ویژگی دستگاهی که بدون نیاز به انسان کار خود را انجام می دهد، اتوماتیک، کنایه از کسی که بدون دستور دیگران کارهای مربوط به خود را خوب انجام می دهد، نوعی قلم استوانه ای شکل حاوی جوهر غلیظ
ویژگی دستگاهی که بدون نیاز به انسان کار خود را انجام می دهد، اتوماتیک، کنایه از کسی که بدون دستور دیگران کارهای مربوط به خود را خوب انجام می دهد، نوعی قلم استوانه ای شکل حاوی جوهر غلیظ
آنچه پیش خود کار می کند و احتیاج بمراقبت ندارد. آنکه کار کردن او امر و گفتن لازم ندارد و خود آن کاری که باید کرد در موقع خود کند. (یادداشت مؤلف). - قلم خودکار، قلمی که احتیاج بدوات ندارد و با ماده ای که از ابتداء داخل آن است نوشتن انجام می دهد. - ماشین خودکار، ماشینی که احتیاج به مراقبت کارگر ندارد و خود کار خود را انجام می دهد
آنچه پیش خود کار می کند و احتیاج بمراقبت ندارد. آنکه کار کردن او امر و گفتن لازم ندارد و خود آن کاری که باید کرد در موقع خود کند. (یادداشت مؤلف). - قلم خودکار، قلمی که احتیاج بدوات ندارد و با ماده ای که از ابتداء داخل آن است نوشتن انجام می دهد. - ماشین خودکار، ماشینی که احتیاج به مراقبت کارگر ندارد و خود کار خود را انجام می دهد
سریعالعمل، که زود اثر کند: هر گاه که دو دارو بهم آمیخته شود و یک دارو زودکارتر باشد و دیگری آهسته تر ... ممکن باشد که اتفاق افتد که داروی زودکار از کار فارغ شود و دیگری هنوز در کار نیامده باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
سریعالعمل، که زود اثر کند: هر گاه که دو دارو بهم آمیخته شود و یک دارو زودکارتر باشد و دیگری آهسته تر ... ممکن باشد که اتفاق افتد که داروی زودکار از کار فارغ شود و دیگری هنوز در کار نیامده باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود