جدول جو
جدول جو

معنی داغدیده - جستجوی لغت در جدول جو

داغدیده
کسی که از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل سوخته و اندوهگین باشد، داغدار، دارای داغ، برای مثال ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار / یک داغ صد هزار شود داغدیده را (صائب - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
داغدیده
چیزی که باو داغ رسیده باشد، لکه دار، تباهی دیده
تصویری از داغدیده
تصویر داغدیده
فرهنگ لغت هوشیار
داغدیده
داغدار، سوگوار، عزادار، مصیبت دیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دزدیده
تصویر دزدیده
مال ربوده شده، دزدی شده، به طور دزدی و پنهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامیده
تصویر دامیده
بالارفته، بربادرفته، بادبرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
کارآزموده، باتجربه، کارزاردیده، جنگ دیده، برای مثال به کارهای گران مرد کاردیده فرست / که شیر شرزه درآرد به زیر خمّ کمند (سعدی - ۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غِ)
درختی که بجنگلهای ایران یافت میشود و برای نجاری و سوخت است
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ نَ رَ / رِ دَ)
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
چیزی که به او آفت خار رسیده باشد:
فلک به آبلۀ خار دیده می ماند
زمین بدامن در خون کشیده می ماند.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
معمر و پیر و آنکه بر وی سال بسیار گذشته باشد. پیرمرد مجرب. (ناظم الاطباء). پیرمردانی که پیری زیاد پشت سر گذاشته باشند. (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
(عُرر)
دیودید. کنایه از دیوانه و مجنون باشد. (برهان) (از انجمن آرا). مصروع. جن زده. پری دار:
دیو دیدم ز خود شدم خالی
دیودیده چنان شود حالی.
نظامی.
ملک چون جلوۀ دلخواه نو دید
تو گفتی دیودیده ماه نو دید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده:
چنین گفت با نامور بخردان
جهاندیده و کاردیده ردان.
فردوسی.
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کاردیده بزرگان شنید.
فردوسی.
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان.
فردوسی.
بدانید کان کاردیده پدر
چو مستوثق است از شما سر بسر.
(یوسف و زلیخا).
کجا او پیر بود و کاردیده
بد و نیک جهان بسیار دیده.
فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین).
زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی).
تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند
مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ.
سوزنی.
ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81).
جوابش داد مرد کاردیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده.
نظامی.
که جادوئیست اینجا کاردیده
ز کوهستان بابل نورسیده.
نظامی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
سعدی.
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان).
با عقل کاردیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس.
ابن یمین.
بروی یار نظر کن زدیده منت دار
که کاردیده نظر از سر بصارت کرد.
حافظ.
، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده:
بیاریم گردان هزاران هزار
همه کاردیده همه نامدار.
دقیقی.
گزیده ز نام آوران شش هزار
همه کاردیده گه کارزار.
فردوسی.
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
بدو گفت کای کاردیده پدر
ز ترکان بمردی برآورده سر.
فردوسی.
گزیده همه کاردیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان.
فردوسی.
ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده بشمشیر هندوی.
فرخی.
- نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه:
چو بشنید نا کاردیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان.
فردوسی.
نخواهی که ضایع کنی روزگار
به نا کاردیده مفرمای کار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ / دِ)
نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف پرورش یافته:
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان.
فردوسی.
به تنها همی رفت و کس را نبرد
تن نازدیده به یزدان سپرد.
فردوسی.
گفتم که چگونه رستی از رضوان
ای بچۀ نازدیدۀ حورا.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد:
ترسم ز رسن که ماردیده ام
چه مارکه اژدها گزیده ام.
نظامی.
- امثال:
ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پاک چشم. که به ریبت در محارم دیگران نبیند
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
به دام افتاده و خلاص یافته. که یکبار در دام گرفتار و سپس رها شده باشد و از آن بکنایه مجرب و باتجربه و کسی که از چیزی یا جایی یکبار آسیبی دیده و دگر بار احتراز از آن کس یا چیز لازم بیند اراده شود:
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکار دامدیده.
نظامی.
چون رفت گوزن دامدیده
زان بقعه روان شد آرمیده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چیزی که باو داغ رسیده باشد مانند متاع آب دیده. (آنندراج). لکه دار. داغدار. تباهی دیده و زیان رسیده باشد. (ناظم الاطباء) ، داغ خورده. بداغ، فرزندمرده. مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی یا خویش نزدیک. بمصیبت مرگ فرزند و کسان نزدیک گرفتار آمده.
- مادری داغ دیده، فرزندمرده.
- دلی داغ دیده، دردمند.
، مصیبت رسیده. دردمند:
ما را مبر بباغ که از سیر لاله زار
یک داغ صدهزار شود داغ دیده را.
صائب.
در چشم داغ دیدۀ صائب درین بهار
هر لاله ای بکاسۀ پرخون برابرست.
صائب.
رخسار تست لالۀ بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزدیده
تصویر دزدیده
ربوده، سرقت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغینه
تصویر داغینه
کهنه و مستعمل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اجرای عدالت کند عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
مخفی، نامرئی، غیربارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازدیده
تصویر نازدیده
ناز پرورده نازنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودیده
تصویر گاودیده
نوعی از نان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
باتجربه، مجرب، کارآزموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامیدیده
تصویر دامیدیده
بدام افتاده و خلاص یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
مرگ عزیزی را دیدن از فوت خویشاوندی غصه دار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالدیده
تصویر سالدیده
معمر و پیر و آنکه بر وی سال بسیار گذشت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکدیده
تصویر پاکدیده
پاک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیده
تصویر داغ دیده
کسی که بسبب فوت خویشاوندی نزدیک غصه دار شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
((دَ))
مصیبت دیدن، سوگوار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغ دیده
تصویر داغ دیده
((دِ))
مصیبت زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردیده
تصویر کاردیده
((دِ))
کارآزموده، باتجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داویده
تصویر داویده
مدعا
فرهنگ واژه فارسی سره