جدول جو
جدول جو

معنی خورچشم - جستجوی لغت در جدول جو

خورچشم(خوَرْ / خُرْ چَ / چِ)
خورعین. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نور چشم
تصویر نور چشم
منبع کوچکی از نور که کنار دوربین قرار می گیرد و بی آنکه روی نوربینی فیلم اثر سوء به جا بگذارد، چشمان شخصیت مورد نظر را نور می دهد.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از نور چشم
تصویر نور چشم
روشنایی چشم، قدرت بینایی
کنایه از فرزند عزیز
کنایه از شخص عزیز، نور دیده، نور بصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گورچشم
تصویر گورچشم
آنکه چشمانی مانند چشم گورخر دارد، برای مثال گور چشمان شراب می خوردند / ران گوران کباب می کردند (نظامی۴ - ۶۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورچشم
تصویر شورچشم
ویژگی آنکه از نگاه و نظرش ضرر و زیانی به کسی یا چیزی وارد می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهرچشم
تصویر زهرچشم
نگاه از روی خشم و غضب
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ هَِ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در شمال ضیأآباد و در دامنۀ کوه. هوای آن سرد و 794 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و رودخانه. محصول آن غلات دیمی و سیب زمینی و انگور و یونجه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی. قلعه ای خرابه دارد. راه مالرو و از طریق تاکستان می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
نام بلوکی است از دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 8فرسخی خاوررودبار بین دهستان ویلان و رحمت آباد و بلوک فاراب. این دهکده کوهستانی است و هوای قراء مرتفع آن سردسیر و قراء پست آن معتدل می باشد. آب قراء آن از چشمه و محصول عمده آن غلات و بنشن و لبنیات است. این ده از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 12هزار نفر و قراء مهم آن ناش، سی ین، براسر، لیاول بالا و پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مقابل گرسنه چشم. بی رغبت بچیزی. بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند:
دیدۀ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکند
همچو جوهر نفس را آئینۀ ما بشکند.
صائب (ازآنندراج).
، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
غضبی که از نگاه تند محسوس شود. (آنندراج). نگاهی که از روی خشم و غضب کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زهرچشم از کسی یا کسانی گرفتن، با عملی آنها را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهرچشم نشان دادن به کسی، مرعوب کردن او را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
نابینایی. کوری. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 157 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خورجین. جامه دان. (ناظم الاطباء).
- خورچین کردن، چیدن. خوشه چیدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجاره کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
پارچۀ بسیار ریزباف که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد. رجوع به کور چشم شود.
- کورچشمه حریر، پارچۀ ابریشمی بسیار ریزبافت که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد:
کژ آکندی از کورچشمه حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر.
نظامی.
رجوع به کورچشم شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
صفت شورچشم. عیونی. (یادداشت مؤلف). شورچشم بودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ /چِ)
محبوب. (یادداشت مؤلف). نور چشم، کنایه از فرزند عزیز و گرامی
لغت نامه دهخدا
(رِ چَ/ چِ)
وجود بسیار عزیز و گرامی. نور دیده. که دیدنش موجب روشنی چشم و انبساط خاطر است. فرزند بسیار عزیز. دوست گرامی:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی.
حافظ.
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن.
حافظ.
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پردۀ عنبی است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان دشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان، واقع در 40هزارگزی جنوب باختری کوهپایه و 17هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 167 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و پنبه و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کنایه از بسیار مشتاق و منتظر. (آنندراج). نگران و مشتاق. (ناظم الاطباء) :
من چار چشمم ز آن دورخ چاری دگر میداشتم
میداشت چون شطرنج اگر آن شاه خوبان چار رخ.
ملاطغرا (از آنندراج).
، صفت سگ نیز واقع شود. (آنندراج). سگ و یا گوسپندی که خال سیاهی بالای هر یک از دو چشم داشته باشد. (ناظم الاطباء) :
سگ نفس را رفته از کار چشم
تو از عینکش کرده ای چارچشم.
قدسی (از آنندراج).
مثل آنکه او بود احمق
مردمان فیلسوف دانندش
همچو آن سگ بود که باشد کور
مردمان چارچشم خوانندش.
دهقان علی شطرنجی (از آنندراج).
، کسی که عینک میگذارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ چَ / چِ)
قی و آب خشک چشم. ریم چشم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ چَ / چِ)
ضعیف چشم. آنکه چشمان درشت ندارد. اخفش. (یادداشت بخط مؤلف) ، دارندۀ چشمان ریز
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کسی که نظر او به چیزها ضرر رساند و مردم را بیمار نماید. (غیاث) (آنندراج). بدچشم. که چشمش زود به مردم اثر کند و بتازی عیون گویند. (رشیدی). کسی که نظر و نگاه وی ازروی بدی و حسادت باشد و مورث ضرر و اذیت مردم گردد. (ناظم الاطباء). که چشم زخم رساند. (یادداشت مؤلف). نحس چشم. (انجمن آرا). آنکه از نظرش به کسی یا چیزی زیان وارد آید. (فرهنگ فارسی معین). عیون. (نصاب)
لغت نامه دهخدا
کسی که از نظر او به چیزها ضرر رساند و مردم را بیمار نماید، بد چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور چشم
تصویر نور چشم
روشنی چشم فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دارای چشمی چون چشم گور (خر) باشد: گور چشمان شراب می خوردند ران گوران کباب میکردند. (نظامی)، پارچه ابریشمی که بوقت بافتن چشم گور (خر) بر آن نقش کنند: قز آکندی از گور چشم حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
نابینا کور اعمی. یا کور چشم حریر. (بقلب اضافه)، نوعی پارچه ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شور چشم
تصویر شور چشم
آن که از نظرش به کسی یا چیزی زیان وارد آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهرچشم
تصویر زهرچشم
((زَ چَ یا چِ))
نگاهی که از روی خشم و غضب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شورچشم
تصویر شورچشم
((چَ یا چِ))
کسی که از نگاه و نظرش به کسی یا چیزی زیان برسد
فرهنگ فارسی معین
دردانه، عزیز، فرزند، نوردیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدچشم، حسود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
نام اسب یا قاطری که سیاه چشم باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
رو به آفتاب، از توابع دهستان جنت رودبار تنکابن، مکان و جایی که همواره.، آفتاب گیر
فرهنگ گویش مازندرانی
جاسوس، آدم فروش، خبرچین نمام
فرهنگ گویش مازندرانی