جدول جو
جدول جو

معنی دبوس - جستجوی لغت در جدول جو

دبوس
گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعهبرای مثال ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی - ۱/۲۳۱)، چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
فرهنگ فارسی عمید
دبوس
(دَبْ بو)
دبوس. معرب دبوس است به معنی گرز آهنی. ج، دبابیس. (منتهی الارب). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است:
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوس قوی بر خفته زد.
مولوی.
خفته از خواب گران چون برجهید
یکسوار ترک با دبوس دید.
مولوی.
پس چو دانستی که قهرت میکنند
بر سرت دبوس محنت میزنند.
مولوی.
میربیرون جست و دبوسی بدست
نیمشب آمد بزاهد نیم مست.
مولوی.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
می ندانم تا چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبادت آرمت
می ندانم که تو ماهی یا وثن
می ندانم تا چه می خواهی ز من
ای عجب که نیستی از من جدا
می ندانم من کجایم تو کجا
چون ز حد میشد ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک دبوسی کشید
با علیها بر سر مطرب دوید.
مولوی.
(در حاشیۀ مثنوی درباره ’علیها’ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: ’در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر ’باعلالا بر سر مطرب دوید’ خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است ’باغلی ها’ یعنی ببندید او را و ’ها’ از برای تأکید در خطاب است، شاید تصحیف خوانی شده ’باغلی ها’ را که ’ها’ جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم’. انتهی. اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان ’علالا’ موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش
لغت نامه دهخدا
دبوس
(دَ)
رب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دبوس
(دَ)
دبوسه. دبوسیه. نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است. (جهانگیری) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود، نام بانی قلعۀ دبوس. (جهانگیری). نام معمار این قلعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دبوس
(دَ)
دبّوس. مرذم. مقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تپوز. تپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالد بن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسائی.
ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.
فردوسی.
سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
با مهرۀ آهنین دبوس او
بر مهرۀ پشت شیر نر بگری.
منوچهری.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس.
مولوی.
، شمشیر. (ناظم الاطباء)، عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح)، شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف).
- دبوس تیر، سر تیر. کثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود.
، به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند:
گرد او (گرگ) گشت و (سگ) و گرد افشاند
گه دم و گه دبوس می جنباند.
نظامی.
، مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء)، دبوسۀ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
دبوس
عمود، لخت، گرز آهنی
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
فرهنگ لغت هوشیار
دبوس
((دَ))
گرز آهنی، در عربی با تشدید «ب» خوانده می شود
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبوس
تصویر عبوس
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، گره پیشانی، تندرو، ترش روی، دژبرو، بداغر، روترش، بداخم، تیموک، عابس، زوش، ترش رو، عبّاس، متربّد، اخم رو، سخت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبور
تصویر دبور
بادی که از سمت مغرب بوزد، باد غربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
لبس ها، جامه ها، پوشیدنی ها، پوشاک ها، جمع واژۀ لبس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبوس
تصویر عبوس
اخم کردن، رو ترش کردن، چین به پیشانی انداختن، اخم، چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو می افتد، سخت رویی، تندرویی، ترش رویی، تجهّم، عبس
فرهنگ فارسی عمید
(د)
ابوزید عبدالله بن عمر بن عین القاضی از مردم دبوسۀ بخارا و از مشاهیر فقهاء حنفی است و اول کسی است که علم خلاف وضع کرده و بر وجود بیرون آورده است. وفات وی در بخارا به سال 403 (یا 430) هجری قمری بوده است او راست: کتاب الاسرار و تقویم ادله. و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 307 و معجم المطبوعات و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبوسیه. شهرکی است از ماوراءالنهر به سغد بر راه سمرقند آبادان وبا نعمت و آبهای روان و درختان. (حدود العالم) : شحنه علی تکین به دبوسی گریخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). خزانه و آنچه مخفی داشت با خویشتن به دبوسی برد تا آنجا جنگ کنند. (تاریخ بیهقی ص 348). ویرا مثال دادند تا با لشکر خوارزمشاه به آموی آمد ولشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تکین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تکین مالیده شد. (تاریخ بیهقی ص 335). و دیهی بزرگ که پادشاه نشستی بیکند بود (در بخارا) و شهر قلعه دبوسی بود و شهر ویرا خواندندی. (تاریخ بخارا نرشخی ص 5)، منسوب است به دبوسه که شهرکیست از سغد میان بخارا و سمرقند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سیدعلی بن مظفر علوی حسینی مکنی به ابوالقاسم از مردم دبوسه بوده که شهرکیست میان بخارا و سمرقند. (ابن خلکان ج 1 ص 274). و نسبتش به امام زین العابدین می پیوسته و از معاصران امام محمد غزالی بوده است. (غزالی نامۀ همائی ص 285)
(کلود) آهنگسازفرانسوی متولد به سال 1862 در ژرمن آن له و متوفی به سال 1918 میلادی وی زبان موسیقی را تجددی بخشیده است
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ / سِ)
خانه زیر کشتی یا پس کشتی یاانبار کشتی. خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). دبوس. (ناظم الاطباء). خانه کشتی. (برهان). نام منزلی از جهاز کشتی در زیر عرشه که زن ناخدا وحرم اهل جهاز در آن نشینند. (آنندراج) :
نگاری از سراپا باب بوسه
نگاری کش دهان باشد دبوسه.
اشرف.
یارب برهان ز شر این عمانم
وز کشتی و ناخدا و ملاحانم
نوعی ز دبوسه خاطرم رنجیده
گر حور دهد دو بوسه من نستانم.
محمد صالح بیگ ولد میرزامؤمن تبریزی
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
شهر کوچکی است میان بخارا وسمرقند و دبوسی نسبت بدانجاست و عده ای از علما بدین شهر منسوبند. رجوع به دبوس و دبوسی و دبوسیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
خبازی. (برهان) (ناظم الاطباء). گل نان کلاغ. (ناظم الاطباء) (برهان). دبوکی نیز گویند. پنیرک. نان و پنیر کوچکان
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبوس
تصویر عبوس
روی ترش کردن، ترشروی، اخم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باد خور بری (خور بران مغرب) پیر شدن بادی که از مغرب وزد باد غربی مقابل صبا، صولتی که منشا آن هوای نفس و استیلای آن بود و موجب صدور چیزی باشد که مخالف شرع است (کشاف 465)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
کج نار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
بسیار جامه، زره، پوشاک جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یبوس
تصویر یبوس
خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوب
تصویر دبوب
داهار گاباره (غار)، فربه، سخن چین، زخم خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبوس
تصویر دعبوس
گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبوس
تصویر جبوس
مرد ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوس
تصویر سبوس
پوست جو و گندم آرد کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوس
تصویر دهوس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوس
تصویر دقوس
چاه انباشتن، فرو رفتن میخ، تاختن پس دشمن تاختدنبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوس
تصویر دسوس
دورنگ دغا باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروس
تصویر دروس
جمع درس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوسک
تصویر دبوسک
پنیرک خبازی نان کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوسک
تصویر دبوسک
((دَ سَ))
پنیرک، دبوکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبور
تصویر دبور
((دَ))
لات، بی سر و پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبور
تصویر دبور
((دَ))
بادی که از مغرب می وزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبوس
تصویر عبوس
ترشرو
فرهنگ واژه فارسی سره