- دان (پسرانه)
- قاضی، داور نام یکی از پسران یعقوب (ع)
معنی دان - جستجوی لغت در جدول جو
- دان
- مخفف دانه است، دانه هر چیز، تخم میوه، هسته
- دان
- خوراکی از گندم و ارزن و مانند آنکه به پرندگان می دهند، تخم گیاه،
برای مثال فراخی در جهان چندان اثر کرد / که یک دان غله صد دان بیشتر کرد (نظامی - لغت نامه - دان)
جا، مکان، پسوند متصل به واژه به معنای ظرف مثلاً آبدان، آتشدان، پیه دان، چایدان، چینه دان، روغندان، زهدان، سرمه دان، سوزندان، شمعدان، کاهدان، گلدان، نمکدان، یخدان
پسوند متصل به واژه به معنای داننده مثلاً آداب دان، بسیار دان، تاریخ دان، حسابدان، سخندان، غیب دان، قدردان، موسیقی دان، نکته دان
دان کردن: از پوست درآوردن دانه
- دان
- دانه، بذر گیاه
دان پاشیدن: کنایه از تطمیع کردن و به جانب خود آوردن
- دان ((وَ))
- ریشه دانستن، مفرد امر حاضر از «دانستن»، در ترکیبات به معنی «داننده» آید، حساب دان، ریاضی دان. قدردان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
فهیم
دانندگی، دانائی، علم و فضل و دانستن چیزی
رقص و پایکوبی
پارسی تازی گشته دانه
داننده، عالم، شاعر، کاتب
نزدیک، قریب
هسته، تخم گیاه، بذر
شش یک چیزی، یک قسمت از شش قسمت چیزی، یک ششم چیزی، بهره، بخشش
مصغر دانه مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
نادان، ضعیف و فرومایه
فرومایه و بخیل
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم درهم، برای مثال دست دراز از پی یک حبه سیم / به که ببرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹) ، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
هستۀ میان برخی از میوه ها، در کشاورزی تخم گیاه، بذر، در علم زیست شناسی تخم میوه،
هر یک از حبوب خوردنی از گندم، جو، ماش، عدس، نخود، لوبیا و مانند آن ها، حبه، برای مثال پر از میوه کن خانه را تا به در / پر از دانه کن چینه را تا به سر (ابوشکور - ۱۰۲)
آنچه طیور از زمین برچینند و بخورند، چینۀ پرندگان،
آنچه صیاد در میان دام بریزد از گندم، جو، ارزن و مانند آنکه پرندگان به هوای آن در دام بیفتند، برای مثال کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام (سعدی - ۱۲۲)
یک عدد از چیزی، هر عدد از میوه، خصوصاً غله، مثلاً یک دانه گندم، یک دانه جو، یک دانه نخود اندک اندک به هم شود بسیار / دانه دانه ست غله در انبار (سعدی - ۱۸۱)
هر یک از حبوب خوردنی از گندم، جو، ماش، عدس، نخود، لوبیا و مانند آن ها، حبه،
آنچه طیور از زمین برچینند و بخورند، چینۀ پرندگان،
آنچه صیاد در میان دام بریزد از گندم، جو، ارزن و مانند آنکه پرندگان به هوای آن در دام بیفتند،
یک عدد از چیزی، هر عدد از میوه، خصوصاً غله،
مقابل عالی، پست و فرومایه، مقابل قاصی، قریب، نزدیک
آشی که با گندم و جو و عدس و ماش و نخود و امثال آن ها بپزند، آش هفت دانه
پست، فرومایه
نزدیک، جمع دناه (دنات)
رقص
عالم، دانشمند، جمع دانایان
یک ششم درهم