- دامع
- خاک نمناک که آب از آن تراود
معنی دامع - جستجوی لغت در جدول جو
- دامع ((مِ))
- اشک ریز، اشک فشان، سرشک بار، خاک نمناک
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
جمع مدمع، کنج چشم ها اشک ها اشکجای ها جمع مدمع: محلهای اشک مجراهای اشک، کنج چشمها، اشکها: شبی از شبهای زمستان که مزاج هوا افسره بود و مفاصل زمین درهم افسره سیلان از مدامع سبلان منقطع شده
مدمع ها، گوشه های چشم که اشک از آن می ریزد، مجاری اشک، جمع واژۀ مدمع
فراگیر
اشکپای جای اشک بر رخساره، اشکریزه از بیماری های چشمی
شنونده، شنوا
گرد آرنده، فراهم آورنده و یکی از نامهای خدایتعالی
کار بی فایده
مانع، بازدارنده، راننده، جهیده
زره پوش
صیاد را گویند، شکارگر
سنگ سنگ سر شکن
دامان، از کمر بپائین هر جامه، قسمت پائین قبا و غیره
تباه بی خیر
سرشکننده، تباه کننده
تاریک، مظلم، شب تار
شب تار، توانا
پارسی تازی گشته بازی دام گونه ای شتر رنگ که سد خانه سپید و سیاه و مهره های سنگی دارد
فرومایه و بخیل
درخشان، درخشنده، تابان
قسمت پایین لباس، پایین جامه، پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو، برای مثال تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ - ۲۰۰)
نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین را می پوشاند،
کنایه از حاشیه و کناره و دنبالۀ چیزی مثلاً دامن کوه، دامن صحرا، دامن باغ، دامن گلزار
دامن افشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی، به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵) ، دامن مفشان از من خاکی که پس از من / زاین در نتواند که برد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
دامن افشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن
دامن برافشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن برچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، برای مثال دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین / گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور (خاقانی - ۷۷۶)
دامن برگرفتن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن چیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درکشیدن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن، اعراض کردن، پرهیز کردن، خود را جمع کردن و کنار رفتن
دامن زدن: باد زدن آتش یا چیز دیگر را با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
دامن کشیدن: دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
دامن فشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن فشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین را می پوشاند،
کنایه از حاشیه و کناره و دنبالۀ چیزی مثلاً دامن کوه، دامن صحرا، دامن باغ، دامن گلزار
دامن افشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی، به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن،
دامن افشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن
دامن برافشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن برچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن،
دامن برگرفتن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن چیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درکشیدن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن، اعراض کردن، پرهیز کردن، خود را جمع کردن و کنار رفتن
دامن زدن: باد زدن آتش یا چیز دیگر را با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
دامن کشیدن: دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
دامن فشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن فشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
دفع کننده، پس زننده،، دور کننده
برنده، شکننده، کوبنده، خوار کننده
سرش کننده، تباه کننده، خوار کننده
دام کوچک، توری و مقنعه و روسری زنان
مفرد واژۀ جوامع، هر چیز تمام و کامل، مشتمل بر. حاوی، جمع کننده، گردآورنده، فراهم آورنده، مسجد بزرگ هر شهر که در آن نماز جمعه می خوانند، مسجد آدینه
شنونده، ویژگی آنکه صدایی یا سخنی را می شنود، گوش دهنده
آزمند، حریص، طمع دارنده، امیدوار
برنده، بند کننده، قاطع
درخشنده تابان درخشنده درخشان تابنده تابان: لیک سرخی بررخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است. (مثنوی لغ) جمع لوامع یامثل (مانند) برق لامع. سخت بشتاب سریع
همدل و موافق، مشابه و یکسان
((مَ))
فرهنگ فارسی معین
بخش پایین جامه، کناره هر چیز، گستره، پهنه، آغوش، بغل، آلوده بدکار، بدنام، از چیزی برافشاندن ترک آن چیز کردن، افشاندن، کوچ کردن، سفر کردن، ترک کردن، روگرداندن، به کمر زدن