تلفظ ترکی ارتاکی، قصبۀ سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار است در یک فرسنگی غربی خرابه های شهر قدیمی کیزیگ. مردم آنجا بعضی مسلمان باشند و پاره ای مذهب مسیحی دارند و آن دارای 11 جامع و مسجد و 44 مکتب و 158 کلیسا و مناستر است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
تلفظ ترکی ارتاکی، قصبۀ سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار است در یک فرسنگی غربی خرابه های شهر قدیمی کیزیگ. مردم آنجا بعضی مسلمان باشند و پاره ای مذهب مسیحی دارند و آن دارای 11 جامع و مسجد و 44 مکتب و 158 کلیسا و مناستر است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
دهی جز دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. در 34 هزارگزی جنوب باختر فرمهین. راه نیمه شوسه به اراک دارد با 501 سکنه. آب آن قنات. محصول آنجا غلات و بنشن و انگور. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جز دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. در 34 هزارگزی جنوب باختر فرمهین. راه نیمه شوسه به اراک دارد با 501 سکنه. آب آن قنات. محصول آنجا غلات و بنشن و انگور. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دائم. همیشه. (دهار) (مهذب الاسماء). واجب. پایدار. (ترجمان القرآن جرجانی). پیوسته. هموار. همواره: بر تو در سعادت هموار باز باد عیش تو باد دایم با یار مهربان. منوچهری. حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دایم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. همی گوید بفعل خویش هرکس را ز ما دایم که من همچون تو ای بیهوش دیدستم فراوانها. ناصرخسرو. بدو گفتم آری چنین بود دایم یکی کند کان و یکی یافت گوهر. قطران. جستن خطای او خطر جان و تن بود دایم کند حذر ز خطر مردم خطیر. قطران. چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم چرا که دایم سرکوفته چو پیکانم. مسعودسعد. چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. (کلیله و دمنه). رفتار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤبد و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخها دایم بی فتور می بریدند. (کلیله ودمنه). و اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). که دایم بدانش گراینده باش در بستگی را گشاینده باش. نظامی. چنین گفت با رایزن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. چو من رفتم ترا خواهم که مانی چو سرو باغ دایم در جوانی. نظامی. جمالش باد دایم عالم افروز شبش معراج باد و روز نوروز. نظامی. از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پرآویز نظامی. با تو گنجی چنان روان دایم تو پی حبه ای دوان دایم. اوحدی. نفسی وقت بهارم طرف صحرا بود با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود. سعدی. چیست دوران ریاست که فلک باهمه قدر حاصل آنست که دایم نبود دورانش. سعدی. عجب داری ار بار ابرش برم که دایم به احسان و فضلش درم. سعدی. حسن تو دایم بدین قرار نماند مست تو جاوید در خمار نماند. سعدی. دایم خمار با می و خارست با رطب. ابن یمین. دلا دایم گدای کوی او باش بحکم آنکه دولت جاودان به. حافظ. و دایم در خدمت ایشان بودم. (انیس الطالبین نسخۀ کتابخانه مؤلف ص 204). ترمیق، دایم نگریستن بر ضعف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق، دایم نگریستن بچیزی. ارها، دایم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ادمان، دایم کردن. ارهان، دایم کردن. دایم داشتن. (منتهی الارب). دایم شدن. الدام، دایم شدن تب. الثاث، دایم شدن باران. تنته، دایم شدن آب و جز آن. دتون، دایم شدن آب و جزآن. وصوب، دایم شدن. ارباب، دایم شدن. (تاج المصادربیهقی). الحاح، دایم باریدن ابر. پیوسته باریدن باران. (منتهی الارب). امتهان، دایم بکار داشتن چیزی را. اقراء، دایم داشتن: دایم داشتن جل بر پشت ستور. ادامه، دایم داشتن. اقامه، دایم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). ظل ظلیل، سایۀ دایم و پیوسته. - حمای دایم، تب متصل و بدون فترت. تب که پیوسته آید و فاصله ندهد و نگسلد. تب لازم. تب که از تن نگسلد و همیشه باشد. ، آرمیده
دائم. همیشه. (دهار) (مهذب الاسماء). واجب. پایدار. (ترجمان القرآن جرجانی). پیوسته. هموار. همواره: بر تو در سعادت هموار باز باد عیش تو باد دایم با یار مهربان. منوچهری. حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دایم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. همی گوید بفعل خویش هرکس را ز ما دایم که من همچون تو ای بیهوش دیدستم فراوانها. ناصرخسرو. بدو گفتم آری چنین بود دایم یکی کند کان و یکی یافت گوهر. قطران. جستن خطای او خطر جان و تن بود دایم کند حذر ز خطر مردم خطیر. قطران. چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم چرا که دایم سرکوفته چو پیکانم. مسعودسعد. چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. (کلیله و دمنه). رفتار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤبد و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخها دایم بی فتور می بریدند. (کلیله ودمنه). و اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). که دایم بدانش گراینده باش در بستگی را گشاینده باش. نظامی. چنین گفت با رایزن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. چو من رفتم ترا خواهم که مانی چو سرو باغ دایم در جوانی. نظامی. جمالش باد دایم عالم افروز شبش معراج باد و روز نوروز. نظامی. از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پرآویز نظامی. با تو گنجی چنان روان دایم تو پی حبه ای دوان دایم. اوحدی. نفسی وقت بهارم طرف صحرا بود با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود. سعدی. چیست دوران ریاست که فلک باهمه قدر حاصل آنست که دایم نبود دورانش. سعدی. عجب داری ار بار ابرش برم که دایم به احسان و فضلش درم. سعدی. حسن تو دایم بدین قرار نماند مست تو جاوید در خمار نماند. سعدی. دایم خمار با می و خارست با رطب. ابن یمین. دلا دایم گدای کوی او باش بحکم آنکه دولت جاودان به. حافظ. و دایم در خدمت ایشان بودم. (انیس الطالبین نسخۀ کتابخانه مؤلف ص 204). ترمیق، دایم نگریستن بر ضعف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق، دایم نگریستن بچیزی. ارها، دایم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ادمان، دایم کردن. ارهان، دایم کردن. دایم داشتن. (منتهی الارب). دایم شدن. الدام، دایم شدن تب. الثاث، دایم شدن باران. تنته، دایم شدن آب و جز آن. دتون، دایم شدن آب و جزآن. وصوب، دایم شدن. ارباب، دایم شدن. (تاج المصادربیهقی). الحاح، دایم باریدن ابر. پیوسته باریدن باران. (منتهی الارب). امتهان، دایم بکار داشتن چیزی را. اقراء، دایم داشتن: دایم داشتن جل بر پشت ستور. ادامه، دایم داشتن. اقامه، دایم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). ظل ظلیل، سایۀ دایم و پیوسته. - حمای دایم، تب متصل و بدون فترت. تب که پیوسته آید و فاصله ندهد و نگسلد. تب لازم. تب که از تن نگسلد و همیشه باشد. ، آرمیده
دائر. گردان. گردنده. گردگرد. گردگردان. - عدد دایر، عدد پنج است و از آنرو آنرا دایر گویند که هر چند او را در اعداد ضرب کنند همان پنج بصورت اصلی خود باز آید 5 در 5 به 25،5 در 25 = 125، 5 در 125 = 625. ، دایر از فلک کدام بود؟ چون دانی که از روز چند ساعت گذشت و آنگاه اگر مستولیت به پانزده زنی وگر کهری هندوان به شش وگر معوج است به اجزاء ساعات روز آفتاب که نیم شش یک قوس النهار اوست آنچ ازین همه گرد آید دایر خوانند، ای آنچ گشت و برآمد از ازمان معدل النهار از برآمدن آفتاب تا بدان وقت. (التفهیم بیرونی ص 205). دایر در فن اصطرلاب عبارتست از بخشی از قوس النهار که میان موضع کوکب (یعنی طرف خطی که از مرکز عالم بمراکز کوکب میگذرد) و افق مشرق یا از قوس اللیل میان مرکز کوکب و افق مغرب باشد. اما باصطلاح زیجها قوسی است از مدار یومی میان طرف خط نامبرده و تقاطع اعلای مدار بانصف النهار بر توالی حرکت معتدل النهار و آنرا دایر ماضی گویند یا بر خلاف توالی و آنرا دایر مستقبل خوانند. (حاشیۀ التفهیم ص 205) ، رایج. متداول. معمول. برقرار، چرخنده. روبراه. دارای گردش. جاری. موجود. مقابل از کار افتاده و ناچیزو غیر موجود: فلان کارخانه دایرست. مدرسه فلان دایرست. مهمانخانه دایرست، متعلق. وابسته. منوط. بازبسته: امر دایرست بین رفتن و نرفتن، بدین دوباز بسته است، آباد. آبادان. معمور. مقابل لم یزرع: دایر بودن، مقابل بایر بودن. آباد و معمور بودن
دائر. گردان. گردنده. گردگرد. گردگردان. - عدد دایر، عدد پنج است و از آنرو آنرا دایر گویند که هر چند او را در اعداد ضرب کنند همان پنج بصورت اصلی خود باز آید 5 در 5 به 25،5 در 25 = 125، 5 در 125 = 625. ، دایر از فلک کدام بود؟ چون دانی که از روز چند ساعت گذشت و آنگاه اگر مستولیت به پانزده زنی وگر کهری هندوان به شش وگر معوج است به اجزاء ساعات روز آفتاب که نیم شش یک قوس النهار اوست آنچ ازین همه گرد آید دایر خوانند، ای آنچ گشت و برآمد از ازمان معدل النهار از برآمدن آفتاب تا بدان وقت. (التفهیم بیرونی ص 205). دایر در فن اصطرلاب عبارتست از بخشی از قوس النهار که میان موضع کوکب (یعنی طرف خطی که از مرکز عالم بمراکز کوکب میگذرد) و افق مشرق یا از قوس اللیل میان مرکز کوکب و افق مغرب باشد. اما باصطلاح زیجها قوسی است از مدار یومی میان طرف خط نامبرده و تقاطع اعلای مدار بانصف النهار بر توالی حرکت معتدل النهار و آنرا دایر ماضی گویند یا بر خلاف توالی و آنرا دایر مستقبل خوانند. (حاشیۀ التفهیم ص 205) ، رایج. متداول. معمول. برقرار، چرخنده. روبراه. دارای گردش. جاری. موجود. مقابل از کار افتاده و ناچیزو غیر موجود: فلان کارخانه دایرست. مدرسه فلان دایرست. مهمانخانه دایرست، متعلق. وابسته. منوط. بازبسته: امر دایرست بین رفتن و نرفتن، بدین دوباز بسته است، آباد. آبادان. معمور. مقابل لم یزرع: دایر بودن، مقابل بایر بودن. آباد و معمور بودن
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نایچه. توضیح جهانگیری این بیت رابدون ذکرنام شاعرآورده: هزارناله زدم بی گل رخت درباغ بدرددل که شنیدم فغانی ازنایچ. مولف فرهنگ نظام نویسد: شعراستادانه نیست احتمال این است که نقطه نایچه (نای کوچک) راکه سابقابدون هاء (نایچ) مینوشتند اشتباهاخوانده ودرشعربسته
نایچه. توضیح جهانگیری این بیت رابدون ذکرنام شاعرآورده: هزارناله زدم بی گل رخت درباغ بدرددل که شنیدم فغانی ازنایچ. مولف فرهنگ نظام نویسد: شعراستادانه نیست احتمال این است که نقطه نایچه (نای کوچک) راکه سابقابدون هاء (نایچ) مینوشتند اشتباهاخوانده ودرشعربسته