جدول جو
جدول جو

معنی خوشرو - جستجوی لغت در جدول جو

خوشرو
ستورنیک رونده. ستور نیک گام. (ناظم الاطباء) :
مرکبان دارم خوشرو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که بدیشان نگرم.
فرخی.
ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دوسو چون مشرقین او را دو زندان دیده اند.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتشروست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست.
نظامی.
این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل
تا چند گاه باشد بر آخور حمیر.
کمال الدین اسماعیل.
، مطیع. غیرحرون. غیرسرکش: معلوم شود که اگرچه کرۀ پارسیم حرون است مرکب تازیم خوشرو است. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
خوشرو
(خوَشْ / خُشْ)
زیبارو. خوش صورت. جمیل، خوش خلق. خوش اخلاق. مقابل عبوس. طلق الوجه. بشاش. خندان
لغت نامه دهخدا
خوشرو
زیبارو، جمیل، خوش صورت
تصویری از خوشرو
تصویر خوشرو
فرهنگ لغت هوشیار
خوشرو
بشاش
تصویری از خوشرو
تصویر خوشرو
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش رو
تصویر خوش رو
خوش صورت، خوشگل
کنایه از مهربان
کنایه از خنده رو، گشاده رو، خندان، فراخ رو، بسّام، گشاده خد، روباز، بشّاش، روتازه، تازه رو، بسیم، طلیق الوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
هر نوع وسیلۀ نقلیه ای که با موتور حرکت می کند، به ویژه اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
ویژگی گیاهی که تخم آن را نکاشته باشند و به خودی خود روییده باشد، خودرسته، کنایه از ویژگی کسی که بدون تعلیم و تربیت رشد کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
خوش خلق. خلیق. خلق، خوش اخلاق. متواضع. ملایم. با لطافت در خلق. خوشخوی: و مردمانیند بمردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده. (حدود العالم).
خوشخو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصری.
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی این خوشخو بدان منکر نشد.
مولوی.
هر کرا بینی شکایت میکند
کان فلانکس راست طبع و خوی بد
زانکه خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخوی و بدطبعان حمول.
مولوی.
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی (طیبات).
خوشخو خویش بیگانگان باشد و بدخو بیگانه خویشان. (از اقوال منسوب به لقمان بنقل تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو:
هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی همدمی.
؟ (از سندبادنامه).
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
؟
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ پِ)
دهی است از دهستان بندپی شهرستان بابل مازندران در 21 هزارگزی جنوب باختری بابل و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ بابل به آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
بشاشت. طلاقت وجه. خندانی. خندان روئی:
و آنکه زاده بود به خوشخوئی
مردنش هست هم به خوشروئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
خوش سخن. خوش گفتار. خوشگوی:
کز او خوشگوتری در لحن و آواز
ندید این چنگ پشت ارغنون ساز.
نظامی.
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(چُ شُ دَ / دِ)
آنچه آدمی یا ستور آنرا نبرد. آنچه بخویشتن رود. آنچه بی اسب رود مثل اتومبیل و غیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
چیزی که آب ورنگ دار باشد، جواهر پرآب ورنگ، میوۀ ترش و شیرین که بعربی مز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشرویی
تصویر خوشرویی
عمل خوشرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشبو
تصویر خوشبو
خوشبوی، بویا، طبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشخو
تصویر خوشخو
ملایم، لطیف، خوش اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبرو
تصویر خوبرو
خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
((~. رُ))
اتومبیل، آنچه که به خودی خود راه بیفتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
((~. رُ))
گیاهی که به خودی خود روییده شود، کسی که تعلیم و تربیتی ندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشبو
تصویر خوشبو
معطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خودرو
تصویر خودرو
اتومبیل، ماشین
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیم، بشاش، تازه رو، خندان، خنده رو، گشاده رو، متبسم، جمیل، خوش صورت، خوشگل، زیبا، قشنگ
متضاد: بدرو، گرفته، بدخو، ناخوشرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام ارتفاعی در راستوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بو، عطر، معطّر
دیکشنری اردو به فارسی