جدول جو
جدول جو

معنی دارخور - جستجوی لغت در جدول جو

دارخور(خُرْ)
دهی از دهستان قوره تو بخش مرکزی شهرستان قصرشیرین در 15هزارگزی شمال خاوری قصرشیرین. و کنار رودخانه قوره تو و مرز ایران. تپه ماهور. گرمسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آن از رودخانه قوره تو. محصولات آنجا غلات، دیم. لبنیات. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دارخور
درختی که آنرا پیوند نکرده باشند، شاخه نو نشانده
تصویری از دارخور
تصویر دارخور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داریوش
تصویر داریوش
(پسرانه)
نگهبان نیکی، دارنده نیکی، فرزند ویشتاسب از شاهان بزرگ هخامنشی، مرکب از دارا + وهو (نیکی)، نام چندتن از پادشاهان هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارنوش
تصویر دارنوش
(پسرانه)
نام یکی از وزیران بخت نصر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشخار
تصویر داشخار
چرک آهن، ریم آهن، زنگ آهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارموش
تصویر دارموش
مرگ موش، سم الفار، آرسنیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
صاحب علم و دانش، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارخال
تصویر دارخال
درخت میوه داری که هنوز آن را پیوند نکرده باشند، میوه ای که از درخت پیوندنشده به دست آید، قلمۀ درخت و نهال نونشانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارکوب
تصویر دارکوب
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد
داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخور
تصویر درخور
شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخوار
تصویر بارخوار
خواربار، مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادآور
تصویر دادآور
دادآورنده، عدالت آورنده، آورندۀ عدل و داد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ ژَ / دِ ژَ کَ دَ / دِ)
درخورنده. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث) (آنندراج). زیبا. اهل. صالح. بابت. از در. فرزام. شایان. حقیق. جدیر. حری. خلیق. قمین. حجی. حجی ٔ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدو گفت سهراب کاین درخورست
که فرزند شاهست و باافسرست.
فردوسی.
جز این نیز هر کس که بد درخورش
نگهبان گنج و سپاه و سرش.
فردوسی.
چو شد کشته آن شاه بیدادگر
که درخور نبودش کلاه و کمر.
فردوسی.
ابا تاج و با تخت و با گوشوار
چنان چون بود درخور شهریار.
فردوسی.
چنان هم که بود او به آئین رزم
چنان چون بود درخور ساز بزم.
فردوسی.
بدو اندرون یاره و افسرست
که شاه سرافراز را درخور است.
فردوسی.
یکی اسب کآن درخور من بود
به میدان چو خورشید روشن بود.
فردوسی.
کسی کو به بادافرهی درخورست
کجا بدنژادست و بدگوهرست.
فردوسی.
پس پردۀ تو یکی دخترست
که ایوان وتخت مرا درخورست.
فردوسی.
بدادند دختر به آئین خویش
چنان چون بود درخور دین و کیش.
فردوسی.
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و درخور کار تو.
فردوسی.
به آزادمردی و آزادگی
تو کس دیده ای درخور خویشتن.
فرخی.
سیستان را به تو فخر است و جهان را به تو فخر
ای جهان را به جهانداری و شاهی درخور.
فرخی.
ایا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح درخور و همچون دو دیده اندر بای.
فرخی.
خواجۀ سیدبوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو درخور او وز در اوست.
فرخی.
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.
فرخی.
کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا
که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله.
عسجدی.
از آنکه تا بنماید به خسروان هنرش
بکرد او چندانکه درخورش کردار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 280).
فرستاد از این هرچه بد درخورش
یکی بار هر هفته رفتی برش.
اسدی.
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.
اسدی.
شرمست نکو به حق و خوش دانش
هر دو خوش و خوب، درخور و همتا.
ناصرخسرو.
نیم من ترا یار و درخور جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی.
ناصرخسرو.
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که بینم درخورم.
ناصرخسرو.
محمد بدان داد گنج و دفینش
که او بود درخور قرین محمد.
ناصرخسرو.
گندمت باید شدن تا درخور مردم شوی
کی شود جز خر ترا تا تو بسردی چون جوی.
ناصرخسرو.
هر کس را نواختی درخور او بفرمودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61).
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچودیده ای درخور.
مسعودسعد.
من درخور مسجدم نه درخورد کنشت
ایزد یارب گل مرا از چه سرشت.
(منسوب به خیام).
همه را داده آلتی درخور
از پی جر نفع و دفعضرر.
سنائی.
هیچ نامرد مخنث که شنیده ست به دهر
کزهنر درخور تاج آمد و آن منبر.
سنائی.
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سراست.
خاقانی.
کسی که درخور ملکست اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست درخور او.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه درخور است
خوش کن عبارتی که خطت هرچه خوشتر است.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
در پر طاووس که زر پیکر است
سرزنش پای کجا درخور است.
نظامی.
نام این خیر و نام او شر بود
فعل هر یک بنام درخور بود.
نظامی.
بگفتادوری از مه نیست درخور
بگفت آشفته از مه دور بهتر.
نظامی.
وگر هلاک منت درخورست باکی نیست
قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی.
سعدی.
یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی.
بدبین همه جا درخور نفرین باشد
برکنده به آن چشم که بدبین باشد.
؟ (از جامعالتمثیل).
- نادرخور، ناسزاوار:
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گرچه سردو خوش بود نادرخور است.
ناصرخسرو.
، مناسب. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء) :
نداند کبر کردن زآن نداند
که با نیکوئی او نیست درخور.
فرخی.
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خدای درخور هر کس دهد هر آنچه دهد.
فرخی.
شرابها و خوردنیها درخور این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 419).
وگر جای آرام و درخور بود
بوی تا که روز تو بهتر بود.
اسدی.
درخور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار ثوابی و بکردار عقاب.
ناصرخسرو.
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور.
مسعودسعد.
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا بهر معانی درخور نکوتر است.
خاقانی.
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت درخور خواهنده بخشید.
نظامی.
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی درخور بزم.
نظامی.
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی درخور خویش گیر.
سعدی.
گر او درخور مطلب خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست.
سعدی.
ساقیی چون روح حور درخور وشیرین، و شاهدی چون ماه و خور نازنین. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
در رزم تیغ بهرام از حملۀ تو چوبین
در بزم ساقی خور با ساقی تو درخور.
بدر شاشی (از شرفنامۀ منیری).
- درخور افتادن، لایق آمدن. مناسب بودن:
چو آن درگاه را درخور نیفتم
بزور آن به که از در درنیفتم.
نظامی.
- درخور تن، متناسب با شخص و کالبد:
هرچه درین پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست.
نظامی.
- ، موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه. (ناظم الاطباء).
- درخور شدن، شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن:
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد.
فرخی.
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شدند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان.
معزی.
- درخور هم، متناسب با یکدیگر:
خرقۀ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش می زنم از جهت رضای تو.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج) (فرهنگ شعوری). رجوع به زاخوست، زاخوستی و زاخوست شدن شود
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست کوچک از راسته بر شوندگان که در همه قاره ها (باستثنای استرالیا) زندگی میکند. پرهایش سیاه و سفید و زرد و سبزاست و مانند طوطی با پنجه از ساقه و شاخه های درخت بالا رود و با منقار خود حشرات را از زیر پوست درخت خارج کند و خورد دار توک درخت سنبه داربر دارشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
دانشگر، فاضل، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد ور
تصویر داد ور
عادل، دادگر، دادرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانسور
تصویر دانسور
رقصنده، رقاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربوی
تصویر داربوی
چوب عود شاخه عود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارخال
تصویر دارخال
درختی که آنرا پیوند نکرده باشند، شاخه نو نشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارکوب
تصویر دارکوب
مرغی که با منقار درخت را سوراخ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروگر
تصویر داروگر
داروساز داروفروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشخار
تصویر داشخار
چرک آهن ریم آهن خبث الحدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
مثمر، میوه آور، با ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خور
تصویر در خور
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخور
تصویر درخور
لایق، سزاوار، صالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورخور
تصویر خورخور
آوازی که از بینی و گلوگاه بعض مردم خوابیده برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخور
تصویر درخور
((دَ. خُ))
مناسب، سزاوار، درخورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در خور
تصویر در خور
قابل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
حامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخور
تصویر درخور
حائز اهمیت، قابل، مناسب، مستحق
فرهنگ واژه فارسی سره
بایسته، برازنده، بسزا، سزاوار، شایان، شایسته، صلاحیت دار، فراخور، لایق، محق، مستحق، مستوجب، مناسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد