جدول جو
جدول جو

معنی دبدب - جستجوی لغت در جدول جو

دبدب
(دَدَ)
رفتار مورچۀ درازپای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
فر و شکوه، تشریفات، کنایه از سر و صدای موکب سلاطین و بزرگان در حال حرکت، صدای برخورد سم چهارپایان به زمین، بانگ طبل و دهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیب
تصویر دبیب
خزیدن، نرم رفتن، خزیدن بر روی زمین مانند خزیدن مار، روی دست و پا راه رفتن، حشرات ریز که بر روی آب پرواز کنند، چیزی که آن را نرم کوفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
جمع واژۀ دبه. (منتهی الارب). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
طبل. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آوازه و شأن و شوکت و شکوه و عظمت را گویند. (برهان). سرفرازی و شکوه و بزرگی و آوازه، هر چیزی بزرگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دبدابه
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
مردم ضخم بسیاربانگ. (منتهی الارب). بزرگ جسیم ناتراشیدۀ بلندآواز را گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دبدبه: در مغزش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
دبه گر. ج، دبابون. (مهذب الاسماء). رجوع به دبه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
نوعی از ریحان است و آنرا سوسنبرگویند و آن گرم و خشک است در سوم فواق را نافع است. (برهان). سیسنبر است و آن بری و بستانی میباشد و بری قویتر از بستانی است. سوسنبر بستانی. ریحان خاص
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
دب. (منتهی الارب). نرم رفتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). بنرمی رفتن. نرم رفتن بر زمین. مدب.
- دبیب نمال، دبیب النمل، نرم رفتاری مورچگان. حرکت آرام مورچه. رفتار مورچگان که با سکوت و آرامش همراه است: بی قیل و قال مانند دبیب نمال در آمدند. (جهانگشای جوینی).
، سرایت کردن شراب و بیماری در بدن. یقال: دب الشراب و السقم فی الجسم. (منتهی الارب) : و نسیم شمال و دبیب شمول اوزان و الحان در نفوس و ابدان تأثیر عجیب ننماید. (تاریخ بیهق ص 5) ، سرایت کردن کهنگی در جامه. یقال: دب البلی فی الثوب. (منتهی الارب) ، سرایت کردن سخن چینی و ایذاء کسی. یقال: دب عقاربه. (منتهی الارب).
- دبیب عقارب، ایذاء کژدمان: دبیب عقارب بلا و صریر جنادب هوا بیفتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). آن نواحی از دبیب عقارب و صریر جنادب خالی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغۀ وصف تفضیلی عرب کرده اند:
دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان
تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز.
روحی ولوالجی.
خر کیمخت گاه کرده سبیل
بر گروکان شب رود دباب.
سوزنی.
بیهوش گشت و بر ره دباب خوش بخفت
چون وقت زیر برزدن آمد بهوش کرد.
سوزنی.
رجوع به دباب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لواطت و اغلام. (غیاث) :
چندانکه ببالین تو گریان و غریوان
شبها به دباب آمدم ای خفتۀ بیدار.
سوزنی.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی دباب کسی را و گه کسی او را.
سوزنی.
بهوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
دباب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گزر به دبّۀ او درنهد چنانکه بود
سزای گایان کردن چو رایگان بیند.
سوزنی.
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد به دباب.
سوزنی.
بباد فتق براهیم و غلمۀ عثمان
به دبّۀ علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
نگاهبان. (منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). دیدبان معرب است. (منتهی الارب). پاسبان. ناظر. (ناظم الاطباء) ، طلیعه. (اقرب الموارد). طلایۀ سپاه. قدام العسکر. (از تاج العروس). ربیئه. (اساس البلاغه) ، گورخر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تلفظی است از کلمه ضبط. و اسم فاعل آن دابد آید بجای ضابط. (دزی ج 1 ص 421)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
گوسالۀ نخست زاده، موی اولین کوچک و نرم. دببان، انبوهی موی. دببان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام جائیست در کوههای هذیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
امراءه دردب، زنی که به شب آمد و رفت نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
هر چیز که آنرا نرم کوفته باشند. (برهان). نیک سوده. سوده. نرم کوفته. (غیاث) (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ بَ)
بردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه. (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). آوازه. سرافرازی. نشانۀ عظمت و جلال. جاه و هیأت و بزرگی. (غیاث اللغات) :
شش هفت هزار ساله بوده
کاین دبدبه را جهان شنوده.
