جدول جو
جدول جو

معنی داش - جستجوی لغت در جدول جو

داش
برادر، در خطاب صمیمانه به مردان قبل از نام آنان می آید مثلاً داش علی
لوطی
کوره ای که در آن خشت های خام یا ظرف های گلی را بر روی هم می چینند و حرارت می دهند تا پخته شود، کورۀ آجرپزی، کورۀ کوزه گری، آتش خانه، برای مثال زاهد خام خویش بین هرگز / نشود پخته گر نهی در داش (عطار۵ - ۳۴۸)، آتش گاه حمام، تون
تصویری از داش
تصویر داش
فرهنگ فارسی عمید
داش
کوره ای که خشت و خم و کاسه و کوزه و امثال آن در آن بپزند، (برهان)، کورۀ کوزه گران، کورۀ آجرپزی، کورۀ خشت پزی، هر جائی که در آن آتش بسیار افروزند خواه در آن خشت پزند خواه کاسه پزند خواه آهک پزند، (غیاث)، چار، کورۀ سفال پزی، و غیره چون گچ و آهک و آجر، تنور خشت پخته، (شرفنامۀ منیری)، کوره، کورۀ آجرپزی، (لغت محلی گناباد)، تنور خشت پزی، فخار، (دستوراللغه) :
من چنین زارازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم،
رودکی،
در فرهنگ اسدی چ اقبال دم کوزه گران نوشته شده است با شاهد فوق از رودکی و فرهنگ اوبهی نیز همین را آورده اما ظاهراً بجای (دم کوزه گران) کورۀآهنگران یا کورۀ کوزه گران بوده است و نیز محتمل است کلمه آتش در مصرع دوم آهن باشد؟:
داش گرمی بر سر آن کوی بود
چیده در وی آتشی بسیار دود ...
آن جماعت جملگی جمع آمده
بهر خشت خویش چون شمع آمده ...
چون ابوذر درمیان داش رفت
سری از اسرار حیدر فاش رفت،
عطار (مظهرالعجائب)،
زاهد خام خویش بین هرگز
نشود پخته گر نهی درداش،
عطار،
قضا را بود آنجا داش گرمی
که در وی خشت میکردند بریان،
عطار،
، کورۀ حمام، (لغت محلی گناباد)، گلخن: جامه ازخرقۀ مزبله بر هم پیراسته و موی و ناخن ناچیده در داش گرمابه بر خاکستر نشسته، (تاریخ بیهق)، در ناظم الاطباء بکلمه معنی خاکستردان و انبار خاکستر داده شده است که ظاهراً مستفاد از معنی اخیر کلمه است، کورۀ نانوایی (سنگک پزی)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گلستان، (برهان)، اما شاید در این معنی مصحف گلخن باشد
لغت نامه دهخدا
داش
گابریل، ملقب به کنتس، نویسندۀ فرانسوی، متولد پاریس (1804-1872 میلادی)
لغت نامه دهخدا
داش
در ترکی به معنی سنگ است، (غیاث) تاش، نیز به معنی ’هم’ است چنانکه در یلداش به معنی همراه، (از غیاث)، در ناظم الاطباء، معنی رفیق و همدم دارد، سبق داش، همشاگرد و رفیق درس و هم مکتب، خواجه داش: هم خدمت، (ناظم الاطباء)، مخفف داداش ... رجوع به داداش شود، خطابی که گروهی از مردم عامه را کنند و آنان غالباً زفت اندام و نیرومندتن و برتری جوی و خودکامه و بذال و جوانمرد و زودگذر، کم تعقل و سریعالتصمیم باشند، داش مشتی، رجوع به داش مشتی شود، نیز معنی بخشش وانعام و هدیه در ناظم الاطباء بکلمه داده شده است
لغت نامه دهخدا
داش
کوره آجر پزی و مخفف داداش
تصویری از داش
تصویر داش
فرهنگ لغت هوشیار
داش
کوره، کوره کوزه گری، کوره آجرپزی
تصویری از داش
تصویر داش
فرهنگ فارسی معین
داش
برادر، داداش، مخفف داداش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داشاد
تصویر داشاد
(پسرانه)
هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داشاب
تصویر داشاب
(پسرانه)
هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داشته
تصویر داشته
آنچه در تصرف کسی بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آداش
تصویر آداش
نسبت میان دو تن که یک نام داشته باشند، همنام، هم اسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشت
