جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با داشن

داشن

داشن
بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، بَغیاز، داد و دَهِش، جود، عَطیِّه، جَدوا، داشاد، بَذل، فَغیاز، مِنحَت، بَرمَغاز، عِتق، اِحسان، دَهِشت، اِعطا، داشات، سَماحَت، صَفَد برای مِثال که من داشن ندارم در خور تو / وگر جان برفشانم بر سر تو (فخرالدین اسعد - ۱۲۳)
پاداش، اجر و جزای نیک برای مِثال چه کنم گر سفیه به نکوی / نتوان نرم کردن از داشن (لبیبی - ۴۸۸)
داشن
فرهنگ فارسی عمید

داشن

داشن
نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده. (تاریخ سیستان حاشیۀ ص 335). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیه در لسان العرب حاشیه ص 20 شود
لغت نامه دهخدا

داشن

داشن
عطا. دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). داشاد. داشات. عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان) :
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم.
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. (برهان). پاداش. اجر و مزد:
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

دانش

دانش
علم، تجربه، مجموعه اطلاعات یا آگاهی هایی که از طریق آموختن یا مطالعه به دست می آید
دانش
فرهنگ نامهای ایرانی