کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مِثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مِثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مِثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ، شور و غوغا، آشوب
لَجَن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود لَش، لوش، لَژَن، بَژَن، لَجَم، لَژَم، غَلیژَن، غَریژَنگ، خَرّ، خَرد، خَره، کَیوغ، شور و غوغا، آشوب
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عصبیّت. سبب. قرابت نسبی و سببی. نسب. قرابت رحم. ادمه. رحم . صله ال ّ. مقربه. لحمه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نسبه یا نسبه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو
قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطۀ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عَصَبیَّت. سَبَب. قرابت نسبی و سببی. نَسَب. قرابت ِ رَحِم. اُدمَه. رَحِم ِ. صِلَه اِل ّ. مقربه. لَحمَه. پیوند. (یادداشت مؤلف) : بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. یکی خلعت افکند بر خانگی فزونتر ز خویشی و بیگانگی. فردوسی. هگرز آشنایی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش. ناصرخسرو. چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین بچشم خویشی داری بحق بنده نظر. سوزنی. میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. من که نانشان خورم بدرویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی. نظامی. بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ای فلکها بخویشی تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند. نظامی. و اندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت. مولوی. خوله، خویشی از جهت مادر. نُسبَه یا نِسبَه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). - امثال: خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر - خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن. - ، نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن: ندارد دلش خویشیی با خرد به بیداد جان را همی پرورد. فردوسی. خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی. فردوسی. سدیگر که با گنج خویشی کند بدینار کوشد که بیشی کند. فردوسی. چو با عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم. خاقانی. - خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن: وز آن پس یکی با تو خویشی کنم چو خویشی کنم رای بیشی کنم. فردوسی. کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی. نظامی. ، صلۀ رحم. (یادداشت مؤلف) ، ذات خود. نفس خود: کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را بحق تسلیم. ناصرخسرو