تصویر داشت
حفظ و نگهداری، داشتن، پسوند متصل به واژه به معنای حفظ کردن مثلاً بازداشت، بزرگ داشت، بهداشت، چشمداشت، نیکوداشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشن
تصویر داشن
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، بغیاز، داد و دهش، جود، عطیّه، جدوا، داشاد، بذل، فغیاز، منحت، برمغاز، عتق، احسان، دهشت، اعطا، داشات، سماحت، صفد برای مثال که من داشن ندارم در خور تو / وگر جان برفشانم بر سر تو (فخرالدین اسعد - ۱۲۳)
پاداش، اجر و جزای نیک برای مثال چه کنم گر سفیه به نکوی / نتوان نرم کردن از داشن (لبیبی - ۴۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده. (تاریخ سیستان حاشیۀ ص 335). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیه در لسان العرب حاشیه ص 20 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
مصدر مرخم از داشتن به معنی حفظ و نگهداری و توجه و حمایت و حراست و صیانت:
عالمی را بنکوداشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه،
فرخی،
و از خداوند عز اسمه میخواهیم تا وی را و ایشان را جمله رابه داشت خویش شغلهای دو جهانی کفایت کند، (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 276)، خداوند عز و جل امیر جلیل ملک مظفر را به داشت خویش بدارد، (اسرارالتوحید ص 274)،
- بازداشت، حبس، توقیف،
- بدداشت، بد تعهد کردن، عدم رعایت:
ناداشته او خوار بماند از تو غریب است
بدداشت غریبان نبود سیرت احرار،
ناصرخسرو،
- برداشت، تحصیل، بدست آوردن،
-، ابتدا، شروع، آغاز (در موسیقی)،
- بزرگ داشت، تعظیم، تکریم، احترام،
- بهداشت، حفظ صحت،
- به داشت، نیکوداشت،
- پیش داشت، تقدیمی، پیشکش،
-، عرض،
- تیمارداشت، تعهد، تفقد، رجوع به شاهد حرمت داشت شود،
- چشمداشت، توقع،
- حرمت داشت، احترام: و به برکات قلم فتوی و قدم تقوی و نگاهداشت رعیت بر راه شریعت مملکت سلاطین آل سلجوق مستقیم شد و علم دوستی و حرمت داشت سلاطین و تیمارداشت رعیتان و عمارت جهان، پیشه کرد،
- خوارداشت، خفت،
- رواداشت، اجازه، اباحه،
- سبک داشت، خفت،
- فروداشت، تنزل، (و در موسیقی) فرودآمدن،
- کم داشت، نقص،
- گوش داشت، اطاعت،
- ناداشت، بینوا، تهیدست، بیکاره، (تعلیقات معارف بهاء ولد ج 1 ص 489)،
- نگاهداشت، نگهداشت، محافظت،
- نیکوداشت، نکوداشت، تفقد،
- یادداشت، حفظ،
،
ملک، جده: وقسم دوم از عرض هفت گونه است: ... و یکی داشت که به تازی ملک خوانند، (دانشنامۀ علایی چ خراسانی ص 85)، زاد و توشه ؟: آنجا که وهم است خویشتن را کشتی از غم آنک داشت یکماهه داری، یعنی از ترس بی نوائی موهوم خود را هلاک کردی، (کتاب المعارف)، در تداول مردم گناباد خراسان، داشت در مورد جامه بکار رود، گویند جامه یا پارچه داشت دارد و محکم است و گاه گویند پرداشت و یا کم داشت است و ظاهراً قریب به این معنی است آنچه در فارسنامۀ ابن بلخی آمده است: و جامۀ کتان بافند سخت تر و لطیف آن را سینزی گویند، اما داشتی ندارد، (فارسنامه چ اروپا ص 149 و 150)، در ناظم الاطباء معانی: پرورش و تربیت و معذرت و خدمت و کورۀ سفال پزی و بخشش و انعام نیز بکلمه داده شده است
لغت نامه دهخدا
نام محلی است به شمال اسفزار
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عطا. دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). داشاد. داشات. عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان) :
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم.
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. (برهان). پاداش. اجر و مزد:
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ابن قتاده بن ربیعه بن مطرف بن حارث بن زید بن عبید بن زید انصاری اوسی... هشام بن کلبی و ابوعبیده می گویند: او واقعۀ بدر را دید و در واقعۀ احد بشهادت رسید. (از اصابه قسم 1 ص 105)
ابن عیاش انصاری عجلی... ابن اسحاق او را در جزء کسانی که به یمامه شهادت یافته اند، نام برده و ابن فتحون نیز این مطلب را استدراک کرده است. (از اصابه قسم 1 ص 105)
ابن محمد. وی نوادۀ خداش الدارمی است. (از لسان المیزان ج 2 ص 395)
ابن حمید. وی از شاعران عرب بوده است. (از منتهی الارب)
ابن عیاش عبدی، مکنی به ابومحل. وی از تابعان بود
ابن بشر بن لبید ملقب به بعیث مجاشعی. از خطباء و شاعران عرب بود. جاحظ درباره او می گوید: وی اخطب بنی تمیم است، بشرط آنکه قناه از آنها گرفته شود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع شود به موشح ص 164 و 165
لغت نامه دهخدا
آتاش، سمی ّ، همنام:
گر کار بنامستی از آداشی عمّر
فرزند تو با عمّر بودستی هموار،
ناصرخسرو،
رجوع به آتاش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داشخار
تصویر داشخار
چرک آهن ریم آهن خبث الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشتنی
تصویر داشتنی
لایق داشتن در خور داشتن، نگاه داشتن حفظ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشتن
تصویر داشتن
دارابودن مالک بودن، نگاه داشتن ضبط کردن، پنداشتن، طول کشیدن: (چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت) (بیهقی 440)، وادار کردن واداشتن: (خواجه بلعمی را بر آن داشت تالله) (مقدمه شاهنامه ابو منصوری. هزاره فردوسی 135)، مواظبت کردن تعهد کردن: مرا اگر بداری بکار آیمت، وجود شی خارجی در شی دیگر (موقتا) (دیوار موش دارد)، مشغول بودن: داشت کاغذی مینوشت. یا بداشتن امتداد یافتن: آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت. (بیهقی) یا به... . داشتن کسی را محسوب کردن: (از آن مرز کس را بمردم بداشت) خود را داشتن، خود را نگاه داشتن خودداری کردن: (دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشاد
تصویر داشاد
بخشش، دهش، پاداش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشخال
تصویر داشخال
چرک آهن ریم آهن خبث الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داش مشدی
تصویر داش مشدی
لوطی محله، آنکه غرور جوانی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشته
تصویر داشته
آنچه که در تصرف شخص در آمده، نگاهداشته محفوظ، فرسوده ضایع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشت
تصویر داشت
داشتن، نگاهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آداش
تصویر آداش
همنام ویک اسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشن
تصویر داشن
عطا، دهشت، داشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آداش
تصویر آداش
همنام، هم اسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داشت
تصویر داشت
داشتن، پرورش، تربیت، بخشش، انعام، طاقت، زور، ملک، دارایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داشن
تصویر داشن
((شَ))
داشتن، عطا، بخشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داشتاری
تصویر داشتاری
مالکیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آداش
تصویر آداش
همنام
فرهنگ واژه فارسی سره
سرمایه، اموال
فرهنگ گویش مازندرانی