جدول جو
جدول جو

معنی خویش - جستجوی لغت در جدول جو

خویش
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
تصویری از خویش
تصویر خویش
فرهنگ فارسی عمید
خویش
(خوی / خی)
قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. (از برهان قاطع). خیش. (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود
لغت نامه دهخدا
خویش
خوداو، شخص، خویشتن
تصویری از خویش
تصویر خویش
فرهنگ لغت هوشیار
خویش
((خیش))
از افراد خانواده و خاندان، جمع خویشان، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع
تصویری از خویش
تصویر خویش
فرهنگ فارسی معین
خویش
آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس
متضاد: غریبه، ناآشنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کویش
تصویر کویش
ظرفی که در آن شیر گاو را می دوشیدند، ظرف ماست یا دوغ، گاودوش، گاودوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوید
تصویر خوید
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریش
تصویر خریش
خراش، خراشیدگی، ریشخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ،
شور و غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گویش
تصویر گویش
لهجۀ خاصی از یک زبان، گفتن، گفتار، کلام، سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت، خویشی، خویشاوند بودن، نسبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
خوش بودن، خوبی، شادی، شادمانی، مقابل ناخوشی، سلامتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورش
تصویر خورش
هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می شود، خورشت مثلاً خورش قیمه، خوراک، غذا، خوردنی، خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لویش
تصویر لویش
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
فرهنگ فارسی عمید
(خوی / خی)
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) :
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزونتر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی.
هگرز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین
بچشم خویشی داری بحق بنده نظر.
سوزنی.
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
من که نانشان خورم بدرویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی.
نظامی.
بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.
نظامی.
ای فلکها بخویشی تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند.
نظامی.
و اندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت.
مولوی.
خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب).
- امثال:
خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر
- خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن.
- ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن:
ندارد دلش خویشیی با خرد
به بیداد جان را همی پرورد.
فردوسی.
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی.
فردوسی.
سدیگر که با گنج خویشی کند
بدینار کوشد که بیشی کند.
فردوسی.
چو با عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم.
خاقانی.
- خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن:
وز آن پس یکی با تو خویشی کنم
چو خویشی کنم رای بیشی کنم.
فردوسی.
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.
نظامی.
، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود:
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
خلیل رومی قلنیکی موسوم به شیخ محمد. او تعدادی از اشباه و نظائر ابن نجم را مرتب کرد و بسال هزار هجری از آن فراغت یافت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
کم و اندک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از خورش
تصویر خورش
قوت، خوردنی، غذا، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
شادی، فرح، سرور، نشاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوید
تصویر خوید
گیاه تازه، جو نارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویه
تصویر خویه
کاچی خوراک زایمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویی
تصویر خویی
منسوب بشهر خوی از مردم خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیوش
تصویر خیوش
جمع خیر، نکویی ها پذیرفتنی ها، جمع خیش، جامه های بد بافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
گل و لای، لجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریش
تصویر خریش
خراشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بزرگتر خانه کد خدا، بانوی خانه کد بانو، پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویش
تصویر بویش
بوئیدن و احساس بو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
نزدیکی بسبب نسبت از طرف پدر و مادر و جز آنان قرابت خویشاوندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویش
تصویر رویش
عمل روییدن نمو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشی
تصویر خویشی
خویشاوندی، قرابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گویش
تصویر گویش
لهجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورش
تصویر خورش
اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رویش
تصویر رویش
رشد
فرهنگ واژه فارسی سره
بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت
متضاد: بیگانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمند کوچکی که به هنگام دوشیدن شیر گاو با آن گوساله را به
فرهنگ گویش مازندرانی