فرمان، قاعده و قانون، آیین و روش، اجازه، پروانه، رخصت، برای مثال تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی - ۳۵)، در علوم ادبی علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط و ظرفیت های آن ها، صاحب مسند، وزیر، برای مثال این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴ - ۷۲۰)، مشاور
فرمان، قاعده و قانون، آیین و روش، اجازه، پروانه، رخصت، برای مِثال تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی - ۳۵)، در علوم ادبی علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط و ظرفیت های آن ها، صاحب مسند، وزیر، برای مِثال این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴ - ۷۲۰)، مشاور
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
اکتبر: استهل (هلال شهر رجب) لیلهالثلاثاء بموافقه التاسع لشهر اکتوبر. (ابن جبیر). و استشعار ابتدائه فی شهر یونیه... و آخر اول شهر اکتوبر. (ابن جبیر). و رجوع به اکتبر شود
اکتبر: استهل (هلال شهر رجب) لیلهالثلاثاء بموافقه التاسع لشهر اکتوبر. (ابن جبیر). و استشعار ابتدائه فی شهر یونیه... و آخر اول شهر اکتوبر. (ابن جبیر). و رجوع به اکتبر شود
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (د ت ) {{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (دَ ت ِ) {{اِسمِ خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
پرنده ایست کوچک از راسته بر شوندگان که در همه قاره ها (باستثنای استرالیا) زندگی میکند. پرهایش سیاه و سفید و زرد و سبزاست و مانند طوطی با پنجه از ساقه و شاخه های درخت بالا رود و با منقار خود حشرات را از زیر پوست درخت خارج کند و خورد دار توک درخت سنبه داربر دارشکنک
پرنده ایست کوچک از راسته بر شوندگان که در همه قاره ها (باستثنای استرالیا) زندگی میکند. پرهایش سیاه و سفید و زرد و سبزاست و مانند طوطی با پنجه از ساقه و شاخه های درخت بالا رود و با منقار خود حشرات را از زیر پوست درخت خارج کند و خورد دار توک درخت سنبه داربر دارشکنک
پارسی تازی گشته دستور آیین صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
پارسی تازی گشته دستور آیین صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات