح دال است و ’دویر’ افصح است از دبیر لکن متأخران عجم که بعرب آمیخته واو را به باء بدل کردند و ضم دال بفتح جهت خفت و نیامدن صیغۀ فعیل (بضم فا) در لغت عرب، و ممکن است که دویر (بضم دال و کسر واو فارسی) باشد و دبیر (بفتح دال و کسر بای موحده) معرب آن باشد و در بعضی شروح انوری گفته که دویر در اصل دوویر بوده یعنی صاحب دو ادراک و دو حافظه چه او را دو ادراک باید یکی برای جمع کردن معانی در دل و دیگر برای جمع حروف بقلم، بخلاف دیگران که یک ادراکشان بسنده است. و نیز صاحب آنندراج از انجمن آرا نقل کند که: در اصل دبیر و دَویر بوده که دُویر تبدیل آن است و به معنی حافظ نظم و نثر و تازی و پارسی، و ویر به معنی دانش هم گفته اند اصل به پارسی دویر است و شاید دبیر معرب آن باشد چه دبیر به معنی کاتب و نویسنده نیامده و دبور و دابر و تدبیر و دبار هیچیک از این چهار به این معنی نیامده، و دبربضم و بضمتین پشت و مقعد را گویند و پس هر چیزی را نیز گویند و دبر اللیل و الشهر آخر شب و آخر ماه و تدبیر و ملاحظۀ پس کار و در پارسی ویر به معنی فهم و ادراک و حفظ و صاحب این حال را تندویر و تیزویر گفته اند یعنی تیزدانش و تندادراک و زیرک... و احمد بن ابوحامد کرمانی صاحب تاریخ عقدالعلی که از معاریف فضلاء بوده در این رباعی خود واضح تر کرده است: از وزر بترسم و وزیری نکنم میرم به گرسنگی و میری نکنم با آنکه دو چاه است و دو حضرت در یزد در قعر دو بیر من دبیری نکنم. - انتهی. اما این تعابیر و تفاصیل بر اساسی نیست و واژۀ دبیر از لغات عاربه است و میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسید این واژه نیز همان زمان در زبان ما درآمد چه به لغت دبیر و دبیریه که معنی خط دارد حدود شش سده پیش از میلادمسیح در فرس هخامنشی برمی خوریم و در سنگنبشته های هخامنشیان چندین بار به هیأت ’دیپی’ دیده میشود. این واژه با همه قدمتی که دارد یادگاری از قوم سومر است و از بن و اصل ’دوب’ که در آن زبان به معنی لوحه و خط است گرفته شده و سپس از سومر به اکد رسیده است و از این زبانها به آرامی نیز درآمده و سپس وارد زبان عربی شده و صورت ’دف’ گرفته است چه ’دف’ علاوه از معنی معمول معنی لوحه نیز دارد. در کارنامۀ اردشیر بابکان ’دیپیبر’ مخفف ’دیپیور’ صورت پهلوی کلمه است چنانکه در نقش نگینی که از زمان ساسانیان بجامانده است دپیور آمده است و در زبان ارمنی ’دپیر’ نیز از پهلوی به عاریت گرفته شده است و از همان بن اصلی است لغات دبیر و دبستان و دبیرستان و دیبا یا دیباه یا دییه و دیباج و دیباجه (نه دیباچه) و دیوان. اما اینکه ریشه لغت ’دبیر’ را با ’دفتر’ یکی دانسته اند درست نیست زیرا دفتر از یونانی به فارسی رسیده است و دیفتر در یونانی معنی پوست دارد و بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد کتاب را دفتر نامیده اند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص 209- 212) : و این ناحیت جبال ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان و جای دبیران و ادیبان و بسیار نعمت. (حدود العالم). چنین گفت کز خرۀ اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر. فردوسی. بهر کار دستور بد برزمهر دبیر جهاندیدۀ خوب چهر. فردوسی. بدیدند نقشی بر آن تیز تیر بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر. فردوسی. کجا نام آن گو جوانوی بود دبیر و بزرگ و سخنگوی بود. فردوسی. گزین کن از ایران یکی مرد پیر خردمند و گویا و گرد و دبیر. فردوسی. کجا نام آن مرد بهرام بود سوار و دبیر و دل آرام بود. فردوسی. اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر. فردوسی. صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال و خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). و چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). کافی تر و دبیرتر ابنای عصر بود. (تاریخ بیهقی). گر گشته ای دبیر فروخوانی این خطهای خوب معما را. ناصرخسرو. لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد ور چه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر. ناصرخسرو. قلم به دست دبیری به از هزار درم مثل زدند دبیران مفلس مسکین. سوزنی. دگرگونه در دفتر آرد دبیر زرهنامۀ روشناسان پیر. نظامی. قلمی را که موی در سر ماند کار ساز دبیرنتوان یافت. خاقانی. خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری. خاقانی. دبیر ما بصفت روبه است کو دم او بلی هر آینه روباه را دم است گواه. خاقانی. و گروهی را گفت به دکان و بازار باشید و کار کنید و دبیران را گفت به دیوان نشینند. (قصص الانبیاء ص 36). - داننده دبیر، عالم. دانشمند: گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - سردبیر، رئیس گروه نویسندگان مجله یا روزنامه. آنکه بر نویسندگان مجله یا روزنامه ریاست و نظارت دارد در نویسندگی. رجوع به سردبیر شود. - فاضل دبیر، دبیر دانشمند: بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو. ، منشی شاه یا امیر و نویسنده یا خوانندۀ فرمانها و نامه ها در محضر شاه یا امیر یا رئیس. هر یک از نویسندگان دیوان رسالت. رئیس دارالانشاء وهر یک از نویسندگان آن: بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر نویسد از اسکندر شهرگیر. فردوسی. بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر. فردوسی. مرآنرا چوبر تو بخواند دبیر منه پیش دیر و سگالش مگیر. فردوسی. دبیر پسندیده را پیش خواند سخن هر چه بایست با او براند. فردوسی. ستاینده بد شهریار اردشیر چو دیدی بدرگاه مردی دبیر. فردوسی. جوان شد ز گفتار او شاه پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر. فردوسی. بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتش یکی نامه ای بر حریر. فردوسی. بفرمود خواندن دبیرانش را ز توران جوانان و پیرانش را. فردوسی. چو پردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بفرمود تا پیش اوشد دبیر نبشته ازو نامه ای بر حریر. فردوسی. ابا موبد موبدان اردشیر چو شاپور و چون یزدگر دبیر. فردوسی. مأمون رضا علیه السلام را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی ص 137). و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردی. (تاریخ بیهقی ص 246). گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص 245). بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند. (تاریخ بیهقی ص 245). ندیمان و دبیران و دیگر چاکران را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی. (تاریخ بیهقی). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند به دیوان رسالت با بونصر مشکان می نشستند. (تاریخ بیهقی). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود... بخواند. (تاریخ بیهقی ص 152). چون ملطفه به خط خداوند باشد اعتماد کند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی). نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابک دل و یادگیر. اسدی. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. پادشا را دبیر چیست زبان که سخنهاش را کند تحریر. ناصرخسرو. مهتر خویش را حقیر کنند سوی دانا دبیر با تقصیر. ناصرخسرو. امیر ناصرالدین را از جملۀ فوائد آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در غزارت فضل و فضایل و کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت و دبیر بایتوز بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 118). چون دبیر تو نگارد به قلم نام ترا آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر. معزی. آن قصب که با نیرو بوددبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه). دبیری چو من زیر دست وزیری ندارند، حاشا که دارند حاشا. خاقانی. - تیر دبیر، عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم: ز گردون چو بر نامۀ من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو. تیر مانندۀ دبیر آمد. - دبیران دبیر، رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دبیر انجم، کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر. - دبیر بزرگ، نویسندۀ استادو زبردست. - ، رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک. - دبیر جهاندیده، کاتب مجرّب. نویسندۀ سالخوردۀ باتجربه و پخته: دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی. - دبیرخردمند، نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل. - دبیر حضرت، منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد: خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی. - دبیر خاص، منشی مخصوص: دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی. - دبیر غلامان، نویسندۀ خاص رستۀ غلامان: امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). - دبیر نویسنده، منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت: دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. به خیمه بپوشید روی زمین دبیر نویسنده را گفت هین. اسدی. - فرخ دبیر، دبیر نیکوفال و نیک طالع. - مرد دبیر، مرد نویسنده: چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی. به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغ است و تیر. فردوسی. - مرد هندی دبیر، نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی: بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ، نویسندۀ وقایع. وقایعنگار. ثبت کننده و جامع حوادث و اتفاقات و کارنامۀ شاهان و بزرگان.شده بند. شده وند. نوپدیدنویس: و دبیری به پنج تا کاغذ و قرصی مداد که دو درم سیم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 10). ، محاسب. نویسنده که شمار چیزها نگاه دارد. دبیر خزانه: دبیران را به آتشگاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک. نظامی. ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج. نظامی. - دبیرخزانه (خزینه) ، مستوفی و محاسب گنج خانه: خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها رابه خزانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260). ، گاهی به معنی نقاش و مصور نیز آمده است چنانکه نظامی در تمثیل به احوال مانی مصور گوید: گذارندگیهای کلک دبیر برانگیخته موج زان آبگیر نگارید زان کلک مانی دبیر سگ مرده بر روی آن آبگیر. نظامی (از آنندراج). برنوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او. نظامی. روی اگر سرخ و گر سیاه بود نقشبندی دبیرشاه بود. نظامی. ، موبد. ، هر یک از دو فرشتۀ چپ و راست که اعمال آدمی ثبت کنند. رقیب و عتید: ز پادشا دو دبیرست شر و خیر نویس که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا دبیر خیر ز من فارغ و نبشته شدست هزار نامۀ شر از دگر دبیر مرا. سوزنی. ، معلم. مدرس. آموزگار. که عمل آموزد. که تعلیم دهد. که بدیگری آموزد: کودکان را اندر بیماری امید چیزی خوب فرماید داد (طبیب) و از هیبت معلم و دبیرشان ایمن فرماید تا شاد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سیمین تخته و مشکین ده آیت دبیران رادبستان تازه کردی. خاقانی. دادش به دبیر دانش آموز تا رنج برد بر او شب و روز. نظامی. ، در تعلیمات آموزشی امروز ایران معلمی که در دبیرستان تدریس کند. ، کارمند صاحب مقام و دارای مصونیت سیاسی سفارتخانه. نایب سفارت. - دبیر اول، نایب اول سفارت. - دبیر دوم، نایب دوم سفارت
از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن. مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل. آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک. رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیری) ، چیزی که آنرا از سینه پس ببری. و گویند: عرف دبیره من قبیله، ای معصیته من طاعته. (منتهی الارب)
از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن. مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل. آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک. رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیری) ، چیزی که آنرا از سینه پس ببری. و گویند: عرف دبیره من قبیله، ای معصیته من طاعته. (منتهی الارب)
اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریۀ سفر (داود: 1:11) و قریۀ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریۀ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریۀ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالیم دینیه کنعانیان بوده است. و دبیر شهر حصاردار بنی عناق بود که یوشع بدان دست یافته است (یوشع 10:38 و39) و به سبط یهودا داده شد، از آن پس مجدداًبدست کنعانیان افتاد لکن ثانیاً بواسطۀ عثنئیل بر اسرائیلیان استقرار یافت (یوشع 21:15) و در تعیین موضع این شهر بعضی برآنند که همانند دویریان میباشد که بمسافت سفر یکساعت در طرف غربی حبرون میباشد و دیگران بر اینکه همان ظهریه است که موقع چشمه های فوقانی و تحتانی میباشد. (داود 1:15). (قاموس کتاب مقدس) نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26) و دور نیست که ’لودبار’ باشد. (قاموس کتاب مقدس)
اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریۀ سفر (داود: 1:11) و قریۀ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریۀ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریۀ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالیم دینیه کنعانیان بوده است. و دبیر شهر حصاردار بنی عناق بود که یوشع بدان دست یافته است (یوشع 10:38 و39) و به سبط یهودا داده شد، از آن پس مجدداًبدست کنعانیان افتاد لکن ثانیاً بواسطۀ عثنئیل بر اسرائیلیان استقرار یافت (یوشع 21:15) و در تعیین موضع این شهر بعضی برآنند که همانند دویریان میباشد که بمسافت سفر یکساعت در طرف غربی حبرون میباشد و دیگران بر اینکه همان ظهریه است که موقع چشمه های فوقانی و تحتانی میباشد. (داود 1:15). (قاموس کتاب مقدس) نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26) و دور نیست که ’لودبار’ باشد. (قاموس کتاب مقدس)
نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هجری قمری درگذشت. این بیت او راست: دل صدچاک دارد شانه زان رو که با اشعار باشد الفت او. (از قاموس الاعلام ترکی) (به معنی مقدس) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس) لقب کعب بن عمرو است. (منتهی الارب)
نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هجری قمری درگذشت. این بیت او راست: دل صدچاک دارد شانه زان رو که با اشعار باشد الفت او. (از قاموس الاعلام ترکی) (به معنی مقدس) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس) لقب کعب بن عمرو است. (منتهی الارب)
قسمی قماش نخی. نوعی منسوج پنبه ای و آن بیشتر آستر لباس و رویۀ لحاف و تشک را بکارست. - دبیت حاج علی اکبری، نوعی دبیت که بنام سفارش دهنده آن یعنی حاج علی اکبر به کارخانه های دبیت بافی لندن شهرت گرفته است
قسمی قماش نخی. نوعی منسوج پنبه ای و آن بیشتر آستر لباس و رویۀ لحاف و تشک را بکارست. - دبیت حاج علی اکبری، نوعی دبیت که بنام سفارش دهنده آن یعنی حاج علی اکبر به کارخانه های دبیت بافی لندن شهرت گرفته است
دب. (منتهی الارب). نرم رفتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). بنرمی رفتن. نرم رفتن بر زمین. مدب. - دبیب نمال، دبیب النمل، نرم رفتاری مورچگان. حرکت آرام مورچه. رفتار مورچگان که با سکوت و آرامش همراه است: بی قیل و قال مانند دبیب نمال در آمدند. (جهانگشای جوینی). ، سرایت کردن شراب و بیماری در بدن. یقال: دب الشراب و السقم فی الجسم. (منتهی الارب) : و نسیم شمال و دبیب شمول اوزان و الحان در نفوس و ابدان تأثیر عجیب ننماید. (تاریخ بیهق ص 5) ، سرایت کردن کهنگی در جامه. یقال: دب البلی فی الثوب. (منتهی الارب) ، سرایت کردن سخن چینی و ایذاء کسی. یقال: دب عقاربه. (منتهی الارب). - دبیب عقارب، ایذاء کژدمان: دبیب عقارب بلا و صریر جنادب هوا بیفتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). آن نواحی از دبیب عقارب و صریر جنادب خالی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی)
دب. (منتهی الارب). نرم رفتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). بنرمی رفتن. نرم رفتن بر زمین. مدب. - دبیب نمال، دبیب النمل، نرم رفتاری مورچگان. حرکت آرام مورچه. رفتار مورچگان که با سکوت و آرامش همراه است: بی قیل و قال مانند دبیب نمال در آمدند. (جهانگشای جوینی). ، سرایت کردن شراب و بیماری در بدن. یقال: دب الشراب و السقم فی الجسم. (منتهی الارب) : و نسیم شمال و دبیب شمول اوزان و الحان در نفوس و ابدان تأثیر عجیب ننماید. (تاریخ بیهق ص 5) ، سرایت کردن کهنگی در جامه. یقال: دب البلی فی الثوب. (منتهی الارب) ، سرایت کردن سخن چینی و ایذاء کسی. یقال: دب عقاربه. (منتهی الارب). - دبیب عقارب، ایذاء کژدمان: دبیب عقارب بلا و صریر جنادب هوا بیفتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). آن نواحی از دبیب عقارب و صریر جنادب خالی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی)
جشیش. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه ای است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. وآن لغتی است در جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشه شود
جشیش. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه ای است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. وآن لغتی است در جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشه شود
نام فرماندۀ یاغیان مصراست که در زمان داریوش اول قیام کرد و نام دیگر او فسمتیخ (پسام تیک) است. توضیح آنکه چون خبر عدم کامیابی پارسیها در جنگ با یونانیان بگوش داریوش رسید وی مأمورینی به ایالات مختلف ایران فرستاد و شروع بجمعآوری لشکر کرد و در ظرف سه سال هیجانی به آسیا پیدا آمد. زیرا مردان جنگی و حافظان ممالک متفرقه احضار شده بودند. پس از آن در مصر خبیش نیز قیام کرد و خود را فسمتیخ (پسام تیک) نامید و او فسمتیخ چهارم بود (487 قبل از میلاد) جهت شورش را بعضی از نویسندگان زیادی مالیات دانسته اند که ایرانیان بر آنها تحمیل کرده بودند. ولی از آنجا که امپراطوری ایران موجب شد که پس از گشوده شدن آن کشور (مصر) دائرۀ داد و ستد وسیع شود لذا مشکل بار مالیات امری واقعی نبود آنچه ظاهراً صحیح می نماید مشکل اساسی این بود که مصریها خود را از ایرانیان با سابقه تر در امر حکومت می دانستند و حاضر نبودند که زیر یوغ ایرانیان روند و دیگر آنکه در امر سرپیچی یونانیان آنها را تشویق میکردند نتیجه این انقلابات به آنجا رسید که خشایارشا بدانجا رود و با وجودمقاومت مصریان انقلاب را درهم شکند خبیش که خود را فرعون می خواند فرار کند و ایرانیان نیز مصریان را گوشمال بسزا دهند و مصب نیل را غارت کنند. و خشایارشا برادر خود را بنام هخامنش والی مصر گرداند. (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ج 1 صص 682 و 683 و 699)
نام فرماندۀ یاغیان مصراست که در زمان داریوش اول قیام کرد و نام دیگر او فسمتیخ (پسام تیک) است. توضیح آنکه چون خبر عدم کامیابی پارسیها در جنگ با یونانیان بگوش داریوش رسید وی مأمورینی به ایالات مختلف ایران فرستاد و شروع بجمعآوری لشکر کرد و در ظرف سه سال هیجانی به آسیا پیدا آمد. زیرا مردان جنگی و حافظان ممالک متفرقه احضار شده بودند. پس از آن در مصر خبیش نیز قیام کرد و خود را فسمتیخ (پسام تیک) نامید و او فسمتیخ چهارم بود (487 قبل از میلاد) جهت شورش را بعضی از نویسندگان زیادی مالیات دانسته اند که ایرانیان بر آنها تحمیل کرده بودند. ولی از آنجا که امپراطوری ایران موجب شد که پس از گشوده شدن آن کشور (مصر) دائرۀ داد و ستد وسیع شود لذا مشکل بار مالیات امری واقعی نبود آنچه ظاهراً صحیح می نماید مشکل اساسی این بود که مصریها خود را از ایرانیان با سابقه تر در امر حکومت می دانستند و حاضر نبودند که زیر یوغ ایرانیان روند و دیگر آنکه در امر سرپیچی یونانیان آنها را تشویق میکردند نتیجه این انقلابات به آنجا رسید که خشایارشا بدانجا رود و با وجودمقاومت مصریان انقلاب را درهم شکند خبیش که خود را فرعون می خواند فرار کند و ایرانیان نیز مصریان را گوشمال بسزا دهند و مصب نیل را غارت کنند. و خشایارشا برادر خود را بنام هخامنش والی مصر گرداند. (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ج 1 صص 682 و 683 و 699)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان. در 5 هزارگزی باختر بستان و 5 هزارگزی جنوب راه بستان. جلگه. دشت. گرمسیر. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. دبستانی دارد. ساکنین از طایفۀ بنی طرب هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان. در 5 هزارگزی باختر بستان و 5 هزارگزی جنوب راه بستان. جلگه. دشت. گرمسیر. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. دبستانی دارد. ساکنین از طایفۀ بنی طرب هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
خزیدن، نرم کوفته (با این آرش پارسی است برهان)، کهنگی جامه، هنایش می، هنایش بیماری -6 هنایش -7 آزار خزیدن بنرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند
خزیدن، نرم کوفته (با این آرش پارسی است برهان)، کهنگی جامه، هنایش می، هنایش بیماری -6 هنایش -7 آزار خزیدن بنرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند