جدول جو
جدول جو

معنی خور - جستجوی لغت در جدول جو

خور
شاخاب هایی از خلیج فارس مثلاً خور موسی، خور میناب
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ فارسی عمید
خور
روز یازدهم هر ماه خورشیدی، خورشید
پسوند متصل به واژه به معنای خورنده مثلاً شراب خور، میراث خور، نان خور، خوراک، خوردنی
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ فارسی عمید
خور
ضعف، سستی، ناتوانی
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ فارسی عمید
خور
(خوَرْ / خُرْ)
نام دهی است ببلخ و از آنجاست محمد بن عبدالله بن عبدالحکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خور
(تَ عَکْ کُ)
زدن بر خوران. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خاره خوراً، ای زد بر خوران وی، بانگ کردن گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خارالثور، ای بانگ کرد گاو، ضعیف و منکسرشدن حرارت آفتاب و گرما. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). خؤر، منه: خار الحر خوراً و خؤراً، ضعیف شدن شخص. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (لسان العرب). منه: خار الرجل خوراً
لغت نامه دهخدا
خور
(خَ)
زمین پست. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)، شاخی از دریا. (منتهی الارب) : فما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه الخور و هو خلیج البحر. (از جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر)، ریختن گاه آب دریا. (منتهی الارب)، لنگرگاه. (یادداشت بخط مؤلف) : فاذا جازت السفینه الابواب و دخلت الخور صارت الی ماء عذب الی الموضع الذی رسی الیه من بلاد الصین و هو یسمی خانفو. (اخبار الصین و الهند)
لغت نامه دهخدا
خور
زنان بسیارشک درگمان افکننده به جهت فساد آنها، واحد ندارد، ج، خوار، خواره، (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خور
دهی است از دهستان فراشبندبخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 23هزارگزی باختر فیروزآباد و سه هزارگزی شمال راه مالرو عمومی، این دهکده در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن گرمسیری است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 49هزارگزی شمال خاوری مشهد، این ده کوهستانی و سردسیر و با 1553 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد، این دهکده کوهستانی و معتدل است، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خور
ضعیف، سست، ناتوان خورشید، آفتاب، مهر، شرق، شمس
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ لغت هوشیار
خور
ریشه خوردن، خوراک، خوردنی، در ترکیب به معنی خورنده آید، باده خور، میراث خور
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ فارسی معین
خور
((خُ))
خورشید، آفتاب
تصویری از خور
تصویر خور
فرهنگ فارسی معین
خور
خبر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورشید
تصویر خورشید
(دخترانه)
درخشنده، آفتاب، معشوقه جمشید در داستان جمشید و خورشید، کره سوزان درخشان و گازی که زمین و سایر سیاره های منظومه شمسی حول آن می گردند و نور گرما و انرژی منظومه شمسی از آن است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدبانو
تصویر خورشیدبانو
(دخترانه)
مرکب از خورشید + بانو (ملکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیددخت
تصویر خورشیددخت
(دخترانه)
مرکب از خورشید + دخت (دختر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدرخ
تصویر خورشیدرخ
(دخترانه)
آنکه چهره اش چون خورشید می درخشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدفر
تصویر خورشیدفر
(دخترانه)
آنکه شکوه و جلالی چون خورشید دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدکلاه
تصویر خورشیدکلاه
(دخترانه و پسرانه)
آنکه تاج پادشاهی چون خورشید بر سر او می درخشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدمهر
تصویر خورشیدمهر
(دخترانه)
آنکه مهر و محبتی چون خورشید دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوروش
تصویر خوروش
(دخترانه)
تابان و درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخور
تصویر بخور
دارای اشتهای زیاد برای غذا، با اشتها، پرخور
بخور و نمیر: مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تامین می کند، خوراک اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
رنگ خاکستری سیر، تیره رنگ، هر چیزی که به رنگ خاکستر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخور
تصویر آخور
طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه
آخور کسی پر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
بخار آب گرم، در پزشکی دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند، هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می ریزند
بخور مریم: در علم زیست شناسی گل نگون سار
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ)
آخر (در تمام معانی) :
چنان بد که اسبی ز آخور بجست
که بد شاه پرویز رابرنشست.
فردوسی.
دگر اسب جنگی چل وشش هزار
که بودند بر آخور شهریار.
فردوسی.
دو اسب گرانمایه زآخور ببرد
گزیده سلیح سواران گرد.
فردوسی.
ز آخور همانگه یکی کرّه خواست
بزین اندرون نوز ناگشته راست.
فردوسی.
ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد بارۀ نامبردار شاه.
فردوسی.
هر آنکس که آواز او بشنود
ز پیش سپهبد به آخور دود.
فردوسی.
همانگه فرستادگان را براه
از ایوان فرستاد نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخور برند
ازافکندنیها همه بشمرند.
فردوسی.
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای
شتر بود بیش اندر آن پنج صد
همه کرده آن رسم را نامزد.
فردوسی.
بیاورد لشکر بدشت شکار
سواران شمشیرزن سی هزار
ببردند خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.
فردوسی.
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.
فردوسی.
قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند در آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ خَوْر / خُرْ)
بسیارخوار. مقابل نخور: آدم بخوری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غیره. عطریات سوختنی. (از غیاث اللغات). هرچه بدان بوی کنند. (مهذب الاسماء). بوی افروخته. (زمخشری). چوب عود و مشک و عنبر و میعه و مصطکی و کندر و جز آن که بر روی آتش ریزند تا بوی خوش پراکنده گردد. (ناظم الاطباء). واحد بخورات است و آن ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش ریزند معطر کردن هوا را. (یادداشت مؤلف). ج، ابخره، بخورات. (از اقرب الموارد). بخور ترکیبی است که از کندر و صمغ و سایر عطریات می سازند وکیفیت ساختنش مسطور است. و استعمال نمودن آن جز در بیت اﷲ در جای دیگر جایز نبود و فقط کاهنان می بایست آنرا بر مذبح طلایی بسوزانند... و برای سایر خدایان نیز بخور می سوزانیدند. (قاموس کتاب مقدس) :
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.
فرخی.
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من.
منوچهری.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.
منوچهری.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای. (تاریخ بخارا).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.
خاقانی.
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.
خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی.
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش.
نظامی.
گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب.
نظامی (هفت پیکر ص 113).
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 183).
بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.
نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.
حافظ.
خوشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم.
نظام قاری (دیوان 99).
- بخور انداختن، بخور بر آتش نهادن تا بوی خوش دهد:
نمای جلوه و بر تربتم عبیر افشان
گشای دامن و بر آتشم بخور انداز.
باقر کاشی (از آنندراج).
در کنشت رسید وقت انداختن بخور و کندر بر آتش. در اندرون هیکل خدا اندررفت و در وقت بخور انداختن، همه خلق نماز می کرده اند. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از مؤلف).
- بخورانگیز، بخورانگیزنده. بوجودآورندۀ بوهای خوش:
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری.
نظامی.
- بخور دادن، بر مایعی جوشان یا سخت گرم عرضه داشتن عضوی را و گاه بمعنی دود دادن نیز بکار برند یعنی عرضه کردن عضو بر دود چیزی خشک برآتش افکنده. بخور کردن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). -
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مشتری. برجیس
لغت نامه دهخدا
تصویری از آخور
تصویر آخور
جای علف خوردن چهار پایان - طویله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور
تصویر بخور
هر چیزی که برنگ خاکستر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور
تصویر بخور
((بِ یا بُ))
هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد، صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است، در فارسی، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد، بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخور
تصویر بخور
((بُ خُ))
رنگ خاکستری سیر، هر چیز به رنگ خاکستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخور
تصویر آخور
((خُ))
طویله، اصطبل، حوضچه
فرهنگ فارسی معین
آغل، اصطبل، باره بند، ستورگاه، طویله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در زندگی امروز ما کمتر بخور می کنیم مگر در سالنهای زیبائی که اختصاص به خانم ها دارد یا در بیمارستاها برای معالجه برخی امراض ریوی یا پوستی. گاه اتفاق می افتد که کندر و اسفند در آتش می افکنیم. در مورد اسپند در حرف الف نوشته ام ولی به طور کلی این نوع بخور کردن و دود کردن نشانه هر چیز می تواند باشد. یا بیم و هراس گنگ و مبهمی که در مورد آینده خویش داریم و یا گویای شهرت طلبی و زیاده خواهی است و تمایل شدید به محبوب بودن و مورد توجه دیگران قرار گرفتن که البته تشخیص آن با خود خواب بیننده است. ما کندر و اسفند را از بیم چشم زخم حسودان و بد چشمان به آتش می افکنیم و به طور سنتی معتقدیم که سوختن اسفند در آتش اثر بد را زائل می کند و در خواب نیز می تواند معرف نگرانی باشد از آینده و موقعیتی که داریم و این موقعیت را به حق یا به نا حق به دست آورده ایم. چنان چه خانمی این خواب را ببیند از حسادت بیمناک است. اگر دختر و پسر جوانی ببینند که در خواب بخور می کنند یا چیزی در آتش می افکنند که بخار ایجاد می کند و یا دود به وجود می آورد مورد توجه قرار می گیرند و خودشان نیز به شدت شائق این هستند که انتخاب شوند. این خواب را بیشتر دختران دم بخت می بینند. در خواب به طور کلی بخور کردن چیزهای خوشبو نیکو است و اثر آن به اندازه بوی خوشی است که در عالم رویا استشمام می شود یا احساس می کنیم که به مشام می رسد. ابن سیرین می گوید بخور کردن در خواب مالی است که از کسی به بیننده خواب می رسد و مقدار آن به میزان بوی خوش بخارات است. باز هم ابن سیرین از جابر مغربی نقل می کند که اگر در خواب احساس کنید بخور بوی ناخوش دارد تعبیرش خلاف تعبیر بالا است. یعنی سودی نمی برید بل که تلاش بی ثمر انجام می دهید. در یک خواب نامه معتبر فرانسه هم نوشته شده که بخور کردن گویای خود خواهی بیننده خواب است و این که می خواهد مطرح باشد و دیگران درباره او به خوبی حرف بزنند. این حالت نا خود آگاه است و در بیداری بیننده خواب به این خود خواهی اعتراف ندارد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب