جدول جو
جدول جو

معنی دببه - جستجوی لغت در جدول جو

دببه(دِ بَ بَ)
جمع واژۀ دب. (منتهی الارب). رجوع به دب شود
لغت نامه دهخدا
دببه(دَ بِ بَ)
زن بسیارموی، زن که موی اولین کوچک و نرم دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیبه
تصویر دیبه
پارچۀ ابریشمی، برای مثال هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار / هم از دیبۀ چین سراسر نگار (فردوسی - ۱/۲۰۸ حاشیه)
دیبۀ خسروی: نام یکی از گنج های هشت گانۀ خسروپرویز، برای مثال دگر آنک نامش همی بشنوی / تو گویی همه دیبۀ خسروی (فردوسی - ۸/۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
هر حیوانی که روی زمین راه برود. بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربه
تصویر دربه
درپی، تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبه
تصویر دمبه
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
فر و شکوه، تشریفات، کنایه از سر و صدای موکب سلاطین و بزرگان در حال حرکت، صدای برخورد سم چهارپایان به زمین، بانگ طبل و دهل
فرهنگ فارسی عمید
(حَ بَ بَ)
جمع واژۀ حبه. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ حب
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
جمنده. (السامی). گام زننده از حیوان و ستور برنشست و هو الاکثر، و استعمالش بر مذکر نیز آمده. (منتهی الارب). جنبنده، مذکر و مؤنث را گویند. ج، داوب. (مهذب الاسماء). جنبنده و آن شامل هر حیوان شود از ممیز و جز آن، ذکر و انثی. هر حیوان که بر زمین راه رود و غالب اطلاق آن بر چهارپایه شود که به آن سوار شوند یا بار کشند. (غیاث). حیوانی که بر روی زمین بلغزد و یا با چهار دست و پای برود. گام زننده از حیوان. استر و اسب و عموم جنبندگان حتی مرغان. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دابه، بفتح دال و تشدید باء در اصل اسم است برای هر جنبنده در روی زمین از حیوان یعنی در روی زمین حرکت کننده سپس آن را اختصاص دادند تا بدان حیوانات که با چهار دست و پا بر زمین راه میروند چنانچه در جامعالرموز گفتند. آنگاه این لفظ را مخصوص داشتند بدان حیوانات که سواری دهند وبار بردارند. مانند اسب و شتر و استر. بالاخره این نام را بر اسب اطلاق کردند چنانچه میگویند: جامه های خود را پوشیدند و چارپایان خود را سوار شدند، مطیه. بارگی. ستور برنشست. ستور. (زمخشری) : حامد انگور بستد و بر آن دابه بر نشست. (مجمل التواریخ و القصص). دابۀ او (کیخسرو) برمید اصحاب خود را گفت دابۀ من برمید. بر این کوه بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. (تاریخ قم ص 81). دابه حیوص، ستور رمنده. مرّغ دابته، بغلطانید ستورش را در خاک. (منتهی الارب) ، دابهسوء، خروسک و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دابْ بَ)
نام قصبه ای در حدود جنوبی نوبه بساحل نیل، کاروانیان که به سودان روند از آنجا رفتن آغازند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
عادت و خوی و دلیری بر حرب و هر کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوهان گاو بداصل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَبَ / بِ)
پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). درپه. درپی. وصله. رقعه:
زبس دربه که زد بر خرقۀ خویش
ز سنگینی بدی هفتاد من بیش.
شمس کوتوالی.
رجوع به درپه و در پی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ بَ)
مؤنث درب، حریص. گویند: عقاب دربه علی الصید، عقاب حریص و دلیر بر شکار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن عاقل و خردمند، زن حاذق و ماهر در صنعت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به درب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوی کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خوگر شدی به چیزی. (از منتهی الارب). معتاد شدن. (از اقرب الموارد) ، حریص گشتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درب. و رجوع به درب شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
لقمۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ بَ)
آنکه مردم را دشنام بسیار دهد. (منتهی الارب). دشنام دهنده. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
احتمال میرود که همان دبل حالیه باشد که مخروب است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
بزرگی و اظهار جاه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از گوسفند که بجای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربه
تصویر دربه
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبله
تصویر دبله
دسته، شکمدرد سوراخ تبر، نواله بزرگ، توده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبنه
تصویر دبنه
نواله بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبابه
تصویر دبابه
تانک
فرهنگ لغت هوشیار
دیبا. توضیح: های دیبه ملفوظ است. یا دیبه خسروی جامه حریر پادشاهی، گنج سیم از گنجهای خسرو پرویز گنج دیبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبره
تصویر دبره
بد بختی، شکست، پایان کار، پاره، خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابه
تصویر دابه
هر حیوانی که روی زمین راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زببه
تصویر زببه
جمع زب، نره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربه
تصویر دربه
((دُ بِ یا بَ))
آزمودن، آزمایش کردن، کار آزمودگی، خیرگی، خو گرفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
((دُ بِ))
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبدبه
تصویر دبدبه
((دَ دَ بِ))
عظمت، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیبه
تصویر دیبه
((دِ بَ هْ))
دیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دابه
تصویر دابه
((بَّ))
هر حیوانی که روی زمین راه رود، چارپا، جمع دواب
فرهنگ فارسی معین