- دبغ
- تقویت کردن، نیرومند ساختن
معنی دبغ - جستجوی لغت در جدول جو
- دبغ ((دِ))
- آن چه با آن پوست را پیرایند
- دبغ ((دَ))
- پیراستن پوست، رنگ سبز دادن جامه را
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
کاه ارزن کاه با گندم (ذرت)
شیری که زبد آنرا بگیرند و ماده پنیری آن بر جای باشد، ماستی که در آن آب ریخته و بهم زنند
سیرابی، خاک نرم، آرام کردن، پای فشردن تباهکار فراخزیستی
نشان، علامت، نشان چیزی بر چیزی، لکه بسیار گرم، سوزان
پوست باز کردن، خوردن مانه کاچار (اسباب خانه) پارسی است تلخی تلخ مزگی آنکه بتلخی زند: چای دبش، کامل از جاهلهای دبش است
سیاه، دوساب شیره گروه مردم بسیار بارانی آسمان بارانی شیره خرما دوشاب خرما، شیره انگبین
کلفتی، ستبری، غلظت
پس، نشستنگاه
نگار
پیراستن پوست، کسی که پیشه اش پاک کردن پوست حیوانات باشد
زه پر موی کدو از گیاهان کدو
رفتار نرم، ملخ، مورچه فرانسوی آبدهی (قریب) زبانزد زمین شناسی
ظرف چرمی یا فلزی که در آن روغن یا چیز دیگر بریزند
کنام آغل کاز کازه
مرگامرگ (طاعون)، تالابه، جویک جوی خرد خر کوچک خر بندری
داروش سپستان از گیاهان، تله چسبی برای پرندگان
سرشکسته، خجل، شرمسار، بور
دمغ شدن: شرمسار شدن، بور شدن
دمغ شدن: شرمسار شدن، بور شدن
مقعد، مؤخر و عقب چیزی، عقب، پس، پشت
بسیار گرم، سوزان، کنایه از جالب، هیجان انگیز، کنایه از نشانه، کنایه از غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد، برای مثال ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب - ۴۰۹)
کنایه از اندوه سخت از ناامیدی و حرمان، برای مثال چو درویش بیند توانگر به ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱ - ۱۴۰)
آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می گذراند، جای سوخته با آهن تفته یا آتش، لکه
داغ باطله: نشان بیهودگی و از کارافتادگی
داغ باطله به کسی زدن: کنایه از او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن
داغ دل: کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان
داغ دیدن: کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن
داغ شدن: بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن
داغ کردن: بسیار گرم کردن، گرم و سوزان ساختن، با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن، با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند
داغ و درفش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده
داغ و دروش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده، برای مثال به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغ ودروش (سوزنی - ۲۲۳)
کنایه از اندوه سخت از ناامیدی و حرمان،
آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می گذراند، جای سوخته با آهن تفته یا آتش، لکه
داغ باطله: نشان بیهودگی و از کارافتادگی
داغ باطله به کسی زدن: کنایه از او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن
داغ دل: کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان
داغ دیدن: کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن
داغ شدن: بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن
داغ کردن: بسیار گرم کردن، گرم و سوزان ساختن، با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن، با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند
داغ و درفش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده
داغ و دروش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده،
رنگ، هر ماده ای که با آن چیزی را رنگ می کنند، نان خورش، از آن جهت که نان را رنگ می کند مانند سرکه
سپستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، مویزک عسلی، سنگ پستان، مویزج عسلی، سگ پستان، دارواش، شیرینک، مویزه، داروش
ماست که در آن آب ریخته و به هم زده باشند، ماست مخلوط با آب
دوغ وحدت: دوغی که درویشان در آن بنگ می ریزند و می آشامند
دوغ وحدت: دوغی که درویشان در آن بنگ می ریزند و می آشامند
رنگ کردن جامه را به چیزی، رزیدن تعمید دادن
رایگان
((دَ بِّ))
فرهنگ فارسی معین
ظرف روغن، مجازاً بیضه، خایه، (مج) اثاثه، لوازم
دبه و زنبیل گرفتن: کنایه از گدایی کردن، به دست آوردن روزی با زحمت و رنج
دبه و زنبیل گرفتن: کنایه از گدایی کردن، به دست آوردن روزی با زحمت و رنج
((دِ بْ))
فرهنگ فارسی معین
سریشم، دانه سبزرنگ سیاهی که بر تنه درختانی مانند امرود جا می گیرد. این دانه پس از خشک شدن، پوستش درهم کشیده و تیره رنگ می شود که در میان آن ماده لزجی وجود دارد. در فارسی، مویزه و مویزک عسلی گویند