ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مثال بر سرش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مِثال بر سَرْش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
مربوط به خون مثلاً بیماری خونی، کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی، آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی، قرمز مثلاً پرتقال خونی، کنایه از قاتل، برای مثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
مربوط به خون مثلاً بیماری خونی، کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی، آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی، قرمز مثلاً پرتقال خونی، کنایه از قاتل، برای مِثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مِثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مِثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف). - اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد. ، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی). اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم. فردوسی. دو خونی برافراخته سر بماه چنین کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. به نیروی شاه آن دو بیدادگر که بودند خونی ز خون پدر. فردوسی. ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی بکینه دل آراسته. فردوسی. دو خونی همان با سپاه گران چو رفتند آگنده از کین سران. فردوسی. بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان). به اره ببرید چوب سکند که تا پای خونی درآرد به بند. اسدی. اندرین مرده صفت ای گهر زنده چونکه ماندستی بندی شده چون خونی. ناصرخسرو. بخون ناحق ما را چرا نمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم. ناصرخسرو. نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز. ناصرخسرو. پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام). پس بدژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم. نظامی. خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست. نظامی. چو خونی دید امید رهائی فزودی شمع فکرش روشنائی. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار). عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود. مولوی. هر که را عدل عمر ننموده دست پیش او حجاج خونی عادل است. مولوی. خونی و غداری و حق ناشناس هم بر این اوصاف خود می کن قیاس. مولوی. بلشکرگهش بردو بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدی (بوستان). خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد. سعدی. خون دل من مخور که خونی گردی ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز. محمد بن نصر. - امثال: خونی خون گیر شود. ، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی). - دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف). - اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد. ، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی). اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم. فردوسی. دو خونی برافراخته سر بماه چنین کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. به نیروی شاه آن دو بیدادگر که بودند خونی ز خون پدر. فردوسی. ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی بکینه دل آراسته. فردوسی. دو خونی همان با سپاه گران چو رفتند آگنده از کین سران. فردوسی. بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان). به اره ببرید چوب سکند که تا پای خونی درآرد به بند. اسدی. اندرین مرده صفت ای گهر زنده چونکه ماندستی بندی شده چون خونی. ناصرخسرو. بخون ناحق ما را چرا نمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم. ناصرخسرو. نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز. ناصرخسرو. پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام). پس بدژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم. نظامی. خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست. نظامی. چو خونی دید امید رهائی فزودی شمع فکرش روشنائی. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار). عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود. مولوی. هر که را عدل عمر ننموده دست پیش او حجاج خونی عادل است. مولوی. خونی و غداری و حق ناشناس هم بر این اوصاف خود می کن قیاس. مولوی. بلشکرگهش بردو بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدی (بوستان). خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد. سعدی. خون دل من مخور که خونی گردی ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز. محمد بن نصر. - امثال: خونی خون گیر شود. ، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی). - دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزۀ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی). براده و ساو آهن. (زمخشری). سونش آهن. فسالهالحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر. لبیبی. سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر خردۀ کافور می ریزد هوا بر بوستان. فرقدی. سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود. عنصری. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده و آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رنگ سپیدی بر زمین از سونش دندانش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. نیفتاد گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبرو گرد مشک. نظامی. سونش لعل ریزداز پر همای در هوا گر بخورد ز کشتۀ لعل لب تو استخوان. سیف اسفرنگی
ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزۀ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی). براده و ساو آهن. (زمخشری). سونش آهن. فسالهالحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر. لبیبی. سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر خردۀ کافور می ریزد هوا بر بوستان. فرقدی. سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود. عنصری. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده و آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رنگ سپیدی بر زمین از سونش دندانش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. نیفتاد گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبرو گرد مشک. نظامی. سونش لعل ریزداز پر همای در هوا گر بخورد ز کشتۀ لعل لب تو استخوان. سیف اسفرنگی