جدول جو
جدول جو

معنی دارینه - جستجوی لغت در جدول جو

دارینه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی سقز
تصویری از دارینه
تصویر دارینه
فرهنگ نامهای ایرانی
دارینه
(نِ)
دهی از دهستان نمشیر بخش بانه شهرستان سقز است که در 24 هزارگزی شمال باختری بانه و 7هزارگزی جنوب باختری راه شوسه بانه بسردشت واقع شده است. کوهستانی. سردسیر و سکنۀ آن 85 تن است. در دو محل بفاصله 2 هزار گز واقع، بالا و پائین نامیده شده است. سکنۀپائین 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارانا
تصویر دارانا
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی اهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ادرینا
تصویر ادرینا
(دخترانه)
تکیه گاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارزینه
تصویر ارزینه
(دخترانه)
ارزنده، گرانبها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آترینه
تصویر آترینه
(پسرانه)
صورت دیگری از آذرین، نام پسر اوپدرم که به نوشته سنگ نوشته بیستون در زمان داریوش پادشاه هخامنشی در خوزستان یاغی شد و خود را پادشاه خوزستان خواند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارینه
تصویر نارینه
(دخترانه)
ظریف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارینه
تصویر پارینه
پارسالی، برای مثال گفتمت امسال شدی به ز پار / رو که همان احمد پارینه ای (سنائی۲ - ۴۹۴)، سال گذشته، سال پیش، کهنه، دیرینه، قدیمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارین
تصویر دارین
دنیا و آخرت
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
کهنه. (غیاث) قدیم. کهن. دیرین. قدیمه: عادی، سخت دیرینه. (یادداشت مؤلف) :
چو ارجاسب آگاه شد شاد شد
از اندوه دیرینه آزاد شد.
دقیقی.
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان.
فردوسی.
بپوشید جوشن همه کینه را
کنون تازه سازیددیرینه را.
فردوسی.
گر از دیر دیرینه آیی فرود
ز نیکی دهش باد بر تو درود.
فردوسی.
ز دل کین دیرینه بیرون کنم
همه رود زابل پر از خون کنم.
فردوسی.
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین.
فردوسی.
بزودی یکی لشکری ساز کرد
در گنج دیرینه را باز کرد.
فردوسی.
گشایم در گنج دیرینه را
کجا گرد کردم بروز دراز.
فردوسی.
بدیدار او شاد و بیغم شوم
وزین رنج دیرینه خرم شوم.
فردوسی.
گمانم که امشب شبیخون کند
ز دل درد دیرینه بیرون کند.
فردوسی.
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت.
فردوسی.
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت.
فردوسی.
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
دولت ز جملۀ خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را در این دیار.
فرخی.
واجب آنستی کاین بندۀ دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه.
فرخی.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
چون باد بدو در نگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه او کینه نتوزد.
منوچهری.
و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جائی که دیرینه گردد. (تاریخ سیستان).
سدد بگشاید [افسنتین] و تبهای دیرینه را منفعت کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). و اندرین فصل [بهار] بیماریهای دیرینه تازه گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و [سیر] سرفۀ دیرینه را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست
بیدادگری عادت دیرینۀ تست.
خیام.
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دایم بکین است.
نصیر اصفهانی.
جمله گورها باز کردند و استخوان دیرینۀ مردگان بکار بردند. (تاریخ بیهق).
بود گستاخ تر دیرینه چاکر.
انوری.
من بتو ای زودسیر تشنۀ دیرینه ام
دشنه مکش همچو صبح تشنه بکش چون سراب.
خاقانی.
کعبۀ دیرینه عروس است عجب نی که بر او
زلف پیرایه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
مفلس و بخشنده توئی گاه جود
تازه و دیرینه توئی در وجود.
نظامی.
غرفه دیرینه بد فرود آمد
کار نیکان ببد نینجامد.
نظامی.
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری.
نظامی.
بر سخن تازه تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح.
نظامی.
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملکزاده در سینه داشت.
نظامی.
همان دین دیرینه را نو کنید
گرایش سوی دین خسرو کنید.
نظامی.
درم دادن آتش کشد کینه را
نشاند ز دل خشم دیرینه را.
نظامی.
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسلۀ سخن برآمود.
نظامی.
وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد بسبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
دو همجنس دیرینۀ همقلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی.
نمک ریش دیرینه ای تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
سعدی.
حق صحبت دیرینه فراموش کردی.
سعدی.
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینۀ من خوابت هست.
حافظ.
در دیهی از دیههای قم نام آن مزدجان، آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است. (تاریخ قم ص 88).
بگذاشتم این خدمت دیرینه بفرزند
وندر سفر از علت ده روزه بمردم.
برهانی.
قریس. قارس. قدموس. عدمول. عدمل. عداملی. عدملی، دیرینه از هرچیز. (منتهی الارب).
- چاکر دیرینه، خادم قدیم. خادم پیر. دیرینۀ درگاه:
به خدائی که تویی بندۀ بگزیدۀ او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی.
حافظ.
- دوستی دیرینه، دوستی کهن. دوستی قدیم: دوستیهای دیرینه پسندیدۀ خدای باشد. (فتوت نامه).
- دیرینۀ درگاه، خادم پیر قدیم. (یادداشت مؤلف).
سحر هاتف میخانه بدولتخواهی
گفت باز آی که دیرینۀ این درگاهی.
حافظ.
- ، معمر. پیر. سالخورده:
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
دگرباره کردش سکندر سؤال
که ای مهربان پیر دیرینه سال.
نظامی.
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافتم گوشمال.
نظامی.
- دیرینه شدن، کهن شدن. عتاقت. تقادم. (یادداشت مؤلف). ازمان. (تاج المصادر بیهقی).
نبینی که کاوس دیرینه گشت
چو دیرینه شد هم بباید گذشت.
فردوسی.
- دیرینه کردن، کهنه کردن. تعتیق. (یادداشت مؤلف).
دیرینه گردیدن، کهنه شدن: و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جایی دیرینه گردد. (تاریخ سیستان).
- دیرینه گشتن، کهنه شدن:
نبینی که کاوس دیرینه گشت
چو دیرینه شد هم بباید گذشت.
فردوسی.
و دولت [عمرو بن لیث] دیرینه گشته. (تاریخ سیستان).
- شب دیرینه، طولانی دراز:
چو پاسی از شب دیرینه بگذشت
برآمد شعریان از کوه موصل.
منوچهری.
- می دیرینه، می کهن. عتیق. کهنه:
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
- یار دیرینه، یار قدیم:
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودت از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده
که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن.
سعدی.
گفت هرگز من این خطا نکنم
یار دیرینه را رها نکنم.
سعدی.
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد.
حافظ.
، سالخورده. پیر. دیربمانده. کهنسال: گفتند پیری هست دیرینه که دادا دیده است. (اسرارالتوحید ص 199). دهری. سخت پیر. (یادداشت مؤلف). قدم. (ترجمان القرآن) : قنسر، پیر کلانسال یا دیرینه. (از منتهی الارب).
- دیرینه بود، معمر. کهنسال. (آنندراج) :
چه خوش گفت دانای دیرینه بود
که کس روزی کس نیارد ربود.
ناصرخسرو.
- دیرینه دور،، کهنسال و معمر. (آنندراج).
- دیرینه روز، کهن سال. معمر. دیرینه سال:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
چو دیرینه روزی سر آورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد.
سعدی.
چنین گفت ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی بینمت صدق سوز.
سعدی.
- دیرینه زاد، دیرینه روز. دیرینه سال. پیر:
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
- دیرینه سال، کهن. قدیم. عتیق. کهنسال:
هنوز اندر آن دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال.
نظامی.
، مجرب. آزموده. کهن. (یادداشت مؤلف) :
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پار. پارین. پارسالین:
چند خرامی ّ و تکبر کنی
دولت پارینه تصور کنی.
سعدی.
برو زن کن ای خواجه هرنوبهار
که تقویم پارینه ناید بکار.
سعدی.
- امثال:
من همان احمد پارینه که بودم هستم.
رو که همان احمد پارینه ای.
، سال گذشته. سال پیش. پار:
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفی از آن تو.
وحشی.
، کهنه. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(دارْ یَ / یِ)
مصحف دورویه. دائره. یهودیان طهران دریه گویند. حلقه واری است از چوب که بر یک روی یا دو روی آن پوستی کشیده باشند و رامشگران بهمراه دیگر سازها بنوازند. رجوع به دائره و دورویه شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خواشید، بخش ششتمدشهرستان سبزوار که در 32 هزارگزی باختر ششتمد و 6هزارگزی باختر راه شوسه سبزوار به کاشمر واقع است، کوهستانی، معتدل و دارای 676 تن سکنه است آب مشروب آن از قنات و محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است راه مالرو دارد، این ده را در اصطلاح محلی فیده سرا نیز میگویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
اسکله ای است در بحرین که از هندوستان مشک به آنجا آورند و کسی را که اهل دارین باشد، ’داری’ میخوانند، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در 18هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و 5هزارگزی جنوب شوسۀ الیگودرز به گلپایگان واقع شده، جلگه ای معتدل و دارای 103 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دارْ وَ نَ)
دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسله شهرستان خرم آباد، در 21هزارگزی جنوب خاوری الشتر و 18 هزارگزی خاور شوسه خرم آباد به کرمانشاه واقع و محلی است تپه ماهور. سردسیر. مالاریائی و دارای 90 تن سکنه است. آب آن از چشمه هاو محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
کهنه و مستعمل. (انجمن آرا) (برهان) ، آهن داغ
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
قسمت بالای دارها (درخت ها) که تیر از آن کنند. در همدان مصطلح است، و در کرج و طهران، شلاقی نامند
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ نَ)
گول. (منتهی الارب). احمق، و آن لفظی است کوفی. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ نَ)
نام تمنی دختر علی بن درینه است که از زنان محدث بود. (از اعلام النساء بنقل از الاستدراک علی تراجم رواهالحدیث ابن نقطه). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ نَ)
ناحیه ای از مدینه. کثیر راست:
و ذکرت عزّه اذ تصاقب دارها
برحیّب فأرینه فنخال .
و آنرا ((أرابن)) نیز گفته اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدیم، کهن، دیرین، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
دو سرای این جهان و دیگر جهان دنیا و آخرت. در عربی در حالت نصبی و جری استعمال میشود ولی در فارسی مراعات این عمل نمیکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارینه
تصویر پارینه
منسوب و مربوط بسال گذشته منسوب به پار پارسالین پارین: (که تقویم پارینه نایدبکار) (سعدی)، سال گذشته سال پیش پار، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغینه
تصویر داغینه
کهنه و مستعمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
((نِ))
دیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغینه
تصویر داغینه
((نَ یا نِ))
کهنه، مستعمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارینه
تصویر پارینه
((نِ))
منسوب به سال گذشته، سال گذشته، کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدمت، با قدمت، پرقدمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پارینه
تصویر پارینه
قدیمی، ماضی
فرهنگ واژه فارسی سره
باستان، پیشین، دیرین، عتیق، قدیم، کهن، گذشته، باستانی، عتیقه، کهنه، سرمدی
متضاد: جدید، نو، نوین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پار، پارسال، سال گذشته
متضاد: امسال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دف، دایره، داربه، دف کوچک که نوعی ساز کوبه ای است
فرهنگ گویش مازندرانی