جدول جو
جدول جو

معنی دانکا - جستجوی لغت در جدول جو

دانکا
تخم پنبه ی جدا نشده از وش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانا
تصویر دانا
(پسرانه)
عاقل، خردمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دانک
تصویر دانک
آشی که با گندم و جو و عدس و ماش و نخود و امثال آن ها بپزند، آش هفت دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانک
تصویر دانک
هر نوع دانه از ماش، عدس، گندم، جو و مانند آن ها، دانۀ خرد، دان، دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانا
تصویر دانا
داننده، آگاه، عالم، برای مثال توانا بود هرکه دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود (فردوسی - ۱/۴)، چو دانا تو را دشمن جان بود / به از دوست مردی که نادان بود (فردوسی - ۷/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
داناکیل، نامی که از جانب عرب بمردم حبشه داده شده است
لغت نامه دهخدا
امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجۀ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رود خانه سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
نام شهری به پاکستان شرقی (بنگلادش) کنار دلتای گنگ، دارای 411هزار سکنه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچۀ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و ب خانه دوستان فرستند و عقیدۀ عوام آن است که چون این آش پزند و ب خانه دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج). هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کلۀ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیدۀ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران) ، بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشرۀ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر، دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان).
شهر را غربال کردم در طلب
دانک پالوده بر پیدا نشد.
ظهوری.
و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود، در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نامی بیابان ولایت گتگن را بهند. (بیرونی ماللهند ص 99)
لغت نامه دهخدا
نام دهی دیرینه در نزدیکی حلب به عواصم در دامنۀ جبل لبنان و در کران آن صفه ای است بفراخی میدانی و در میانۀ آن قبری است و قبه ای اما خداوند آن شناخته نیست، (از معجم البلدان)، و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
نام شهری بآسیای صغیر در بیست وپنج فرسنگی کاپادوکیه بعهد اردشیر دوم پادشاه هخامنشی، (ایران باستان ج 2 ص 1001)
نام نهری بافریقای جنوبی و آن بطول 350هزار گز است و باقیانوس هند ریزد
لغت نامه دهخدا
ملافخرالدین کشمیری از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آبادشد و در زمرۀ منشیان حکمران آنجا درآمد و مأمور تحریر ’شاهنامۀ فرخ سیری’ گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 هجری قمری درگذشت، این بیت او راست:
دل بر خیال روی عرقناک بسته ام
خیزد شمیم روغن گل از کباب من،
(قاموس الاعلام ترکی)
نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجری، این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤسای آن طوایف در 429 بمراغه رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 189)
لغت نامه دهخدا
(دانا)
صفت فاعلی دائمی از دانستن. داننده. مقابل نادان. مقابل کانا. مقابل جاهل. کندا. عالم.علیم. (منتهی الارب). علاّم. (السامی) (مهذب الاسماء) .شاعر. فطن [ف / ف ] . کاتب. نطاسی. نطس [ن ط / ن ط / ن ط] . عارف. عریف. طبن. شفن [ش ف / ش ف ] . ناخع. طب ّ. معتّه. طبیب. مشهر. (منتهی الارب). پژوهنده. فرساد. (برهان). داناج (معرّب دانا). دانشمند. (منتهی الارب). فقیه. (منتهی الارب) (دهار). فقه. (منتهی الارب). اریب. دانشی. حکیم. صاحب آنندراج آرد: دانا، گوئیا اسم جنس است و لهذا اطلاق آن بر جمع و مفرد هر دو صحیح است خواجه نظامی گوید:
ز دانا یکی مرد مردم شناس...
یعنی از جماعه مردم دانا و اگر گفته شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی موصوف را ترک کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم دانا باشد. (آنندراج) :
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
رودکی.
اگر علم را نیستی فضل بر
بسختی نخستی خردمند خر
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.
ابوشکور.
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
ابوشکور.
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جافست، بل کم ز زن.
ابوشکور.
ز دانا سپهبد، زریر سوار
ز جاماسب و از پوزش اسفندیار
دقیقی.
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار.
فردوسی.
سپاس خداوند دانا کنم
روان و خرد را توانا کنم.
فردوسی.
چو دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود.
فردوسی.
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین.
منوچهری.
مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزدریغ نداشتی تا دانا شدیم. (تاریخ بیهقی ص 328). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهای کسی که در بیعت اوست. (تاریخ بیهقی ص 315).
بود مرد دانا درخت بهشت
مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت.
اسدی.
اگر دانا بود خصم تو بهتر
که با نادان شوی یار و برادر.
ناصرخسرو.
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم.
ناصرخسرو.
کسی کز اصل دانای سخن نیست
چگونه کرد ما را او سخنور.
ناصرخسرو.
و دانایان گفته اند همچنانکه در نظم طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید امّا این طبع کاتب از املا و درخواست مخدوم گشاید. (فارسنامۀ ابن البلخی).
داناان طب چنین گفته اند... (نوروزنامه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه).
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
خاقانی.
قیاس از درختان بستان چه گیری
ببین شاخ و بیخ درختان دانا.
خاقانی.
در کوی حیرتی که همه عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم.
خاقانی.
دوستی با مردم دانا، نکوست. دانا هم داند و هم پرسد، نادان نداند و نپرسد.
علاّمه، علاّم، تعلامه، تعلمه، سخت دانا، نیک دانا. عجم [ع / ع ] ، دانا و صاحب تمییز. معید، دانای ماهر در امور بزرگ. ارب، خوگر و دانا به چیزی. مجرّب، دانای کارها. اسوار، مرد ماهر و دانا در تیراندازی. مسخیفر، مرد دانا. سنبر، دانای هر چیزی. ناقه، داناو فهمندۀ سخن. قسطار، مرد دانا و دوربین. قسطر، قسطری، جهبذ، نقاد دانا. فارض، فریض، دانای علم فرائض. هندوس، دانای امور. نسطاس، دانای در طب (به لغت رومی). جاحی، حاذق دانا. دهقان، دانای کار. عروفه، مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. نقاب، مرد نیک دانا آزموده کار. فراضه، دانای فرائض گردیدن. سرسور، دانای بزرگ بسیار درآینده در امور. خوتل، دانای تیزدل. دخرص، دانا و ماهر در آینده در کار. تاجر، دانای کار. اعلم، اشعر، اقضی، داناتر. الحن، دانا و آگاه تر. فحل، طب ّ، دانا و ماهر در طرق ضراب. لاحن، دانای انجام سخن. کتّاب، دانایان. ابن المدینه، دانای حقیقت کار و کنه آن. حفی، دانای بسیاردانش. (منتهی الارب). قس ّ، دانای ترسایان. (دهار).
- دانادل، واقف و آگاه. (ناظم الاطباء).
- داناسر، خردمند:
وزآن گاه داناسری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست.
فردوسی.
- دانای اسرار دل، اولیا و انبیاء و ملائکه. (مجموعۀ مترادفات ص 53).
- دانای ایران، جاماسب. (ناظم الاطباء).
- دانای روم، افلاطون. (ناظم الاطباء).
- دانای طوس، فردوسی طوسی. (ناظم الاطباء).
- ، خواجه نصیر طوسی. (ناظم الاطباء).
- درختک دانا. رجوع به درختک دانا شود.
- نادانا، که دانا نیست، نابخرد.
، عاقل. (منتهی الارب) (مجموعۀ مترادفات ص 158 و 245). بخرد. خردمند. فرزانه. بصیر. فهیم. واقف. عارف. داهی. (از منتهی الارب). خردمندو اهل بصیرت. (از آنندراج). آژیر:
دل مرد دانا ببد ناامید
خرامش نیامد پدید از نوید.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال.
زینبی.
تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرّب نشود مردم دانا نشود.
منوچهری.
سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). چنان دانم نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. (تاریخ بیهقی ص 325). یکی از دیگرمهتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر. (تاریخ بیهقی). مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه). دهاه، دانایان، رد. (فرهنگ اسدی نخجوانی)،
{{اسم خاص}} از صفات باری تعالی: لطیف (یکی از نامهای باری تعالی). دانای خفایای امور و دقایق کارها. (منتهی الارب) :
چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
رامگا، رانگا، اصطلاح مطبعه است و آن بر سینی مانندی اطلاق شود که صفحات چیده شدۀ حروف را برای نقل از مکانی بمکان دیگر بر روی آن قرار دهند و ظاهراً کلمه روسی است
لغت نامه دهخدا
اسم هندی کزبره است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
رجوع به دانگک شود
لغت نامه دهخدا
حبوب. حبوبات چون نخود و لوبیاو ماش و عدس و باقلا. بنشن: و از وی (از موقان رودینه خیزد و دانکوهای خوردنی و جوال و پلاس بسیار خیزد. (حدود العالم). البقال، تره فروش و دانکوفروش. (مهذب الاسماء) ، آشی مرکب از نخودو عدس و امثال اینها و آنرا هفت دانه نیز گویند. آش هفت حبه. (انجمن آرا). آشی که از حبوب و گوشت پزند
لغت نامه دهخدا
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانا
تصویر دانا
داننده، عالم، شاعر، کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانا
تصویر دانا
عالم، دانشمند، جمع دانایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانک
تصویر دانک
((نَ))
هر نوع دانه، آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانا
تصویر دانا
فهیم
فرهنگ واژه فارسی سره
حبر، خردمند، دانشمند، عالم، فاضل، فرهیخته، محقق، ملا
متضاد: نادان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از قصرهای تاریخی که در دابوی آمل قرار داشت
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو نر جوان اخته نشده ی قوی که از آن برای تخم کشی یا جنگ استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی