مانده. خسته. آزرده. مالیده. فرسوده. فرسوده شده. (ناظم الاطباء). - پای خوست، زمین یاچیزی که در زیر پای کوفته شده باشد. لگدمال شده. - چنگالخوست، هر چیزی را گویند که در هم مالیده باشند
مانده. خسته. آزرده. مالیده. فرسوده. فرسوده شده. (ناظم الاطباء). - پای خوست، زمین یاچیزی که در زیر پای کوفته شده باشد. لگدمال شده. - چنگالخوست، هر چیزی را گویند که در هم مالیده باشند
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
جلد، غلاف، قشر، در علم زیست شناسی آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند مثلاً پوست درخت، پوست میوه در علم زیست شناسی آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد و لمس مثلاً پوست بدن، پوست انداختن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست مثلاً پوست انداختن مار، کنایه از کار بسیار سخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن پوزش افکندن: پوست از تن به در کردن، بدل کردن پوست، پوست انداختن
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را درم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فق ء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، منیّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خب ّ، (منتهی الارب)، شذب، شذبه، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند، جلد، جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن، مقابل گوشت، مسک، چرم، جلده، عرض، ملمس، (منتهی الارب)، صله، (دهار) : چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان، رودکی، چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ بشدکار است ؟ رودکی، سرخی خفجه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید، رودکی، و جملۀ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده، (تفسیر طبری)، و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد، (حدود العالم)، بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند، (حدود العالم)، چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار، خسروی، به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای، کسائی، تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال، منجیک، همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای، همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست، فردوسی، که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست، فردوسی، چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته، فردوسی، کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته، فردوسی، نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان، فردوسی، ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ، فرخی، نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی، اسدی، چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن، خاقانی، صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان، خاقانی، دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی، خاقانی، برده ام درپوست بوی دوست من کی ستانم جامه ای جز پوست من، عطار، اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هر که لیلی دوست است، عطار، چون قضا آمد نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست، مولوی، نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست، سعدی (بوستان)، مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست، سعدی (گلستان)، که مردم نه این استخوانند و پوست نه هر صورتی جان و معنی دروست، سعدی (بوستان)، شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرت و آدمی پوست بود، سعدی (بوستان)، با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت، سعدی، گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست، سعدی، ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست، سعدی، در آن حال پیش آمدم دوستی ازو مانده بر استخوان پوستی، (بوستان)، از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی بگناه مسخ کردندش پوست، سعدی، نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست، (گلستان)، بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بیرون زخود میجویی ای دوست، پوریای ولی، مجرود،آنکه پوست از وی دور کرده باشند، سمحاق، لبس، پوست تنک سر، ادیم، مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم، کیمخت، پوست ترنجیده، منیئه، پوست تر نهاده جهت دباغت، هنبر، پوست هیچکاره ... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند، (لغت محلی شوشتر ذیل رق)، قفیل، قافل، پوست خشک، لصف، خشک شدگی پوست، هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید، ماعز، پوست بز، قد، پوست بزغاله، طبه، پوست دراز مشنه، پوست بازرفتگی از اندام بزدن، ممحله، پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند، سحاه، پوست هر چیزی، کرثی ٔ، کرفئه، پوست بیرون بیضه، اسحیه، پوست که بر استخوان گوشت باشد، نغله، تباهی پوست، (منتهی الارب)، غرف، پوست بغرف تراشیدن، تقوب، پوست بشدن، (تاج المصادر)، مرق، پوست بوی گرفته، مسک، پوست بزغاله، صفن، پوست خایۀ مردم، صله، پوست خشک ناپیراسته، سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ، سلف، پوست کم پیراسته، سلفه، پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند، سرومط، پوست گوسفند که در آن خیک می نهند، قؤبه، زن پوست برکنده، مسلاخ، پوست مار، پوست بز، منجوب، پوست پیراستۀ بپوست درخت یا بپوست تنه طلح، غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد، سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند، جربه، پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود، عین، چند دائرۀ تنک بر پوست، (منتهی الارب)، تزلیع، پوست پا از گوشت جدا شدن، لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری، اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود، و پوست فراهم آوردن جراحت، (تاج المصادر)، مراق البطن، پوست شکم، (ذخیره خوارزمشاهی)، صفاق، همه پوست شکم، استعلاج، درشت گردیدن پوست، مستعلج، مرد درشت پوست، فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء، پوست که با بچه بیرون آید از رحم، یا پوست پارۀ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد، جنبه، پوست پهلوی شتر، ارتخ، پوست خشک، مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر، جبله، پوست روی، جخو، فراخی پوست و استرخای آن، فاثور، پوست شتر باز کرده، نصع، هر پوست سفید، میثره، پوست، هلال، پوست مار که اندازد، جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن، غاضر، پوست نیکو پیراسته، غضبه، پوست بز کوهی کلانسال، و سپر مانندی از پوست شتر، عرعره، پوست سر، جنبه، پوست پهلوی شتر، صحیح الأدیم، پوست نابریده، ضرح، پوست تنک، ادلم، پوست سیاه، دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل، سالم، پوست میان بینی و چشم، خله، پوست با نقش و نگار، خام، پوست دباغت یافته، امشق، پوست پاره پاره شده، (منتهی الارب)، - امثال: بدرد نار چون پر گرددش پوست، (ویس و رامین)، پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن، پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری، پوست شتر بار خر است، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست، (فردوسی)، تنک پوست: نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی، سعدی، ، مقابل مغز، قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن: چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست، فردوسی، بشهرم یکی مهربان دوست بود که با من ز یک مغز و یک پوست بود، فردوسی، تو با چرخ گردون مکن دوستی که گه مغز یابی و گه پوستی، فردوسی، بدشمن همی ماند و هم بدوست گهی مغز یابی از او گاه پوست، فردوسی، سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست، فردوسی، پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش، منوچهری، با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد، (مرزبان نامه)، بی قلم از پوست برون خوان تویی بی سخن از مغز درون دان تویی، نظامی، گزیدم ز هر نامۀ نغز او ز هر پوست برداشتم مغز او، نظامی، هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر درو کشیده ز غم پوستی بسان انار، کمال اسماعیل، پوست بی مغز بضاعت را نشاید، (گلستان)، من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم، (گلستان)، اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی تو نیز جامۀ ازرق بپوش و سر متراش، (بوستان)، دو تن در جامه ای چون پسته در پوست بر آورده دو سر از یک گریبان، سعدی، چو خرما بشیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی دروست، (بوستان)، کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست، (بوستان)، عبادت باخلاص نیت نکوست و گرنه چه آید ز بیمغز پوست، (بوستان)، زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغزند و یک پوستند، (بوستان)، ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بیمغز اوست، (بوستان)، هست نیک و بد عالم همه پوست آنچه مغزست درو نام نکوست، جامی، قشر رمان، پوست انار، لیف، پوست درخت خرما، (منتهی الارب)، قطمار و قطمیر، پوست خرما یا پوست تنک دانۀ خرما، (منتهی الارب) (دهار)، سلیخه، پوست شاخه های درختی است خوشبو، شغف، پوست درخت غاف، شکیر، قرافه، پوست درخت، قشره، پوست درخت و جز آن، نذر، پوست درخت مقل، قصر، قصره، پوست بالای دانه، نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت، همل، پوست برکنده از درخت خرما، سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند، غلفق، پوست خرمابن، (منتهی الارب)، سحاله، پوست گندم و جو و مانند آن، - مثل پوست، سخت سطبر، - مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک، - مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم، - مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام، ، هریک از طبقات تشکیل دهنده پیاز: پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی دروست، (بوستان)، آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز، (گلستان)، ، غلاف سبز غنچۀ گل: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست، نظامی، نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، سعدی، جهاندار از نسیم گیسوی دوست چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست، امیرخسرو، ، لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند، (منتهی الارب)، رق، (لغت محلی شوشتر)، غلاف سخت و شکننده بیضه طیور، چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد، دله، جلبه، (منتهی الارب)، کترمه، اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت، (زوزنی)، ادمال، پوست بر سر آوردن، غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زردۀ تخم مرغ و جز آن: قیقه، پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض، مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایۀ مرغ، قئقی ٔ، پوست تنک چسبیده بسپیدۀ تخم مرغ، طهافه، پوست تنک مانند سرشیر، (منتهی الارب)، قسمتی از درخت که بر روی چوب است، لحاء، (دهار)، نجب، خشکبازه، (برهان)، هبایه، خُب ّ، (منتهی الارب)، شَذَب، شَذَبهَ، قلافه، (منتهی الارب)، جلد کتاب: مجلد، بپوست کرده، جلد تنگ که بر روی کاسۀ تار و سازهای مانند آن کشند، جلد آش کرده و پشم ستردۀ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره، چرم، صرم، (منتهی الارب)، ادیم، کلاه پوستی، کلاه که ابرۀ آن پوست بره است با پشم، مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد، کوکنار، افیون، تریاک: ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او، واله هروی، - آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری، - از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن، بمقصود رسیدن، (برهان) (غیاث)، - از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن، رو دربایستی را با او کنار گذاشتن، رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد، (مرزبان نامه)، پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن، نظامی، - از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن: یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر من پوست زندان مینماید، سید حسن غزنوی، مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهدۀ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود، (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 161)، با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر، سلمان ساوجی، در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت، عبدالرزاق فیاض، - از پوست بیرون آوردن، پوست کندن: غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست، ثنائی (از آنندراج)، - از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن، رجوع به پوست انداختن شود، - بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم، (تاریخ سیستان)، - پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر: به یک ساغرم گر کنی شیر گیر کشم پوست از فرق این گرگ پیر، ظهوری، (از آنندراج)، - پوست از سر یا کلۀ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن، - پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج) : چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟)، صائب (از آنندراج)، پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است، صائب، - پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن، سخت بد او گفتن: جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته و بخت برگشته اوست، (بوستان)، رجوع به پوستین دریدن شود، - در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن، بد او در غیاب او گفتن، در پوستین کسی افتادن، - در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن، در پیراهن نگنجیدن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست، نظامی، ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست مگر ز خوردن خون منش برآمد کام، رفیع الدین لنبانی، -، نهایت لطیف بودن: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست، (بوستان)، - دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن، - یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با: بشهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود، (بوستان)، همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم، (مقامات حمیدی)، ، غیبت، (انجمن آرا)، غیبت که بدگویی و مذمت باشد، (برهان)
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ، (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388)، منسوب به این نقطه خاستی است، (الانساب سمعانی)، در حدودالعالم (ضمیمۀ گاهنامۀ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: ’شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق، سامی سبرک، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار’ - انتهی، شاید خاس همین خاست باشد، در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است، (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد، (تاریخ یمینی نسخۀ خطی)
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ، (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388)، منسوب به این نقطه خاستی است، (الانساب سمعانی)، در حدودالعالم (ضمیمۀ گاهنامۀ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: ’شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق، سامی سبرک، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار’ - انتهی، شاید خاس همین خاست باشد، در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است، (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد، (تاریخ یمینی نسخۀ خطی)
خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن: گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز از طاعت خدای طلب آبروی وجاه. سوزنی. شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریزبی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز. سوزنی. تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز. سوزنی
خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن: گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز از طاعت خدای طلب آبروی وجاه. سوزنی. شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریزبی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز. سوزنی. تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز. سوزنی
بهمرسیدن، پیدا شدن، آمدن، (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا، (مجمل التواریخ و القصص)، بلند شدن، مقابل نشستن، قیام کردن، مرتفع شدن، سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد: نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد، دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید، حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است، بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست، (مجمل التواریخ و القصص)، بیدار شدن، رختخواب ترک کردن: همی خفتن و خاست با جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار، فردوسی، بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست، ناصرخسرو
بهمرسیدن، پیدا شدن، آمدن، (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا، (مجمل التواریخ و القصص)، بلند شدن، مقابل نشستن، قیام کردن، مرتفع شدن، سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد: نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد، دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید، حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است، بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست، (مجمل التواریخ و القصص)، بیدار شدن، رختخواب ترک کردن: همی خفتن و خاست با جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار، فردوسی، بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست، ناصرخسرو