جدول جو
جدول جو

معنی دادگرانه - جستجوی لغت در جدول جو

دادگرانه
عادلانه، عدالت، منصفانه
تصویری از دادگرانه
تصویر دادگرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
دادگرانه
عادلانه، منصفانه
متضاد: ظالمانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دیواره هایی که از ته نشست های آب رودخانه در کناره های بستر رود تشکیل می شود، بام، پشت بام، پنجره، دریچه، صفه یا جای هموار و بلند در کمر کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
نوعی پنجره یا پرده از جنس چوب های نازک که برای جریان یافتن هوا، جلو در یا پنجره کار می گذاشتند، کرکره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادران
تصویر دادران
رانندۀ داد، دادگستر، برای مثال ذبیح الله او بد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی - لغتنامه - دادران)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادگانه
تصویر مادگانه
به روش مادگان مانند زنان، زنانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
شعبه ای از دادگستری که یک یا چند تن دادرس در آنجا به دادخواست های مردم رسیدگی می کنند و حکم می دهند، محکمه، جایی که داد مظلوم از ظالم بستانند، جایی که به جرم و گناه کسی رسیدگی کنند، جای دادرسی
دادگاه استان: محکمۀ استیناف، دادگاه برای تجدید رسیدگی به دعوایی که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده اما یکی از طرفین دعوی نسبت به آن حکم اعتراض کرده باشد
دادگاه انتظامی: دادگاهی که به تخلفات دادرسان و بازپرسان دادگستری رسیدگی می کند
دادگاه بخش: محکمۀ صلح، دادگاهی که به دعاوی کوچک رسیدگی می کند
دادگاه جنایی: دادگاهی که امور جنایی در آن رسیدگی می شود و جنایت کاران را محاکمه می کند، قسمت کیفری دادگاه بخش را محکمۀ خلاف و قسمت کیفری محکمۀ بدایت را دادگاه جنحه می گویند
دادگاه شهرستان: محکمۀ بدایت، دادگاه بالاتر از دادگاه بخش که به دعاوی مهم تر رسیدگی می کند
دادگاه نظامی: دادگاهی که در زمان جنگ در ارتش تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
(خوَدْ / خُدْ خوَ / خُ رَ / رِ)
رانندۀ داد، عدالت ورزنده، عدل ورزنده، دادکننده:
یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده
این پادشاه عادل و سالار دادران،
سعدی،
ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران
پسندیدۀ داور دادران،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
محکمه، دارالعدل، جای انصاف، (آنندراج)، دادگه، آنجا که بدادمظلومان رسند، آنجا که حق از باطل تمیز دهند و مظلوم از ظالم بیرون آرند، آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند، در اصطلاح دادگستری، محکمه و آنجا که قاضی حق از باطل تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد، و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است: کیفری و حقوقی: 1 - دادگاه بخش یا محکمۀ صلح، 2 - دادگاه شهرستان یا محکمۀ بدایت، 3 - دادگاه استان یا محکمۀ استیناف، قسمت کیفری دادگاه بخش به محکمۀ خلاف معروف است و قسمت کیفری محکمۀ بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبق قانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگری بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی قرار می دهد، و بیرون از سه دادگاه دادگاههای دیگری از قبیل دادگاههای اختصاصی نظامی (بدوی و تجدید نظر) و دادگاه زمان جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداری را توان نام برد یعنی محکمه ای که بتخلفات مأموران اداری هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء آن از مأموران اداری همان وزارتخانه انتخاب شوند، دادگاه عالی انتظامی قضاه، محکمه ای که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسرای انتظامی قضاه در معیت آن بکار پردازد، جایی که از روی عدل و قانون و داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود، (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
منسوب به مادر. آمیخته با مهر و محبت:
من از شفقت سپند مادرانه
به دود صبحدم کردم روانه.
نظامی.
، مانند مادر. همچون مادر. مادروار
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نَ / نِ)
همچون مادگان. زنانه. (فرهنگ فارسی معین) :
تا ز درج کمر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 147).
فرومی خواند از این مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه.
نظامی.
و رجوع به ماده شود
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
عصرانه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ نَ / نِ)
صفه. فضای مسطح و بلند که در دامنۀ کوه واقع باشد، بام بلند، پنجره. دریچه، و گویا این کلمه مصحف بالکانه باشد
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ /نِ)
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
انوری.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
لغت نامه دهخدا
(نْ نَ / نِ)
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن / ن ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد:
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.
سنائی.
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای.
نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
کمال اسماعیل.
، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد:
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دریچۀ مشبکی را گویند که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (برهان). دریچه ای باشد مشبک و آنرا پالکانه نیز خوانند. (جهانگیری). دریچۀ مشبکی که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید و چنین درها در بنادر فارس خاصه بوشهر که بگرمی هوا معروف است بسیاراند که از بیرون درون را نبینند ولی باد آید و خانه را خنک کند و آن درها مانع باد نباشند و آن در راکرکری گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). پنجره. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 و ناظم الاطباء شود:
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم
وز برای بادگانه چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
و رجوع به پالکانه و کرکره شود
لغت نامه دهخدا
محل دادرسی، اداره ای در داگستری که به دادخواست ارباب رجوع رسیدگی و حکم صادر کند محکمه محکمه عدالت عدالتخانه، دخمه (مردگان)، یا دادگاه استان. دادگاهی فوق دادگاه شهرستان که در آن دعوایی را که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده بعلت اعتراض یکی از طرفین دعوی مورد تجدید نظر قرار میدهد محکمه استیناف. یا دادگاه انتظامی دادگاهی است که در آن به تخلفات قاضیان رسیدگی کند. یا دادگاه بخش دادگاهی که در آن به دعاوی کوچک رسیدگی کند محکمه صلح صلحیه. یا دادگاه شهرستان دادگاهی است فوق دادگاه بخش، محکمه بدایت محکمه ابتدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادرانه
تصویر مادرانه
آمیخته با مهر محبت، منسوب به مادر
فرهنگ لغت هوشیار
همچون مادگان زنانه: تا ز درج گهر گشاید قند گویدش مادگانه لفظی چند... (هفت پیکر. ارمغان 147)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
متاع و کالای خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اطاق بیرون را توان دید و بعکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
پشت بام
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که نام او را در سیاهه سربازان بنیچه دهات مینوشتند در صورتیکه بجای خود کس دیگری را بخدمت سربازی اعزام میکرد ماهانه ای باو می پرداخت (قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادرانه
تصویر مادرانه
((~. ن))
مانند مادر، از روی مهر و سنجیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگان
تصویر دادگان
جمع دده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
((نِ))
پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می شود، چیزی که یک ششم دانگ بیارزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
((نِ))
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اتاق بیرون را توان دید و به عکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
محل دادرسی، اداره ای دادگستری که به دادخواست ها رسیدگی می شود، محکمه، عدالتخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
((دِ نِ))
بام، پشت بام، پنجره، دریچه، فضای صاف و بلند در دامنه کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگران
تصویر دادگران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادورانه
تصویر دادورانه
منصفانه
فرهنگ واژه فارسی سره
مادروار، مانند مادر، صمیمانه، مهرآمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستمگرانه، ظالمانه
متضاد: عادلانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادسرا، دادگستری، عدلیه، محکمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد