جدول جو
جدول جو

معنی دارزنگی - جستجوی لغت در جدول جو

دارزنگی
(زَ)
شهرکی است (در ماوراءالنهر) از گرد او خندق است و از حدود چغانیان است و از وی پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم ص 67). رجوع به دارزنج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورنگی
تصویر دورنگی
نفاق، ریا، تزویر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارنگی
تصویر نارنگی
میوه ای از نوع مرکبات، کوچک تر از نارنج، خوش طعم و شیرین که پوست آن به راحتی کنده می شود. درخت این گیاه از درخت نارنج و پرتقال کوچک تراست و تخم آن کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرینگی
تصویر دیرینگی
دیرینه بودن، کهنگی، قدمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مار زنگی
تصویر مار زنگی
نوعی مار زهردار و زرد رنگ که بیشتر در امریکای شمالی پیدا می شود، در انتهای دم او حلقه های شاخی وجود دارد که وقتی روی زمین می خزد مانند زنگوله صدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
بی نیازی، تملک، نگهداری و سرپرستی:
مگر او دهد یادمان بندگی
نماید بزرگی و دارندگی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
حالت و چگونگی وارونه. واژگونگی. سرنگونی. انقلاب. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
حالت و کیفیت مارزده. مارگزیدگی. رجوع به مارزده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ زَ)
دیری است نزدیک شهر رها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
قدمت. قدم. (منتهی الارب). مقابل نوی. عتاقت. دیرینه بودن. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح اداری) این کلمه بجای سابقه خدمت پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ گَ)
سوزن گری. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر روا باشد که با فقد غربال گری و درزنگری وجوب نماز آدینه ساقط باشد اگر شیعه گویند که با فقد امامی معصوم نماز آدینۀ فریضه بجماعت ساقط باشد با آن قیاس می باید کردن. (کتاب النقض ص 430). رجوع به درزن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
ابوشعیب صالح بن منصور جراح دارزنجی پیش از سال 300 هجری قمری یا در حدود آن درگذشته است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازنا. محل درازی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). مستطیل. (ناظم الاطباء) ، درازا. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا). درازی. مقابل پهنا و عرض: در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است. (مجمل التواریخ) ، طول زمانی:
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری.
سعدی.
تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی.
سعدی.
درازنای زمان را بطول بشکافد
بلارک تو اگر بر سر زمان آید.
قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری).
- درازنای داشتن، به درازا کشیدن. به تفصیل انجامیدن جمله بشرح، چنانکه در شهنامه نوشته است، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
درختی است شبیه به انبه در بندر میناب و بندر عباس، و آن را لوز هم گویند
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
شبگردی و پاسبانی، حکومت و نظارت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابوحامد احمد بن محمدالخارزنجی، امام اهل ادب خراسان در زمان خود بوده است و چون بعد از سال 303 هجری قمری حج گزارد ابوعمر الزاهد عالم حلب و مشایخ عراق بتقدم و فضیلت او در علم ادب گوهی دادند. آنگاه که به بغداد در آمد بغدادیان را معرفت او در لغت بشگفت آورد و گفتندی این خراسانی بادیه درنسپرده است ولی از عالمان ادب عرب است. او می گفت که من بین دو عرب بست و طوس رشد کرده ام. کتاب او به تکملهالبرهان (بنا بر یادداشت مؤلف تکمله العین خلیل) معروف است. او حدیث از ابی عبدالله محمد بن ابراهیم قوشچی شنید و الحاکم ابوعبدالحافظ نیز از او حدیث شنید. سال مرگش 408 هجری قمری بماه رجب بوده است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به سلسله ای از پادشاهان محلی فارس که در استخر سلطنت داشتند. زن ساسان، جد اردشیر، موسوم به رام بهشت، دختر یکی از همین پادشاهان بازرنگی بوده است. گوزهر (گوچیهر) بازرنگی (طبری: جوزهر) پادشاهان همین سلسله، منصب دژبانی (ارگ بذی) دارابگرد را به اردشیرداد. (ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2529). این سلسله ملوک محلی فارس را بازرنگیان یا بازرنگان میگفتند. کلمه بازرنگی در افسانه های ملی عامیانۀ ایران مانندشخصی وحشی متداول است و گویا این همان کلمه ای است که بعد از اسلام بیزنجان و بازنجان گویند و نام طایفۀبزرگی از اکراد فارس بوده است که در حوالی اصطخر سکونت داشته اند. رجوع شود به اصطخری و تاریخ سیستان. وبعضی گویند بازرنگی افسانه ای اشاره به زنگباری است. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 134). اردشیر بابکان در آغاز کار با خویشاوندان خود از طایفۀ بازرنگی مشغول زد و خورد شد. در شاهنامه اشاره به این مصافها شده است:
سپاهی ز استخر بی مر ببرد
بشد ساخته تا کند جنگ کرد
چو شاه اردشیراندر آمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر به جنگ.
(از جلد هفتم شاهنامه).
بنا بر مسطورات فارسنامه یکی از عشایر شبانکاره ’رم البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است و مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمی شمارد نام مادنجان را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف هم هنگام شمردن عشایر کرد، نخست عشیرۀ بازنجان را نام میبرد. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 167 و 169). درآغاز قرن سوم میلادی... شهر استخر بدست گوچیهر از سلسلۀ بازرنگیان افتاد، (ویکاندر کلمه وازرنگ را عنوان امرای پارس میداند. ساسان با زنی از خانوادۀ بازرنگی که نامش ظاهراً ’دینگ’ بوده وصلت کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 106)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
عمل ارزیدن بهمه معانی
لغت نامه دهخدا
(زَ گِنِ)
دهی است از دهستان ازگله گرمسیر قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان و اقع در 9هزارگزی جنوب باختری از گله. یک هزارگزی راه فرعی از گله بسر پل ذهاب. محلی دامنه و گرمسیر و سکنۀ آن 200 تن. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات، برنج، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. زمستان در حدود یکصد خانواراز ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت به اطراف این ده میروند. در دو محل بفاصله یک هزارگز به علیا وسفلی مشهور است. (از فرهنگ جغرافیا یی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 150 هزارگزی جنوب کهنوج و دو هزارگزی باختر راه مالروانگهران به مارز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردنگی
تصویر اردنگی
اردنگ
فرهنگ لغت هوشیار
اول هر چیز را که رنگ کنند (رنگ) گویند و چون آن رنگ بجامه دیگر سرایت کند (وارنگی) نامند: (صفای صبحدم آیینه وارش شفق وار نگی گلگون غذارش) (محسن تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارندگی
تصویر دارندگی
نگهداری و سرپرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروغگی
تصویر داروغگی
عمل و شغل داروغه
فرهنگ لغت هوشیار
دیرینه بودن، سابقه خدمت اداری مدت زمانی که از آغاز اشتغال بخدمت یک کارمند سپری شده سابقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزندگی
تصویر ارزندگی
عمل ارزیدن ارزنده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست سیاه رنگ ساری سار، یکی از فروع دستگاه شور، سازیست چون کمانچه که با کمان نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردنگی
تصویر اردنگی
((اُ دَ))
لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند، تیپا، ضربه با پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازنای
تصویر درازنای
درازا، طول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارنگی
تصویر نارنگی
((ر))
درخت است پایا از تیره مرکبات با میوه کروی و معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارنگی
تصویر نارنگی
نارنجی
فرهنگ واژه فارسی سره
پایندگی، جاودانی، قدمت
متضاد: تازگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خارزنی
تصویر خارزنی
Prickliness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دو زانو
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سبزی خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی