متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص) مثلاً هواپیماهای خودی، مقابل بیگانه، آشنا، خودپسندی، خودخواهی، در تصوف حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت، برای مثال از خودی سرمست گشته بی شراب / ذره ای خود را شمرده آفتاب (مولوی - لغت نامه - خودی)
متعلق به خود (کشور، خانواده، شخص) مثلاً هواپیماهای خودی، مقابلِ بیگانه، آشنا، خودپسندی، خودخواهی، در تصوف حالت سالکی که هنوز در بند هواهای خود است و به کمال نرسیده، انانیت، برای مِثال از خودی سرمست گشته بی شراب / ذره ای خود را شمرده آفتاب (مولوی - لغت نامه - خودی)
خوش نفس. نوشین دم. (ناظم الاطباء) ، خوشگوی. خوش نغمه: شود به بستان دستان زن و سرودسرای بعشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم. سوزنی. ز آتش خورشید شد نافۀ شب نیم سوخت قوت از آن یافت روز خوشدم از آن شد بهار. خاقانی. اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند خوش بسوزند و صبا خوشدم از آنجا بینند. خاقانی. پردل چو جوز هندی و مغزش همه خرد خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام. خاقانی. ، هوای صاف. هوای لطیف. (ناظم الاطباء)
خوش نفس. نوشین دم. (ناظم الاطباء) ، خوشگوی. خوش نغمه: شود به بستان دستان زن و سرودسرای بعشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم. سوزنی. ز آتش خورشید شد نافۀ شب نیم سوخت قوت از آن یافت روز خوشدم از آن شد بهار. خاقانی. اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند خوش بسوزند و صبا خوشدم از آنجا بینند. خاقانی. پردل چو جوز هندی و مغزش همه خرد خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام. خاقانی. ، هوای صاف. هوای لطیف. (ناظم الاطباء)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی) مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی) مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خدّام، خدم، خادمین، خدمه. مؤنث. خادمه: چون ملک الهند است از آن دیدگانش گردش بر خادم هندو دو رست. خسروی. شمرده ست خادم در ایوان شاه کز ایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. بفرخنده فال و بروشن روان برفتند گرد اندرش خادمان. فردوسی. پرستنده در پیش و خادم چهل برو برگذشتند شادان بدل. فردوسی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330). کنیزان و کرسی هزار از چگل پری چهره خادم هزار و چهل. اسدی (گرشاسب نامه). بدو گفت بر دار کن هر که هست بشد خادم و دید بتخانه پست. اسدی (گرشاسب نامه). سپهدار را داد خادم خبر که هست آن قباد فریدون گهر. اسدی (گرشاسب نامه). فرستاد گرد سپهبد بجای یکی سرور از خادمان سرای. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان، گرانمایه همیدارش. ناصرخسرو. گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا). مهر و مه بود چو جوزا دوبدو خادم طالع سرطان اسد. خاقانی. خادم این جمع دان و آب ده دستشان قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا. خاقانی. و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی). نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام. قاآنی. ، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم). کنون نهصدوسی تن از دختران بسر بر همه افسر از گوهران شمرده ست خادم بمشکوی شاه کزایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. شبستان او را بخادم سپرد وز آنجایگه روشنائی ببرد. فردوسی. چو فغفوربنهاد در کاخ پای بیامد سر خادمان سرای ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون ز اندازه بیش. اسدی. با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دولت امروز زن و خادم راست کاین امیر ری و آن شاه قم است. خاقانی. دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم، میل بنقصان چه کنم. خاقانی. خادمانند و زنان دولت یار چون مرا آن نشد، اینان چه کنم. خاقانی. ، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه: چون ملک الهند است از آن دیدگانش گردش بر خادم هندو دو رست. خسروی. شمرده ست خادم در ایوان شاه کز ایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. بفرخنده فال و بروشن روان برفتند گرد اندرش خادمان. فردوسی. پرستنده در پیش و خادم چهل برو برگذشتند شادان بدل. فردوسی. زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت. منوچهری. برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری. منوچهری. احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330). کنیزان و کرسی هزار از چگل پری چهره خادم هزار و چهل. اسدی (گرشاسب نامه). بدو گفت بر دار کن هر که هست بشد خادم و دید بتخانه پست. اسدی (گرشاسب نامه). سپهدار را داد خادم خبر که هست آن قباد فریدون گهر. اسدی (گرشاسب نامه). فرستاد گرد سپهبد بجای یکی سرور از خادمان سرای. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان، گرانمایه همیدارش. ناصرخسرو. گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا). مهر و مه بود چو جوزا دوبدو خادم طالع سرطان اسد. خاقانی. خادم این جمع دان و آب ده دستشان قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا. خاقانی. و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی). نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام. قاآنی. ، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم). کنون نهصدوسی تن از دختران بسر بر همه افسر از گوهران شمرده ست خادم بمشکوی شاه کزایشان یکی نیست بی دستگاه. فردوسی. شبستان او را بخادم سپرد وز آنجایگه روشنائی ببرد. فردوسی. چو فغفوربنهاد در کاخ پای بیامد سر خادمان سرای ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون ز اندازه بیش. اسدی. با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دولت امروز زن و خادم راست کاین امیر ری و آن شاه قم است. خاقانی. دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم، میل بنقصان چه کنم. خاقانی. خادمانند و زنان دولت یار چون مرا آن نشد، اینان چه کنم. خاقانی. ، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
آب سرخی که از درخت یز و یا درخت طلح بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). دوادم. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دوادم شود
آب سرخی که از درخت یز و یا درخت طلح بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). دوادم. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دوادم شود
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). که از دو سوی ببرد. دارای دولبۀ تیز و بران. دودمه. دولبه. - شمشیر یا تیغدودم، تیغ و شمشیر با دولبۀ برنده و تیز. دولب. (یادداشت مؤلف)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). که از دو سوی ببرد. دارای دولبۀ تیز و بران. دودمه. دولبه. - شمشیر یا تیغدودم، تیغ و شمشیر با دولبۀ برنده و تیز. دولب. (یادداشت مؤلف)
آنچه بشکل دم گاو باشد: سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم. (فردوسی در وصف رخش رستم)، نای رویین که بهیئت دم گاو بود و در جنگ آنرا بصدا در میاوردند کرنای کوچک نفیر: بدرید کوه از دم گاو دم زمین آمد از سم اسبان بخم، دم گاو ختایی (کژ گاو) پرچم. یا جقه گاو دم. جقه ای که از دم گاو ختایی میساختند: یکی از رومیان نیزه با او (به قنبراوغلی) میرساند جقه گاو دم که دو سر داشته با دستارش افتاده بود
آنچه بشکل دم گاو باشد: سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم. (فردوسی در وصف رخش رستم)، نای رویین که بهیئت دم گاو بود و در جنگ آنرا بصدا در میاوردند کرنای کوچک نفیر: بدرید کوه از دم گاو دم زمین آمد از سم اسبان بخم، دم گاو ختایی (کژ گاو) پرچم. یا جقه گاو دم. جقه ای که از دم گاو ختایی میساختند: یکی از رومیان نیزه با او (به قنبراوغلی) میرساند جقه گاو دم که دو سر داشته با دستارش افتاده بود