نظامی.
دبدبۀ خوش خطیم شد بلند
زلزله بر گور عماد افکند.
؟
و دبدبۀ ’ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی’ در ملک و ملکوت افتاد. (مرصادالعباد) ، زدن طبول و سازها بسبب اظهار جاه. (شرفنامۀ منیری) ، آواز عظیم. (برهان) (لغت محلی شوشتر). قسمی آواز. (غیاث) ، صدای دهل و نقاره و امثال آن. (برهان) (از لغت محلی شوشتر). آواز دهل و کوس. آواز طبل و نقاره. (آنندراج) (غیاث) :
پیش سپیدمهرۀ قدرش زبونترست
از بانگ پشه دبدبۀ کوس سنجری.
خاقانی.
زنهار از آن دبدبۀ کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد.
سعدی.
تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت
و آواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی.
، طبل. (مهذب الاسماء). طبلک. دمدمه. (جهانگیری). دمامه. (دهار) (زمخشری). نقاره. (جهانگیری). ج، دبادب: امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه بود و ولایت بلخ او را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 539). پس از سه روز مردمان ببازارها آمدند و دیوانها بگشادند و دهل و دبدبه زدند. (تاریخ بیهقی ص 291). رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمعشوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375). نشان رافضی آن باشد که به دبدبه ای جمع شود و به مقرعه ای پراکنده گردد. (النقض ص 379). و از ری تا خراسان این دبدبه فرازدن گرفته بودند. (النقض ص 505). یجتمعون بدبدبه و یفترقون بمقرعه. (النقض ص 412).
دبدبه تا کی زنی بر سر بازار عشق
جمله زبانی، خموش چند از این داوری.
نزازی قهستانی
هر آواز که به آواز برخوردن سم بر زمین سخت ماند، ماست که بر آن شیر دوشند، شیر نیک سطبر. (ازمنتهی الارب) ، هیاهو. (دزی ج 1 ص 422)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ با)
شیر نیک سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ / دِ)
طبل زن. نقاره زن. دهل زن. طبلک زن: سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59). هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سپاهدار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بکتغدی بدو برسید. (تاریخ بیهقی ص 535)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبوب
تصویر دبوب
داهار گاباره (غار)، فربه، سخن چین، زخم خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
خزیدن، نرم کوفته (با این آرش پارسی است برهان)، کهنگی جامه، هنایش می، هنایش بیماری -6 هنایش -7 آزار خزیدن بنرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیه، کدوها، خنورها آوند های سفالین، زمین های هموار، ریگ های رخ، توده های ریگ ظرف چرمین یا فلزی که در آن روغن و مانند آن ریزند، صراحی کوچک شیشه کوچک، اثاثه لوازم. یا دبه باروت کیسه ای که از پوست یا محفظه ای چوبین یا فلزی که در آن باروت کنند. یا دبه و زنبیل (در) افزودن خرج کسی زیاد شدن، یا دبه در زیر پای شتر افکندن، مرتکب امری خطیر شدن، بر سر پر خاش آوردن فتنه انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
بزرگی و اظهار جاه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدب
تصویر دیدب
گور خر، دیده بان، پیشسده (طلیعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردب
تصویر دردب
زن شبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبدبه زن
تصویر دبدبه زن
آنکه دبدبه نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
برهان) شکوه، آوازه تبیر تبیره دهل کوس (به تازی نیز کوس گویند) طبل دهل کوس جمع دبابیب، شان شوکت شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیب
تصویر دبیب
خزیدن، به نرمی رفتن، هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند، هوام ریز که در آب پرواز کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبداب
تصویر دبداب
((دَ))
طبل، دهل، جمع دبابیت، شأن، شوکت، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباب
تصویر دباب
تانگ، اتومبیل جنگی، مجازاً غلام باره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
((دَ دَ بِ))
عظمت، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تجمل، جاه، جبروت، جلال، حشمت، طمطراق، کوکبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد