معنی دبغ - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با دبغ
دبغ
- دبغ
- آنچه به وی پوست پیرایند. (منتهی الارب). آنچه بدان پوست پیرایند یعنی دباغی کنند پوست را. آنچه بدان پوست نرم کنند پیراستن را. دِبغَه
لغت نامه دهخدا
دبغ
- دبغ
- پیراستن پوست را. (منتهی الارب). پاک کردن پوست. پیراستن جلد. دباغه. (منتهی الارب). پوست پیراستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). دِباغ. (منتهی الارب) ، رنگ سبز دادن جامه را. و فی الحدیث: دباغها طهورها. (منتهی الارب)
تقویت کردن. نیرومند ساختن: الکرفس یدبغ المعده. الحصرم یدبغ المعده و یقوی البدن. فان کان یرید دبغ المعده التی ضعفت من الرطوبه. و هو دابغ للمعده لمرارته و عفوصته. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
دمغ
- دمغ
- سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
فرهنگ لغت هوشیار
دوغ
- دوغ
- شیری که زبد آنرا بگیرند و ماده پنیری آن بر جای باشد، ماستی که در آن آب ریخته و بهم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
ربغ
- ربغ
- سیرابی، خاک نرم، آرام کردن، پای فشردن تباهکار فراخزیستی
فرهنگ لغت هوشیار