جدول جو
جدول جو

معنی داخم - جستجوی لغت در جدول جو

داخم
رزق، روزی، خورش
تصویری از داخم
تصویر داخم
فرهنگ فارسی عمید
داخم
(خِ)
رزق و روزی. (جهانگیری) (برهان). رزق. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
داخم
روزی و رزق
تصویری از داخم
تصویر داخم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داخل
تصویر داخل
داحول، درگاه پادشاهان، جایی که در جلو سراپردۀ خاص پادشاه ترتیب دهند که از آنجا کسی بی اجازه عبور نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداخم
تصویر بداخم
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، دژبرو، متربّد، ترش روی، ترش رو، روترش، تندرو، زوش، سخت رو، بداغر، گره پیشانی، تیموک، اخم رو، عابس، عبوس، عبّاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داخل
تصویر داخل
ورود کننده، در آینده، به درون آینده، مقابل خارج، درون، اندرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
دژخیم، جلاد، میرغضب، بدخو، بدخلق، زشت خو، بدنهاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دائم
تصویر دائم
جاوید، پایدار، همیشه، همواره، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
(دْرا / دِ)
صورت قدیم کلمه یونانی درهم است. (ایران باستان ج 3 ص 1674). بعضی این لفظرا از کلمه ’دراگ من’ آسوری دانند به معنی شصت ویک من. و من وزن بابلی است. (ایران باستان ج 3 ص 2675)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ناتوانی و کم زوری و بیماری:
مبتلای علت داخش شده
کار او شام وسحر نالش شده.
میرنظمی (از شعوری ج 1 ورق 416).
اما کلمه ظاهراً مصحف ’داخس’ است
لغت نامه دهخدا
(خُ)
درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپردۀ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپردۀ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم:
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طرۀ سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.
امیرخسرو.
نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.
امیرخسرو.
، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
عبدالرحمان بن معاویه بن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود
لقب زهیر بن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120)
الواح الداخل، نام محلی مرکب از چند تپۀ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
چیزی شبیه به پشم و مایل بسبزی و پرشاخ که بر شاخۀ درخت جنگلی متکون میشود و بزبان تنکابنی این نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). سبزی و پشمها که در جنگل ها بشاخه ها و سنگها سبز میشود. خزه
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
هر چه بپوشد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خوار. ذلیل. صاغر. (منتهی الارب). مهان. ج، داخرون. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، بلندی دیوار، بلند کردن، دأم الشی، ای سکن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
از واژۀ دات به معنی قانون، داد، نام سرداری از سرداران کورش کبیر. (ایران باستان ص 273 و 274)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رفیق کار. مهربان. (منتهی الارب). الرفیق بالعمل، المشفق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
داغم ٌ راغم، از اتباع است. رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
درختی صحرایی مانند درخت کنار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لیل دامخ، شب معتدل نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درخمی: درخم یک درم کم سه طسوج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درخم آتّیک، از نقود نقرۀ معمول در ایران قدیم است، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و 0/93 فرانک طلا. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166). رجوع به دراخمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
ترش رو. اخمو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خوی درد. گوشه. داحس. داحوس. ورم حاری که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک. آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماسی بود گرم و دردناک و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغولۀ ران برسد و باشد که تب آرد و باشد که ریش گردد و ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شده الم و ضربان و ربما یبلغ المه الابط و ربما اشتدت معه الحمی. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاری است که عارض میشود بنزدیک ناخنهای آدمی و دردی سخت دارد با ضربان قوی و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته
لغت نامه دهخدا
تصویری از دایم
تصویر دایم
جاوید پایدار، همیشه همواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائم
تصویر دائم
همیشه آرمیده و ساکن، همواره، پیوسته، باقی، متصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخل
تصویر داخل
درون، اندرون، تو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخن
تصویر داخن
چوب پردود، خوی تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
بر نهاد بد خوی، زندان بان نگاهبان محبس، جلاد میر غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخل
تصویر داخل
((خِ))
در آینده، درون آینده، جمع دواخل، درون، تو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایم
تصویر دایم
((یِ))
همیشه، همواره، جاوید، پایدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داخل
تصویر داخل
درون، تو یا درون، تو، اندرون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایم
تصویر دایم
پایا، همیشگی، پاینده، همیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
اخمو، بداخلاق، بداغر، بدخلق، بدعنق، ترشرو، عبوس
متضاد: خوشخو، خوشرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد