دارندۀ دام، خداوند دام، صاحب دام، (بهردو معنی آلت صید و حیوان اهلی)، نگهبان دام، حافظ دام (بهر دو معنی تور و آلت صید، و حیوان اهلی)، صیاد، شکارکننده بدام، دامیار: جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، چو گوری بودم اندر مرغزاران ندیده دام و داس دام داران، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، فراوان رنج بیند دام داری بدشت و کوه تا گیرد شکاری، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، دامداران را بدان و دورباش از دامشان صیدنادانان شدن سوی خرد جز عار نیست، ناصرخسرو
دارندۀ دام، خداوند دام، صاحب دام، (بهردو معنی آلت صید و حیوان اهلی)، نگهبان دام، حافظ دام (بهر دو معنی تور و آلت صید، و حیوان اهلی)، صیاد، شکارکننده بدام، دامیار: جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، چو گوری بودم اندر مرغزاران ندیده دام و داس دام داران، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، فراوان رنج بیند دام داری بدشت و کوه تا گیرد شکاری، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، دامداران را بدان و دورباش از دامشان صیدنادانان شدن سوی خرد جز عار نیست، ناصرخسرو
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
دامی، صیاد، صاید، شکارچی، شکارگر، حابل، آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، به معنی دامی است که صیاد باشد، (از برهان)، صیدکار: جهان دامیاری است نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، این وطنگاه دامیارانست جای صیاد و صیدکارانست، نظامی، ، ماهیگیر
دامی، صیاد، صاید، شکارچی، شکارگر، حابل، آنکه دام برای گرفتن مرغ و ماهی گذارد، به معنی دامی است که صیاد باشد، (از برهان)، صیدکار: جهان دامیاری است نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، این وطنگاه دامیارانست جای صیاد و صیدکارانست، نظامی، ، ماهیگیر
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی). هزار و صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. فرستادۀ قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار. فردوسی. بکشتند هر کس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار. فردوسی. دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست جسری بر آب جیحون محمود نامدار. منوچهری. یکی نامداری که با نام وی شدستند بی نام نام آوران. منوچهری. اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658). اگر او نبودی چنین نامدار ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار. اسدی. شاید که ندانیم نفایه چون سوی خیار نامدارم. ناصرخسرو. نهان آشکاره کس ندیده ست جز از تعلیم حری نامداری. ناصرخسرو. ای ز فضل تو نامدار عرب وی ز جود تو سرفراز عجم. مسعودسعد. واجب کند که مرتفع و محتشم بود ایوان نامور به خداوند نامدار. امیرمعزی (از آنندراج). خواهی نهیش نام منوچهر نامجو خواهی کنیش نام فریبرز نامدار. خاقانی. مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را. نظامی. روزی ملکی ز نامداران میرفت برسم شهریاران. نظامی. در صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار. عطار. بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. به نام نامداری شد گهرسنج که تیغش ملک را ماری است بر گنج. وحشی. - نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن: یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو. - نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن: دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار. خاقانی. تا نکند شرع ترا نامدار نامزد شعر مشو زینهار. نظامی. ، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر: از ایرانیان کشته بد سی هزار هزار وصد و شصت و شش نامدار. دقیقی. وز آن دشمنان کشته بد صد هزار از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران. فردوسی. به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار که تندی نه خوش آید از نامدار. فردوسی. که ای نامداران گردن فراز به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. سواران ز پس بود و خاقان ز پیش همی راند با نامداران خویش. فردوسی. همه نامداران پرخاش جوی ز خشکی به دریا نهادند روی. فردوسی. نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل. سعدی. - نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن: چو رفت از میان نامور شهریار پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار. فردوسی. ، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان: چنین گفت با نامداران شهر هر آن کس که اواز خرد داشت بهر. فردوسی. خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را. فردوسی. ، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات: از نام به نامدار ره یابد چون عاقل تیزهش بود جویا. ناصرخسرو. ، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب: به گنج اندرون آنچه بد نامدار گزیدند زربفت چینی هزار. فردوسی. فرودآمد از بارۀ نامدار بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جای است و چند است در وی سوار. فردوسی. قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر. فرخی. باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی). درآمد بدان درۀ نامدار یکی کوه جنبان بدید آشکار. اسدی. که افکند نام از بزرگان حرب ؟ مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. - افسر نامدار: همه پاک با طوق و با گوشوار به سر بر بزر افسر نامدار. فردوسی. - انجمن نامدار: ببینی کز این یکتن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن. فردوسی. پر از درد بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. - تخمۀ نامدار: نبیر جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمۀ نامدار. فردوسی. - گوهر نامدار: هنر باید و گوهر نامدار خرد یار و فرهنگش آموزگار. فردوسی. ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند وز گوهر نامدار. فردوسی. - لشکر نامدار: گزین کرد ازآن لشکر نامدار سواران شمشیر زن صد هزار. فردوسی. بدانگونه آن لشکر نامدار بیامدروارو سوی کارزار. فردوسی. دودستش ببستند و بردند خوار پراکنده شد لشکر نامدار. فردوسی. - نامۀ نامدار: هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامۀ نامدار. فردوسی. - نیزۀ نامدار: چو او را بدیدند گردان چنین که آن نیزۀ نامدار گزین. فردوسی
عمل دامدار، دام داشتن، نگهبانی دام (آلت صید)، حفظ دام (آلت صید)، شکار کردن، صید کردن، صیادی، دامیاری، نگهبانی و حفظ دام (حیوان اهلی)، پرورش و استفادۀ از دام، چون گوسفندداری و گاوداری، داشتن و پروردن حیوانات اهلی چون گوسفند و گاو و بز و جز آن
عمل دامدار، دام داشتن، نگهبانی دام (آلت صید)، حفظ دام (آلت صید)، شکار کردن، صید کردن، صیادی، دامیاری، نگهبانی و حفظ دام (حیوان اهلی)، پرورش و استفادۀ از دام، چون گوسفندداری و گاوداری، داشتن و پروردن حیوانات اهلی چون گوسفند و گاو و بز و جز آن
کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداری، (برهان)، در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا، آدم پرشور و شر، (لغات محلی شوشتر - خطی)، تأکید در امر بداشتن، (لغات محلی شوشتر)
کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداری، (برهان)، در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا، آدم پرشور و شر، (لغات محلی شوشتر - خطی)، تأکید در امر بداشتن، (لغات محلی شوشتر)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)